عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک گردباد آتش
در سوگ مرد مردان ،
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !

جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*

اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !

در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*

از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!

*

می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.

*

اهریمنان عالم،
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
ــ « مَردُم »!

*


بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
فریاد می کشید.

*

در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .

*

فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
مَردُم بود !

*

در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برکه
برگ ها از شاخه می افتاد،
من ، تنهایِ تنها، راه می رفتم
در کنارِ برکه ای،
پوشیده ازباران برگ
شاید این افسوس را، با باد می گفتم:
ــ آه، این آینه را
این برگ های خشک، پوشانده است.

آن صفا،آن روشنایی
در غبار تیرگی مانده ست
تاکجا مهرِ بهاران،
پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهرهء او را به دست نور بسپارد...
*
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتاد و من،
همچنان تنهایِ تنها، راه می رفتم.
یادها، غم های سنگین
چهرهء آیینه ی دل را کدر می کرد.
شاید این فریاد را با خویش می گفتم:
ــ باید این آیینه را از ظلم این ظلمت،
رهایی داد.
چهرهء او را به لبخندِ امیدی تازه
از نو روشنایی داد.
عشق باید پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهره ی او را به دست نور بسپارد.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برگْ ریزان
باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
ناسازگار
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!

نمی‌داند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواه داد!
دل‌افروزتر از صبح
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم .

همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،
خرد را بستاییم و،
بر اورنگ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار برآریم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک
دل‌افروزتر از صبح،
جهانی دگر آریم!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
می‌لرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.

فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.

دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...

شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دوباره عشق...
دل خزان زده ام باغِ ارغوان شده است
بهشت خاطر فرسوده ام جوان شده است
همای بخت به گرد سرم کند پرواز
زلالِ شوق به رگ های جان روان شده است
پس از چه مایه صبوری، سکوت، تنهایی
دوباره بلبل طبعم ترانه خوان شده است.
مگر که دوست به فریاد دادخواه رسید
که این خموش، ز سر تا به پا زبان شده است!
دوباره چشمهء لبخند او فروزان است
تنم ز گرمی این آفتاب، جان شده است!
چه روی داده مگر؟بانگ برزدم، گفتم
مگر که آن مه بی مهر، مهربان شده است؟
به مژده، جان و دل و دیده، یک صدا گفتند:
دوباره عشق در این خانه میهمان شده است.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باغ در پنجره
چه غم که در دل این برج‌های سیمانی
ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور
همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
که قاب پنجره‌ام را تمام پوشانده است
به چشم من باغی است.

وگر هزار درخت
بر آن بیفزایند
جمال پنجرة من نمی کند تغییر
که بسته راز تسلای من به صحبت پیر

ــ «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر»
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ایران و جوانان
ایران کهنسال
در عرصة تاریخ
در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشده
توانمند،
توانا
پرورده بزرگانی، نام‌آور
دانا
پیران کهن داشته،
در عالم یکتا!

امروز،
ایران به جوانانش نازد که توانند
«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»
در عرصة میدان جهان نام برآرند

ایران،
دیروز به پیران خردمندش نازید
امروز،
ایران به جوانان برومندش نازد
نسلی که تواند
ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد
نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است
اهریمن نادانی را شاخ شکسته است!
نسلی که به ظلمت‌کدة جهل نمانده ا‌ست
خود را به جهان‌های پر از نور رسانده است

فردا همه با نسل جوان است که امروز
هر روز
تواناتر و آگاه‌تر از پیش
با تکیه به نیروی امید و خرد خویش
در عرصة میدان جهان راه گشاید
هر روز سرافرازتر از پیش برآید!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
با کاروان صبح
گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!

شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره‌ای
از دوردست‌ها
پیغام می‌فرستاد
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باد در قفس
داد ترا نمی برم از یاد، در قفس
ای داد بر تو رفت چه بیداد در قفس
گویی زجان و هستی من مایه می‌ گرفت
فریادها که جان تو سر داد در قفس
دیوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فریاد در قفس
چون آفتاب رفتی و من دیر چون غروب
چشمم به جای خالی‌ات افتاد در قفس
از آن همه امید گرامی دریغ و درد
دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پوزش
گفته بود پیش از این‌ها:
دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هرکار، بذر افشاندن است
در ضمیر یکدگر
باغ گل رویاندن است

گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل‌ باران کند

گفته بودم، لیک، با من کس نگفت
خاک را از یاد بردی!
خاک را
لاجرم یک عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاک را

آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه می‌بایست افزون داشتم
شوربختی بین که با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» کاشتم!
- گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانی‌ام
باغ من، اینک بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانی‌ام!

