عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
یا املی و بغیتی لیس هوای فی سواک
لیس سواک منیتی لیس هوای فی سواک
انت حبیب مهجتی انت طبیب علتی
انت شفاء لوعتی لیس هوای فی سواک
یار گرفته‌ام کسی چون تو ندیده‌ام کسی
غیر تو نیست مونسی لیس هوای فی سواک
فیک لقیت ما لقیت غیر رضاک ما رضیت
اختبرک کیف شئت لیس هوای فی سواک
حبک فی سریرتی نورک فی بصیرتی
سیر هواک سیرتی لیس هوای فی سواک
تسلمنی الی الهلاک لا و هواک ما اراک
ان هوای فی هواک لیس هوای فی سواک
گر بکشی زهی شرف ان لقاک فی التلف
تیغ بکش ولاتخف لیس هوای فی سواک
ما املی سوی لقاک ان ردای فی نواک
ان تلفی یکن رضاک لیس هوای فی سواک
فیض سواک ما هوی غیر لقاک ماهوی
غیر هواک ما هوی لیس هوای فی سواک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
کی بود دل زین چنین گردد خنک
جانم از برد الیقین گردد خنک
وارهم ز اغیاد و گردم مست یار
خاطرم از آن و این گردد خنک
جان بمهر او دهم تا دل مرا
زان عذار آتشین گردد خنک
بر فراز آسمان‌ها پا نهم
تا دل من از زمین گردد خنک
نزد من آری و مرا بستان زمن
تا گمانم آن یقین گردد خنک
تیزتر کن آتش عشق مرا
خاطرم عشق اینچنین گردد خنک
بیخودم کن تا بیاساید دلم
خاطر اندوهگین گردد خنک
جان ز من بستان ز خویشم وارهان
آتش هجران بدین گردد خنک
زان کفم ده بادهٔ کافوری
زان چنان تا اینچنین گردد خنک
جرعه زان بر فلک ریزد ملک
تا دل عرش برین گردد خنک
جرعهٔ هم بخش کن بر دیگران
تا که دلهای حزین گردد خنک
بس کنم زین نالهای بیهده
کی دل فیض از انین گردد خنک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
دلم بحر و عشق تو در وی نهنگ
نهنگی که جا کرده بر بحر تنگ
هزاران هزار ار غم آید بدل
کند جمله را لقمهٔ عشق شنگ
غمم بر سر غم نه و شاد باش
دل عاشق از غم نیاید به تنگ
غمی کز تو آید بشادی خورم
که تلخ از تو شیرین و صلحست جنگ
بقربان کفر سر زلف تو
همه چین و ماچین خطا و فرنگ
سوی بوستان گر خرامی بناز
بر ایمان بود کفر را عار و ننگ
ترا فیض چون عشق شد دستگیر
درین راه پایت نیاید به سنگ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
عاشق و معشوق را راهی بود از دل بدل
امشبم این نکته روشن گشت از آنشمع چگل
شور عشقی در سرم هر لحظه افزون میکند
لطف شیرینی که هر دم میرسد از راه دل
صحبتی داریم با هم بی‌غباری از رقیب
عشرتی داریم خوش بیزحمتی از آب و گل
قاصد و پیغام هر دم میرسد از جان بجان
میبرد هر لحظه پیکی نامهٔ از دل بدل
گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نیاز
گه کنارو گه کناوه گاه عزو و گاه دل
میرسد از پیچ زلفی تا بشی هر دم بجان
میفتد از مهر روئی پرتوی هر دم بدل
نی غم مهجوری و دوری نه منع ناصحی
دل بر دلدار دایم جان بجانان متصل
منبع هر لطف و زیبائی و خوبی اوست فیض
از دو عالم شو بآن معشوق یکتا مشتغل
بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکن
و ز جمیع ماسوی یکبارگی بردار دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دل
ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل
چه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازد
چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل
چو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوه
ز دست فراق و وصال توام کار مشکل
نشینی بر من دمی هوشم از سر ربائی
چو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دل
برافرازی ار قد و قامت قیامت شود راست
بر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطل
اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال
بود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایل
چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیض
بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
منزلگه یار است دل ماوای دلدارست دل
از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل
جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگه قدس جان پیوسته در کار است دل
گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل
از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد
از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل
تا روی او را دیده‌ام محراب جان ابروی اوست
تا چشم او را دیده‌ام پیوسته بیمار است دل
گیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرود
تا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دل
طرز خرام قامتش یاد از قیامت می‌دهد
جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل
بر دور شمع روی او پروانهٔ دل بی‌شمار
در تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دل
از روی او در آتشم از موی او در دود و آه
از خوی او جان در بلا در عشق او زار است دل
تا در دل من جا گرفت عشقش بدل ماوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دل
گاهی ز وصلش سرخوشم گاهی بهجران مبتلا
گه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دل
دل را به بند ای فیض دراز جسم و بگشا سوی جان
زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای فغان از هی هی و هیهای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانت‌های دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بی‌پروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
تا کی ز فراق تو نهم بر سر غم غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
بیا بیا بسرم تا بپات جان بدهم
جمال خود بنما تا ز خویشتن بروم
بخار زار فراق تو راه گم کردم
بیا بگلشن وصل ابد نمای رهم
بیا بیا که ز عمرم نماند جز نفسی
بود بشادی وصل تو آن نفس بدهم
بیا بیا که نیم بیتو جز تنی بیجان
بطلعت تو درین تن هزار جان بنهم
بیا بیا که فراق تو رنجه‌ام دارد
بمقدم تو مگر زین بلای بد بجهم
بیا بیا و سرم را ز خاک ره بر گیر
بجاست تا رمقی عنقریب خال رهم
بیا بیا که شود سیئات من حسنات
توئی ثوابم و دور از تو سر بسر گنهم
بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست
برس بچاره که تن جان بجان جان بدهم
بیا بیا و گناهم ببخش و رحمت کن
بنور خویش بیفروز چهرهٔ سیهم
گدائی درت از فیض را شود روزی
وحید هرم و بر هر دو کون پادشهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
روز میگردد اگر رو مینمائی در شبم
جان بتن می‌آیدم چون می‌نهی لب بر لبم
میرسد هر دم خیالت میبرد از جا دلم
چون هوا تأثیر کرد از شوق میگیرد تبم
چارهٔ تعلیم کن در هجر جانسوزت مرا
یا ز وصل روح افزایت بر آور مطلبم
نیست خود سنگ دل بیرحم تو آخر چرا
در نمیگیرد درو فریاد یا رب یاریم
تیغ در کف چون برون آئی بقصد کشتنم
جانم از شادی باستقبالت آید تا لبم
باد حسنت را فداجان و دل و عمر و حیاه
باد عشقت را اسیر ایمان و دین و مذهبم
گر بدست خویش خواهی کرد بسمل فیض را
تا بحشر از ذوق آن خواهد طپیدن قالبم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
منم که ساختهٔ دست ابتلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمی‌آرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشسته‌ام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گره‌گشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
منم که شیفتهٔ زلف تو ببوی توام
منم که واله و شیدای تو بموی توام
گر التفات کنی سوی من بجای خودست
گل سر سبد عاشقان روی توام
بزیر پرده نهانست عشق محجوبان
منم که عاشق پیدای روبروی توام
ترا خلایق گم کرده و نمیجویند
ز من نهٔ پنهان مست جستجوی توام
حدیث بی بصران با تو سرد می‌باشد
منم که روی برو گرم گفتگوی توام
همه ز جام صبوی خیال خود مستند
منم که مست ز جام تو و صبوی توام
شنیده‌ام که ز کوی تو میوزد بوئی
نشسته چشم براه گذار بوی توام
شنیده‌ام که ترا رحمتیست بی‌پایان
چهار چشم طمع دوخته بسوی توام
شنیده‌ام که بدان را به نیکوان بخشی
امید بسته و حیران خلق و خوی توام
ز خود اگرچه بدم نسبتم بتو نیکوست
سگم اگر چه ولی از سگان کوی توام
بغیر فیض که یارد چنین سخن گفتن
منم که مست تو و مست گفتگوی توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
میدمد هر دم خیالت روحی اندر قالبم
روز میگردد ز خودرشید دلفروزت شبم
میتپد دل شمع رویت را چو می‌بینم ز دور
چون شدی نزدیک چون پروانه در تاب و تبم
من که تاب دیدن رویت نمی‌آرم چسان
طاقت آن باشدم تا لب گداری بر لبم
چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا
پس وصالت تا چه خواهد کود تا روز و شبم
جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند
ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم
با تو بدن بیتو بودن هیچیک مقدور نیست
چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم
نیست پایانی رهت را راه خود مقصود نیست
مانده‌ام حیران ندانم چیست آخر مطلبم
فیض عشقست این شکایت ترک کن تسلیم شو
مهر ورزم جان کنم تا هست جان در قالبم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
تا بعشق تو جان و دل بستم
رستم از خویش و با تو پیوستم
تا بروی تو چشم بگشادم
کافرم گر بغیر دل بستم
تا بدیدم گشایش لطفت
بر دل انوار قهر را بستم
مزهٔ قهر یافتم در لطف
لطف در قهر هم مزیدستم
هوشیارم کنی گه مستی
هم ز تو هوشیار و هم مستم
تو همانی که بودی از اول
من دم تو بکهنه پیوستم
هستی تو بذات تو قایم
من دمی نیستم دمی هستم
تو بلندی ز خویشتن داری
من بتو عالی و بخود پستم
فیض در کفر دید ایمان را
تا که زلفت فتاد در شستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
من هماندم که با تو پیوستم
مهر از هرچه جز تو بگسستم
تا گشادم بکوی عشقت پای
رفت تقوی و دانش از دستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
روز اول که با تو دل بستم
هیچ طرفی نبستم از عشقت
غیر ازین کو دو کون بگسستم
چونکه نتوانم از تو دل برداشت
بر جفای تو نیز دل بستم
ساغرم گر دهی و گر ندهی
که ز چشمان مست تو مستم
گفته بودی ز چیست خستگیش
خستگیهای چشم تو خستم
بسته تر شد ز پیچش زلفت
کو امید خلاص ازین شستم
فیض چون زلف تست کافر اگر
یکسر موی از غمت رستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
از می لعل لب و نوش دهانت مستم
وز شکر خنده و تقریر و بیانت مستم
مستی من ز لب لعل تو امروزی نیست
سالها شد که ز صهبای لبانت مستم
نه همین مستیم از دیدن روی تو بود
بل زیاد تو و از نام و نشانت مستم
تو گرم روی نمائی و گرم ننمائی
کز پی عشق نهان در دل و جانت مستم
نگهی جانب من گر فکنی ور نکنی
که من از غمزهٔ خونریز نهانت مستم
گر ترا هست دهانی و میانی ور نیست
که من از ذکر دهان فکر میانت مستم
فیض هرگاه که از دوست سخن میگوئی
از می روح فزای سخنانت مستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
یکبوسه از آن دو لب گرفتم
ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم
ز آن تنگ دهان شکر مزیدم
ز آن نخل روان رطب گرفتم
مهرش بدل شکسته بستم
ذکر خیرش بلب گرفتم
زان مصحف روی خواندم آیات
ز آن زلف بحق سبب گرفتم
تیر نگهش بروز خوردم
تار زلفش بشب گرفتم
بس فیض کز آن جمال بردم
بس کام که بی طلب گرفتم
میها خوردم بر غم زهاد
از بی‌ادبان ادب گرفتم
اندوه بعاقلان سپردم
عاشق شدم و طرب گرفتم
رو جانب قدس کردم آخر
چون فیض ره عجب گرفتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
بیاد منزل سلمی بر اطلال و دمن گردم
ببوی آن گل رعنا بر اطراف چمن گردم
به پیش من برفت او با دل صد جای ریش من
ز حسرت در فراقش چون غریبان در وطن گردم
نیابم زو اثر هر چند کوه و دشت پیمایم
نگوید زو خبر هرچند گرد مرد و زن گردم
نه پیکی میرسد ز آن کو نه بادی میوزد زانسو
بهر سو هر دم آرم رو بگرد خویشتن گردم
چو می نگذاردم غیرت که نامش بر زبان آرم
چسان در جستجوی او میان انجمن گودم
خیالش چون ببر گیرم ز سر تا پای گردم او
ز خود بیرون روم از خویشتن بیخویشتن گودم
قدش را چون بیاد آرم تو گوئی سرو شمشادم
رخش چون در خیال آرم شوم گل نسترن گردم
حدیث زلف و گیسویش کنم در انجمن چون من
جهانی را بدام آرم کمند مرد و زن گردم
چو خالش در نظر آرم سراسر نافه مشکم
مزاج آهوان گیرم بصحرای ختن گردم
چو چشمش در نظر آرم گهی بیمار و گه مستم
در آن مستی شوم صیاد صید خویشتن گردم
لبش چون در ضمیر آرم یکی ساغر شوم پر می
ز دندانش چو یاد آرم همه درّ عدن گردم
بفکر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفیم
محالی را کنم جا بر محل صید سخن گردم
حدیث آن میان چون در میان آید شوم موئی
ندانم نیستم هستم میان شک و ظن گردم
چو دور از کار می‌بویم بهرجا فیض بیهوده
بیا بهر سراغ دوست گرد خویش گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم
این عبادت بارادت کنم و آزادم
دم بدم صورت خوبت بنظر می‌آرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم
هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم بدم آید بمبارکبادم
عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم
بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم
گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم
میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم
گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه‌ام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم
بهر جان باختن از جان جهان آمده‌ام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم
میگسستم ز بقا تا بلقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم
فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
می‌نداند که ز ویرانی عشق آبادم
این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دم بدم از تو غمی میرسد و من شادم
بند بر بند من افزاید و من آزادم
عید قربان من آندم که فدای تو شوم
عید نوروز که آئی بمبارکبادم
یاد آنروز که دل بردی و جان میرقصید
کاش صد جان دگر بر سر‌ آن میدادم
مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر
کرد پروازی و در دام بلا افتادم
گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای
برسی گر تو بجائی نرسد فریادم
آهی ار سر دهم از پای در آرد آهم
گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است
بیستونیست فراق تو و من فرهادم
یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری
لیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادم
میشوم پیر و جوان میشودم در سر عشق
بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم
گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم
گاه آباد و ز معماری تو آبادم
داد از تو بتو آرم که نباشد جایز
فیض را این که به بیگانه رساند دادم
این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم