عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
موج سراب دنیا، شمشیر آبدارست
آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست
خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش
سر جوش باده او ته جرعه خمارست
تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما
تختش به چشم عبرت کرسی زیر دارست
چون کوه پایدارست درد گران رکابش
عمر سبک عنانش چون برق در گذارست
پیداست تا چه باشد الوان نعمت او
جایی که شیر مادر خون نقابدارست
چون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیا
آیینه بصیرت آن را کی بی غبارست
گرد کدورت از دل بی اشک برنخیزد
روشنگر وجودست چشمی که اشکبارست
از خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرین
صبح گشاده رو را انجم زر نثارست
در گوهر آب گوهر در بحر می کند سیر
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
از خود کناره گیران صائب مدام شادند
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست
خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش
سر جوش باده او ته جرعه خمارست
تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما
تختش به چشم عبرت کرسی زیر دارست
چون کوه پایدارست درد گران رکابش
عمر سبک عنانش چون برق در گذارست
پیداست تا چه باشد الوان نعمت او
جایی که شیر مادر خون نقابدارست
چون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیا
آیینه بصیرت آن را کی بی غبارست
گرد کدورت از دل بی اشک برنخیزد
روشنگر وجودست چشمی که اشکبارست
از خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرین
صبح گشاده رو را انجم زر نثارست
در گوهر آب گوهر در بحر می کند سیر
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
از خود کناره گیران صائب مدام شادند
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
گرچه ماه مصر را دامن زلیخا چاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشد
ریشه جوهر برون زآیینه روشن کشد
می برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن
در شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشد
از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب
با کمال سرفرازی سر به هر روزن کشد
خانه زنبور شد از گردن افرازی هدف
این سزای آن که در این خاکدان گردن کشد
خون من خواهد گرفتن در قیامت دامنش
گر در ایام حیات از دست من دامن کشد
نیست صائب گوشه ای از گوشه دل امن تر
وقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد
ریشه جوهر برون زآیینه روشن کشد
می برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن
در شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشد
از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب
با کمال سرفرازی سر به هر روزن کشد
خانه زنبور شد از گردن افرازی هدف
این سزای آن که در این خاکدان گردن کشد
خون من خواهد گرفتن در قیامت دامنش
گر در ایام حیات از دست من دامن کشد
نیست صائب گوشه ای از گوشه دل امن تر
وقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند
توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند
چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند
از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند
تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟
این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند
دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند
در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند
سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند
آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند
گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی
رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند
چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند
از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟
خرده جانی که از بهر نثارت داده اند
می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند
طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند
(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)
بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند
توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند
چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند
از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند
تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟
این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند
دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند
در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند
سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند
آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند
گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی
رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند
چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند
از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟
خرده جانی که از بهر نثارت داده اند
می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند
طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند
(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)
بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
سالکان خودنما قطع بیابان می کنند
و اصلان چون آسمان در خویش جولان می کنند
گوشه عزلت گلستان است بر ارباب فقر
شیر مردان در قفس عیش نیستان می کنند
سنگ طفلان است باغ دلگشا دیوانه را
پسته ما را به زخم سنگ خندان می کنند
طاق ابرویی که من دیدم ازین سنگین دلان
قبله را در گوشه گیری طاق نسیان می کنند
قسمت ما سینه چاک و دل صدپاره است
از همان گلبن که مردم گل به دامان می کنند
جلوه رنگین ندارد عاقبت، هشیار باش
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
گر چنین صائب به شور آیند ارباب سخن
شور محشر را حصاری در نمکدان می کنند
و اصلان چون آسمان در خویش جولان می کنند
گوشه عزلت گلستان است بر ارباب فقر
شیر مردان در قفس عیش نیستان می کنند
سنگ طفلان است باغ دلگشا دیوانه را
پسته ما را به زخم سنگ خندان می کنند
طاق ابرویی که من دیدم ازین سنگین دلان
قبله را در گوشه گیری طاق نسیان می کنند
قسمت ما سینه چاک و دل صدپاره است
از همان گلبن که مردم گل به دامان می کنند
جلوه رنگین ندارد عاقبت، هشیار باش
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
گر چنین صائب به شور آیند ارباب سخن
شور محشر را حصاری در نمکدان می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
چون خرامان از نظر آن سرو قامت می رود
همچو سیل از پیش، پای کوه طاقت می رود
این سر سختی که از سنگ ملامت خورده است
زود دل در حلقه اهل سلامت می رود
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود!
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
دختر رز با سیه مستان به خلوت می رود
سوخت از گرمی نفس در سینه باد سموم
گردباد از وادی ما کی سلامت می رود؟
در حقیقت منتنی دارد به ارباب کرم
هرکه بی منت به زیربار منت می رود
پیرویهای خضر ما را بیابان مرگ کرد
این سزای آن که در دنبال شهرت می رود
رنگ پرواز وداع از چهره گل یافتم
چشم حسرت واکن ای بلبل که فرصت می رود
از دل صد پاره صائب چه می پرسی نشان؟
مدتی شد در رکاب اشک حسرت می رود
همچو سیل از پیش، پای کوه طاقت می رود
این سر سختی که از سنگ ملامت خورده است
زود دل در حلقه اهل سلامت می رود
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود!
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
دختر رز با سیه مستان به خلوت می رود
سوخت از گرمی نفس در سینه باد سموم
گردباد از وادی ما کی سلامت می رود؟
در حقیقت منتنی دارد به ارباب کرم
هرکه بی منت به زیربار منت می رود
پیرویهای خضر ما را بیابان مرگ کرد
این سزای آن که در دنبال شهرت می رود
رنگ پرواز وداع از چهره گل یافتم
چشم حسرت واکن ای بلبل که فرصت می رود
از دل صد پاره صائب چه می پرسی نشان؟
مدتی شد در رکاب اشک حسرت می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
گفتگو از عقد دندان گوهر غلطان شود
پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود
مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر
چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود
نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان
خشک از آن در بحر دایم پنجه مرجان شود
از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل
روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود
غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق
رو به دریا می کند ابری که بی باران شود
لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود
می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود
از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید
وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود
پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود
مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر
چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود
نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان
خشک از آن در بحر دایم پنجه مرجان شود
از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل
روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود
غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق
رو به دریا می کند ابری که بی باران شود
لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود
می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود
از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید
وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
زر و بال منعمان روز قیامت می شود
عاقبت هر فلس ماهی داغ حسرت می شود
تا برآمد از وطن یوسف عزیز مصر شد
دانه گوهر در زمین پاک غربت می شود
از تماشا دیده عاشق نمی گیرد قرار
لنگر این بحر خون آشام حیرت می شود
می رسد آخر به جایی بیقراریهای ما
پیچ و تاب عشق زنجیر عدالت می شود
شورش سیلاب از کهسار می گردد زیاد
سد راه من کجا سنگ ملامت می شود
می کنندش باسگان در قسمت روزی شریک
چون هما هرکس که از اهل سعادت می شود
بوی خون می آید از تیغ زبان اعتراض
خرده گیری عاقبت تخم عداوت می شود
می گذارد هر که پا فهمیده بر روی زمین
بر سرش ابر بلا دست حمایت می شود
از سر عادت مکن طاعت که این قدسی نژاد
می شود شیطان پابرجا چو عادت می شود
صائب از هرکس که داری رنجشی اظهار کن
شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت می شود
عاقبت هر فلس ماهی داغ حسرت می شود
تا برآمد از وطن یوسف عزیز مصر شد
دانه گوهر در زمین پاک غربت می شود
از تماشا دیده عاشق نمی گیرد قرار
لنگر این بحر خون آشام حیرت می شود
می رسد آخر به جایی بیقراریهای ما
پیچ و تاب عشق زنجیر عدالت می شود
شورش سیلاب از کهسار می گردد زیاد
سد راه من کجا سنگ ملامت می شود
می کنندش باسگان در قسمت روزی شریک
چون هما هرکس که از اهل سعادت می شود
بوی خون می آید از تیغ زبان اعتراض
خرده گیری عاقبت تخم عداوت می شود
می گذارد هر که پا فهمیده بر روی زمین
بر سرش ابر بلا دست حمایت می شود
از سر عادت مکن طاعت که این قدسی نژاد
می شود شیطان پابرجا چو عادت می شود
صائب از هرکس که داری رنجشی اظهار کن
شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۹
نسیم نوبهاران بر دماغم بار می گردد
گل بی خار در پیراهن من خار می گردد
تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان
که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد
نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر
سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد
چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت
که از صیقل جهان بر دیده من تار می گردد
زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان
مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد
نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد
ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی
ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟
نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان
که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد
درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل
اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد
در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن
که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد
زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل
چو شد استاده آب آیینه گلزار می گردد
در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را
گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد
دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید
بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد
چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟
که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد
گل بی خار در پیراهن من خار می گردد
تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان
که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد
نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر
سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد
چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت
که از صیقل جهان بر دیده من تار می گردد
زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان
مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد
نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد
ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی
ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟
نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان
که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد
درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل
اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد
در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن
که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد
زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل
چو شد استاده آب آیینه گلزار می گردد
در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را
گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد
دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید
بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد
چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟
که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۴
به احسان خانه از سیل حوادث رسته می گردد
در بی خیر در اندک زمانی بسته می گردد
تو از کوتاه بینی می کنی اندیشه روزی
وگرنه آسیای آسمان پیوسته می گردد
مشودرهم زسختیهای دوران چون سبک مغزان
که سنگ آخر نصیب پسته لب بسته می گردد
مکن دل را به رنگ و بو پریشان چون هوسناکان
که از گردآوری برگ خزان گلدسته می گردد
منه پیش ره ارباب حاجت چوب ای غافل
که از دربان در ارباب دولت بسته می گردد
تو می سازی زغفلت گرم جای خود، نمی بینی
که چرخ از کهکشان اینجامیان بربسته می گردد
به تسبیح ریای زاهدان از ره مرو صائب
که چندین دام مکر اینجا عنان بگسسته می گردد
در بی خیر در اندک زمانی بسته می گردد
تو از کوتاه بینی می کنی اندیشه روزی
وگرنه آسیای آسمان پیوسته می گردد
مشودرهم زسختیهای دوران چون سبک مغزان
که سنگ آخر نصیب پسته لب بسته می گردد
مکن دل را به رنگ و بو پریشان چون هوسناکان
که از گردآوری برگ خزان گلدسته می گردد
منه پیش ره ارباب حاجت چوب ای غافل
که از دربان در ارباب دولت بسته می گردد
تو می سازی زغفلت گرم جای خود، نمی بینی
که چرخ از کهکشان اینجامیان بربسته می گردد
به تسبیح ریای زاهدان از ره مرو صائب
که چندین دام مکر اینجا عنان بگسسته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۲
فروغ دل مرا از نور مهر و مه غنی دارد
نخواهد شمع دیگر هر که را دل روشنی دارد
مکن دور از حریم خود دل سرگشته ما را
که این پروانه همچون شمع چندین کشتنی دارد
مرا دارد زبان چرب سیر از نعمت الوان
نخواهد نانخورش هر کس که نان روغنی دارد
مگیر از جا سبک پیمانه خونابه نوشان را
که هر موجی ازو زورکمان صد منی دارد
تن آسانی مجو ای ساده دل از مسند دولت
که در هر بخیه زخم سوزنی این سوزنی دارد
حذر کن از می پرزور عشق ای عقل کوته بین
که هر برگی زتاکش پنجه شیرافکنی دارد
مشو در روزگار دولت از افتادگان غافل
به پیش پا نظر کن تا چراغت روشنی دارد
زبیم خوی او آه از دلم بیرون نمی آید
سیاه این خانه دربسته را بی روزنی دارد
زقحط پرده پوشان ماند پنهان رازمن در دل
که یوسف را نهان در چاه بی پیراهنی دارد
زبان مار جای خار دارد زیر پیراهن
نهان در زیر لب هر کس که راز گفتنی دارد
نلرزد بر خود آن آزاده از فصل خزان صائب
که چون سرو از جهان یک جامه پوشیدنی دارد
نخواهد شمع دیگر هر که را دل روشنی دارد
مکن دور از حریم خود دل سرگشته ما را
که این پروانه همچون شمع چندین کشتنی دارد
مرا دارد زبان چرب سیر از نعمت الوان
نخواهد نانخورش هر کس که نان روغنی دارد
مگیر از جا سبک پیمانه خونابه نوشان را
که هر موجی ازو زورکمان صد منی دارد
تن آسانی مجو ای ساده دل از مسند دولت
که در هر بخیه زخم سوزنی این سوزنی دارد
حذر کن از می پرزور عشق ای عقل کوته بین
که هر برگی زتاکش پنجه شیرافکنی دارد
مشو در روزگار دولت از افتادگان غافل
به پیش پا نظر کن تا چراغت روشنی دارد
زبیم خوی او آه از دلم بیرون نمی آید
سیاه این خانه دربسته را بی روزنی دارد
زقحط پرده پوشان ماند پنهان رازمن در دل
که یوسف را نهان در چاه بی پیراهنی دارد
زبان مار جای خار دارد زیر پیراهن
نهان در زیر لب هر کس که راز گفتنی دارد
نلرزد بر خود آن آزاده از فصل خزان صائب
که چون سرو از جهان یک جامه پوشیدنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
به ابرام آن که از دنیاپرستان کام می گیرد
زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد
گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را
به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد
به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم
که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد
فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد
فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد
چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد
کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد
که چشمش از سفیدی جامه احرام می گیرد
زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟
تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد
زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این
که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟
به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش
که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد
چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد
اگر میخانه قسمت تهی شد از می صافی
که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟
زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد
گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را
به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد
به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم
که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد
فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد
فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد
چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد
کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد
که چشمش از سفیدی جامه احرام می گیرد
زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟
تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد
زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این
که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟
به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش
که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد
چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد
اگر میخانه قسمت تهی شد از می صافی
که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
به کشت خشمگینان آتش از ابر بلا ریزد
به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد
شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را
که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد
که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد
حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت
چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟
به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را
که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد
نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش
مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد
چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟
محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد
به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد
شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را
که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد
که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد
حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت
چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟
به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را
که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد
نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش
مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد
چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟
محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر جان دربهای می دهی بر می ستم باشد
که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان
که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد
دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند
زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد
مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان
که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد
سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد
به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب
دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد
که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان
که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد
دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند
زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد
مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان
که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد
سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد
به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب
دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
در آغاز محبت خاطر عاشق غمین باشد
که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد
ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل
که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد
سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو
که سنگ و چاه دایم پیش راه دوربین باشد
نبیند رنج غربت هر که دارد وسعت مشرب
زخلق خوش همیشه نافه در صحرای چین باشد
به چندین نامه دادی وعده و آخر به پیغامی
نکردی یاد مشتاقان، چنین باشد، چنین باشد!
اسیر عشق در فردوس روز خوش نمی بیند
همیشه خون خورد صیدی که شیرش در کمین باشد
درین بستان به کم خوردن برآور خویش را صائب
که چون زنبور دایم خانه ات پرانگبین باشد
که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد
ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل
که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد
سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو
که سنگ و چاه دایم پیش راه دوربین باشد
نبیند رنج غربت هر که دارد وسعت مشرب
زخلق خوش همیشه نافه در صحرای چین باشد
به چندین نامه دادی وعده و آخر به پیغامی
نکردی یاد مشتاقان، چنین باشد، چنین باشد!
اسیر عشق در فردوس روز خوش نمی بیند
همیشه خون خورد صیدی که شیرش در کمین باشد
درین بستان به کم خوردن برآور خویش را صائب
که چون زنبور دایم خانه ات پرانگبین باشد