پوزشم را می‌پذیری،
بی گمان
عشق با این اشک‌ها
بیگانه نیست
دوستی بذری‌ست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست. 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
با خون شعرهایم
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم
بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم
سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم
خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش
با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
مرثیه‌های غروب
افق می گفت: - « آن افسانه ‌گو »
ــ آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال « کبوترهای جادوی بشارت‌گو»
سفر کرده‌ست
شفق می گفت:
«من می‌دیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده‌ست».

سپیدار کهن پرسید:
« ــ به فریادش رسید آیا،«حریق و سیل یا آوار»؟
صنوبر گفت:
« ـــ توفانی گران‌تر زان‌چه او می‌خواست،
پیرامون او برخاست
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»
سپاه زاغ‌ها از دور پیدا شد
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم‌فرما شد.

پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگین خواند:
« ــ دریغ از آن سخن سالار
که جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار...!»
توانم گفت او قربانی غم‌ های مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
همچون ابر،
رخسار افق را تیره می‌کردند، کم‌کم محوشد، گم شد!

گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگی‌ها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
«چه جای چاه، از ژرفای نومیدی» چنین برخاست:
« ــ مگر اسفندیاری، رستمی، از خاک برخیزد
که این دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاودیی برانگیزد.»

پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین تاریکی، فراموشی
پس از آن، روزها، شب‌ها گذر کردند

سراسر بهت و خاموشی
پس از آن، سال‌های خون دل نوشی

هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاری‌ست...

مگر همواره بهرامان ورجاوند، می‌ نالند، سر درغار
«کجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار ! »
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
در پی هر گریه
من، بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمی‌سوزانم ای یاران، که فردا بی‌گمان
در پی این گریه می‌خندد بهار.

ارغوان می‌ رقصد، از شوق گل‌ افشانی
نسترن می‌تابد و باغ است نورانی
بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گریه کن! ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!

گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده‌ای‌ست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعه‌ای از اشک و لبخند است
خنده شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است.

ای زمستان! ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:
گریه امروز ما هم، ارغوان خنده می‌آرد به بار 
امام خمینی : غزلیات
پرواز جان
گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد
گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد
گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد
گر دل افسرده با آن سرو قد همراز گردد
گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید
گر دل غمدیده با غمخواه هم‏آواز گردد
گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد
در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد
در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم
گر برویم در گشاید، گر به نازی باز گردد
سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی
تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد
امام خمینی : غزلیات
میلاد گل
میلاد گل و بهار جان آمد
برخیز که عید می‏کشان آمد
خاموش مباش، زیر این خرقه
بر جان جهان، دوباره جان آمد
برگیر به دستْ پرچم عشّاق
فرمانده ملکِ لامکان آمد
گلزارْ ز عیش، لاله باران شد
سلطانِ زمین و آسمان آمد
با یار بگو که پرده بردارد
هین! عاشق آخر الزّمان آمد
آماده امر و نهی و فرمان باش
هشدار، که منجی جهان آمد
امام خمینی : غزلیات
کاروان عمر
عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصّه‏ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جان‏پرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را این‏چنین عاشق کشی باور نیامد
امام خمینی : غزلیات
روز وصل
غم مخور، ایّام هجران رو به‏پایان می‏رود
این خماری از سر ما می‏گساران می رود
پرده را از روی ماه خویش، بالا می‏زند
غمزه را سر می‏دهد، غم از دل و جان می‏رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می‏شود
زاغ با صد شرمساری از گلستان می‏رود
محفل از نور رخ او نورافشان می‏شود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان می‏رود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان می‏رود
وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد
روز وصلش می رسد، ایّام هجران می‏رود
امام خمینی : غزلیات
با که گویم
با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
می‏نگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
می‏نگویم به کسی، جز صنم باده گسار
امام خمینی : غزلیات
آرزوها
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
بی‏خبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از کوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم
کز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بیابم به سوی دار فنا
در وفا یار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مکرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم