عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد
هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد
نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت
نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد
هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت
هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد
بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود
بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد
ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد
شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد
اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند
کز غم خوبان به جز بی‌حاصلی حاصل نشد
گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت
قصهٔ مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد
چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟
دلی که این همه آتش درو زنند بنالد
تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد
حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم
مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد
به کوشش از متصور شود وصال رخ تو
به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد
ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد
عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد
ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم
بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد
مرا نصیحت بسیار می‌کنند، ولیکن
چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد
ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد
هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود
به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد
ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم
که نازکست، مبادا که از زبان بچکد
ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن
گل آب گردد و از دست باغبان بچکد
به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح
ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد
مرا تنیست که گویی، همین نفس برود
ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد
معلقست دل من به طاعت تو چنان
که گر به خونش اشارت کنی روان بچکد
به دست خویش بیند ای بام چشم مرا
که او خراب شود گر بدین نشان بچکد
چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟
چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد
زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم
اگر چه شعر بگویم، که آب از آن بچکد
نگاه داشته‌ام خون اوحدی، تا تو
رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد
بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم
که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد
دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی
چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد
اگر زندان عشقش را بدیدی با گنه‌کاران
من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد
نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت
ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد
مرا هر کس که می‌بیند خود و این بارهای غم
به خلق شهر می‌گوید که: بازرگان عشق آمد
مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال
ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد
ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید
ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد
از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر
به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد
مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟
چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد
اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی
غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس
از دغا باختن چشم تو عیار بماند
عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم
خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟
اگر از پای در آییم به سر باید رفت
ننشینیم که دست طلب از کار بماند
خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر
من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند
هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم
سخن سوختگان بود که بسیار بماند
اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج
تا نگویند که: از یار دل یار بماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم
چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
دل من دردی آن درد به دریا نوشید
به طریقی که نم در همه دریا بنماند
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چون عشق در آید، قدم سر بنماند
عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند
توحید به جایی برساند قدمت را
کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند
آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی
از ذات تو جز روح مصور بنماند
چندین به میسر شدن کار چه نازی؟
آنست میسر که: میسر بنماند
ای سر بگریبان هوس بر زده، می‌کوش
کان دامن آلوده چنان تر بنماند
روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن
کندر گل تشویر تو چون خر بنماند
در حلقهٔ عشق ار نبود نفس ترا راه
هش‌دار! که چون حلقه بر آن در بنماند
آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی
آن روز که در کیسه او زر بنماند
ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را
بر جان بنویسند چو دفتر بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند
و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیده‌اند
دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر
بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیده‌اند
آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل
دامن ز ماهتاب وز خور در کشیده‌اند
گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را
از خاک بر گرفته و در بر کشیده‌اند
بر لوح خاک صورت کرسی لاله را
گویی که عرشیان به قلم بر کشیده‌اند
خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ
هم تازه نقش بسته و هم تر کشیده‌اند
شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه
دریاب تا: چگونه برابر کشیده‌اند؟
مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز
در پرده‌های تیز فغان در کشیده‌اند
ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف
در جام لاله کرده و اندر کشیده‌اند
بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن
کز سیم و لاجورد و معصفر کشیده‌اند؟
با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر
این بیدها ز بهر چه خنجر کشیده‌اند؟
ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش
تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند
خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست
چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند
کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده‌اند
زاهدان از چشم تو ما را ملامت می‌کنند
جرعه‌ای در کار ایشان کن، که بس خوشیده‌اند
نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن
کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیده‌اند
نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین
ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیده‌اند
رند را با زاهد خشک ار نمی‌آید چه شد؟
این جماعت خود نگویی: کی به هم جوشیده‌اند؟
اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر
کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیده‌اند
اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند
از خرابات سوی صومعه مست آوردند
هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت
این بشارت به من باده پرست آوردند
ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست
به می دیگرم از نیست به هست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟
این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
در چنین سینهٔ تنگ از چه نشست آوردند؟
قلب سالوس و ریا را نشکستند درست
مگر این قوم که در زلف شکست آوردند
اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون
زود در حلقهٔ آن زلف چو شست آوردند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند
یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق
ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند
بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند
نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند
هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند
ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
هر زمان آشفته‌دل نامم کند
با دل آشفته در دامم کند
چون شود راز دل من آشکار
بعد ازان پوشیده پیغامم کند
گر به بزم عشق بنشاند مرا
پاسبان خویش بر بامم کند
تا نبیند دیدهٔ من روی غیر
بادهٔ توحید در کامم کند
تا نبینم نیز روی او به خواب
سالها بی‌خواب و آرامم کند
از برای وصف روی خویشتن
شهرهٔ آفاق و ایامم کند
گاه بهتر دارد از خاصان مرا
گاه سرگردان‌تر از عامم کند
گر بخواهد تا: بگردد رای من
روی در لوح الف لامم کند
تا که ننشیند زمانی آتشم
هم نشین بادهٔ خامم کند
چون شود کم عشق من، عشقی دگر
با شراب لعل در جامم کند
از برای آنکه بفریبد مرا
پیش خلق اعزاز و اکرامم کند
چون بخواهد سوختن در دوستی
آزمایشها به دشنامم کند
چشم را گر حیرتی آرد به روی
گوش بر آواز الهامم کند
چون نماند قوتم در پای و گام
دست گیرد زود و در گامم کند
تا نباشم بی‌حدیث آن غزال
در غرلها اوحدی نامم کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند
آتش سودای او خاک زمینم کند
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی
بیدل از آن می‌شوم، عاشق ازینم کند
تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم
نام بزرگین خود نقش نگینم کند
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزینم کند
گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی
روی چو مهرش سبک میل به کینم کند
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او
با غم و با درد خود جفت و قرینم کند
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد
این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند
هم شب اول که دل طرهٔ او دید ، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمینم کند
چون به کمان غمش دست کشیدن برم
آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
او را همی زنند به صد دست در جهان
وز زیر لب دعای جهانی همی کند
سر بسته سر سینهٔ عشق بی‌نوا
از نی شنو، که راست بیانی همی کند
بادیش در سرست و هوایی همی پزد
دستیش بر دلست و فغانی همی کند
راهی همی زند دل عشاق را وزان
بر چهره‌شان ز اشک نشانی همی کند
گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد
گه با گشاد و بست قرانی همی کند
هر ساعتیش راه روان می‌دهند و او
دم در کشیده جذب روانی همی کند
آن بی‌زبان پردهن ساده بین که چون
هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟
دف هر زمان چو نی سرانگشت می‌گزد
زان فتنها که نی به زمانی همی کند
در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم
صید دلی و غارت جانی همی کند
چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد
و آن پیر بین که کار جوانی همی کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گر کسی در عشق آهی می‌کند
تا نپنداری گناهی می‌کند
بیدلی گر می‌کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می‌کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می‌کند
آنکه سنگی می‌نهد در راه ما
از برای خویش چاهی می‌کند
گر بنالد خسته‌ای معذور دار
زحمتی دارد، که آهی می‌کند
عشق را آن کو سپه سازد به عقل
دفع کوهی را به کاهی می‌کند
گر کند رندی نظر بازی، رواست
محتسب هم گاه‌گاهی می‌کند
یک دم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یادم هر به ماهی می‌کند
چند نالیدم و آن بت خود نگفت:
کین تضرع دادخواهی می‌کند
اوحدی را گر چه از غم بیمهاست
هم به امیدش پناهی می‌کند
اشتر حاجی نمی‌داند که چیست؟
بار بر پشتست و راهی می‌کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
قلندران تهی سر کلاه دارانند
به ترک یار بگفتند و بربارانند
نظر به صورت ایشان ز روی معنی کن
که پشت لشکر معنی چنین سوارانند
تو در پلاس سیه‌شان نظر مکن به خطا
که در میان سیاهی سپید کارانند
چو برق همتشان شعله بر تو اندازد
به پیششان چو زمین خاک شو، که بارانند
درین دیار اگر از شهرشان کنند برون
به هر دیار که رفتند شهریارانند
مرو به جانب اغیار، اگر مدد خواهی
بیا و یاری ازیشان طلب، که یارانند
چنان لگام ریاضت کنند بر سر نفس
که سرکشی نتواند به هر کجا رانند
ز فقر شبلی معروف چند لاف زنی؟
درین جوال که بینی از آن هزارانند
چو اوحدی ز خلایق بریده‌اند امید
ولی به رحمت خالق امیدوارانند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
او را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند
از حیرت جمال تو در چشم عاشقان
چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند
بی‌زیوری چو فتنهٔ شهرست روی تو
خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند
برگشتن از حضور تو ممکن نمی‌شود
بگذار تا بکشتن من محضری کنند
من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصد
بر قصد من به هر طرف ار لشگری کنند
گر نقش چینیان بدو پیکر رسد ز چین
مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند
خاک در تو بر سر من کن، که عار نیست
هم خاک کوی دوست اگر بر سری کنند
این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر
هرگز روا مدار که: بر کافری کنند
از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند
شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند
ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند
دل برجفا بنه، که وفا کمتری کنند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند
ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند
روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر
پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند
هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون
بر سر کوی تو آهنگ اقامت می‌کنند
بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت
در نماز آیند آنهایی که قامت می‌کنند
صوفیان کز حلقهٔ زلفت بجستند، این زمان
داده‌اند انصاف و ترتیب غرامت می‌کنند
باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان
سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت می‌کنند
هم بزیر لب به دشنامی جوابی می‌فرست
عاشقانی را که زیر لب سلامت می‌کنند
مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر
سینهٔ ما را چرا چندین حجامت می‌کنند
اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک
خال و زلفت خاک در چشم سلامت می‌کنند