عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
من ببوی خوش تو دلشادم
ور نه از خود گرهی بر بادم
شوم از خویش بهر لحظه خراب
کند آن لطف خفی آبادم
بی نسیمت بردم باد صبا
لطف کن تا نهی بر بادم
ای خوش آندم که مرا یاد کنی
ای که یکدم نروی از یادم
لطف پنهان ز دلم باز مگیر
که درین لطف نهانی زادم
لطف تو گر نبود با غم تو
قهر این غم بکند بنیادم
نرسی گر تو بفریاد دلم
از فلک هم گذرد فریادم
بیستون غمت و تیشهٔ صبر
که تو شیرینی و من فرهادم
کمر بندگیت بست چو فیض
از غم هر دو جهان آزادم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
چو دل در عشق می‌بستم ز خود خود را رها کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم
نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی
ز خود رفتم بخود باز آمدم بیخود چها کردم
لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم
قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش
قراری یافت دل در بیقراری جابجا کردم
ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی
در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم
حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم
زدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردم
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم
رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمی‌گوئی
چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم
بزیر لب نهان میگفت چون نی در غم ما فیض
بجانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
دل و جان منزل جانانه کردم
می توحید در پیمانه کردم
از این افسانها طرفی نبستم
بمستی ترک هر افسانه کردم
ز عقل و عاقلان یکسر بریدم
علاج این دل دیوانه کردم
شدم در ژنده پنهان از نظرها
چو گنجی جای در ویرانه کردم
شود تا آشنا آن دوست با من
ز هر کس خویش را بیگانه کردم
بهر جانب که دیدم مست نازی
نگاهی سوی او مستانه کردم
بهر جا حسن او افروخت شمعی
بگردش خویش را پروانه کردم
دلم شد فانی اندر عشق باقی
بآخر قطره را دردانه کردم
بهر جزو دلم جای بتی بود
بمستی ترک این بتخانه کردم
بیک پیمانه دادم هر دو عالم
چو فیض این کار را مردانه کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
گران شد بر دل من تن بیا تن گرد جان گردم
همه تن می‌شوم شاید بر جانان روان گردم
چو جانرا او بود جانان ز سر تا پای گردم جان
جهانرا چون بود او جان بجان گیرد جهان گردم
گران جان نیستم گر من سبک بیرون روم از تن
زمین تا کی توان بودن بیا تا آسمان گردم
ز بهر آنکه تا بینم رخ پیدای پنهانش
نشان از وی چو نتوان یافت هم خود بی‌نشان گردم
ز بس جستم نشان او نشان گشتم بجست و جو
ز سر تا پا زان باشم ز پا تا سر بیان گردم
ز اوصاف جمال او کنم تا نکتهٔ روشن
بپیچ و تاب چون زلفان بگرد گلرخان گردم
بدور آتش روئی پریشان چون دخان باشم
ندارد عشق چون پیری بیا من هم جوان گردم
شدم در عشق پیر و او جوانی می‌کند با من
چو تیرم میکند تیرم کمان خواهد کمان گردم
نهادم سر بفرمانش چو گویم پیش چوگانش
گر این خواهد من این باشم ورآنخواهد من آن گردم
کجم گر می‌کند گر راست فزونم میکند گر کاست
چنین خواهد چنین باشم چنان خواهد چنان گردم
چنان بودم که میدانی چنین گشتم که می‌بینی
خزان خواهد بسوی اصل بی‌برگی خزان گردم
بهارم خواهد او از جان برویم لاله و ریحان
ز من خیری که او جوید همان باشم همان گردم
کنم او را که او گوید روم آنجا که او پوید
چو اینم میکند اینم چو آنم کرد آن گردم
گهی هشیار و گه مستم گهی بالا گهی پستم
؟؟؟ان گردم
دلم یک شعله بود از عشق بیرون رفت از دستم
بیا ای فیض تا در ماتم دل مشتغل گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
نگاهی کن که شیدای تو گردم
خرابم کن که ماوای تو گردم
سراپا در سراپای تو محوم
بقربان سراپای تو گردم
چو بالایت بلائی کس ندیده
بلا گردان بالای تو گردم
حدیثی زان لب شیرین بفرما
که شورستان سودای تو گردم
برقص آجلوهٔ مستانهٔ کن
که مدهوش تماشای تو گردم
بغمزه آب ده تیغ نگه را
فدای چشم شهلای تو گردم
بیفکن سایهٔ خود بر سر فیض
اسیر قد رعنای تو گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
درین گلشن من بیدل ببوی یار میگردم
پی گنجی درین ویرانه همچون مار میگردم
سپهر عالم جانم طرار نقش امکانم
بگرد مرکز توحید چون پرگار میگردم
بلی گوی و بلا جویم قضا چوگان و من گویم
برای خود نمی‌پویم بحکم یار میگردم
بری زین باغ تا چینم هزاران جور می‌بینم
برای آن گل خود رو بگرد خار میگردم
نه پیچم روی از تیرش نپرهیزم ز شمشیرش
سر از بهر فدا دارم پی این کار میگردم
قرار و صبر برد از من تمنای وصال او
هوای آشیان دارم که چون طیار میگردم
بنزد دوست خواهم شد برای تحفه مجلس
دُری شایسته میجویم درین بازار میگردم
دوای درد عاشق را مگر یابم نشان از کس
درین بازار در دکان هر عطار میگردم
نیاید بر منش رحمی طبیب عشق را هرچند
درین بازار عطاران من بیمار میگردم
قلندر نیستم گرچه در صورهٔ لیک در معنی
و رای عالم صورت قلندر وار میگردم
عزیز هر دو عالم میشوم چون خاک ره گردم
چو عزت جو شوم در هر دو عالم خوار میگردم
جهان بر من شود حاکم چو او را دوست میدارم
برد فرمان من عالم چو زو بیزار میگردم
زنم بر عالم استغنا قناعت چون کنم پیشه
شوم محتاج هر ناکس چو بر دینار میگردم
بغفلت عمر خواهد رفت بس کن گفتگو ای فیض
چو از دستم نیامد کار بر گفتار میگردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
من دیوانه گرد هر پری رخسار می‌گردم
ببوی آن گل خود رو دین گلزار میگردم
جهانرا سربسر مست از می توحید می‌بینم
گهی کز بادهٔ غفلت دمی هشیار میگردم
طواف کعبه گر حاجی کند یکبار در عمری
من دیوانه هر ساعت بگرد یار میگردم
گهی از شوق روی او ره گلزار می‌پویم
بیاد نرگسش گه بر در خمار میگردم
گهی دیوانه گه مستم گهی بالا گهی پستم
گهی کاهل گهی چستم که ناهموار میگردم
مگو بامن حدیث عقل و دین واعظ که عمری شد
که در دیر مغان دیوانه با زّنار می‌گردم
زمانی رند او باشم زمانی عور و قلاشم
گهی بر ننگ می‌پویم گهی بر عار میگردم
بمیخانه گهی مستم ندانم پای از دستم
گهی بر صومعه با جب ّه و دستار میگردم
گهی درخیر و گه در شر گهی در نفع و گه در ضر
گهی بر نور می‌پویم گهی بر نار می‌گردم
گهی این سو گهی آن سو گهی هی‌هی گهی هوهو
نیم مجنون ولی در عشق مجنون وار می‌گردم
گهی خارم خلد در پای گه سر سوی سنگ آید
ز داغ لالهٔ سرمست در کهسار می‌گردم
جمال لم یزل میداردم بر مهر مه رویان
ز عشق دوست چون پروانه بر انوار می‌گردم
سراپا جملگی در دم نهان دارم رخ زردم
نمیداند کسی دردم که بی‌تیمار میگردم
ز علم رسمیم نگشود در در عشق کوشیدم
بمان ای فیض کو گه گه بر اسرار میگردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
ای جان مردم جانان مردم
بادا فدایت صد جان مردم
جان خود چه باشد تا خوانمت جان
بهتر ز جان چیست تو آن مردم
اظهار حاجت پیشت چه حاجت
ای بر تو پیدا پنهان مردم
ای بر تو آسان دشوار هرکس
ای بیتو دشوار آسان مردم
آسان کن ای دوست دشوار ما را
دشوار مپسند آسان مردم
ای بی‌تو ما را نی سر نه سامان
هم تو سری هم سامان مردم
ای کفر زلف ایمان عشاق
آیات حسنت قرآن مردم
ای زلفت شستت صیاد دلها
وی چشم مستت فتان مردم
ای نور و بینش در چشم مردم
در چشم مردم انسان مردم
در جسم مردم هم جان و هم دل
هم جان مردم ایمان مردم
سوز دلم را درد تو سازد
ای درد عشقت درمان مردم
زان شکر لب کامی نیابند
بر لب نیاید تا جان مردم
در مطبخ عشق خونابه دل
مستغیم کرد از خوان مردم
در کعبه وصل بر رسم عیدی
جز جان چه باشد قربان مردم
ای فیض را تو آغاز و انجام
هم مبدائی و هم پایان مردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بی‌خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودم
جلوه حسن تو دیدم طمع از خویش بریدم
تا که شد محو در انوار وجود تو وجودم
میکند تازه بتازه سپه حسن شهیدم
چشم و ابرو و لب و خال و خط تست شهودم
شیر مهرت بازل داده مرا دایه لطف
نرود تا با بد مهر تو بیرون ز وجودم
با تو در عیشم و عشرت همه سودم همه نورم
بی تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم
خود همه فقرم و حاجت همه بخلم همه حاجت
ز تو بخشایش وجودم ز تو سرمایه و سودم
جاهل و مرده بخود زنده و دانا بتو باشم
بخودم هیچ نباشم بتو باشم همه بودم
یکدم ار بگذردم بیتو سراپای زبانم
بگذرانم نفسی با تو سراسر همه سودم
روی بر رهگذر دوست باخلاص نهادم
بر ملک منزلت خویش بدینگونه فزودم
آنچه را علم گمان داشتم از سینه ستردم
عقده جهل بلا حول ولا قوه گشودم
هیچ بودم بخودم بود چو پندار وجودی
همه کشتم چو شدم بیخبر از بود و نبودم
توبه کردم ز خود و نامه اعمال دریدم
نیک اگر کشتم و گر بد همه را نیک درودم
عاشق ورندم و میخواره بگلبانگ علا لا
زاهد ار نیست چنین بنده چنینم که نمودم
سر بسر خواب پریشان بود این عالم فانی
بهر جمعیت دل نالهٔ بیهوده سرودم
فیض را نعمت بسیار چو دادی مددی کن
تا کند شکر عطایای تو بر رغم حسودم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
من و عشق و مستی عشق به جز این هنر ندارم
بجز این هنر چه باشد که ز خود خبر ندارم
بود از سر وصالش دل و فتنه جمالش
من و کنجی و خیالش سر شور و شر ندارم
ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم
ز تو کام تا نیابم ز تو دست بر ندارم
بمیان اشک غرقم چو صدف ببحر لیکن
چو تو در برم نباشی تهیم گهر ندارم
شجری ز باغ عشقم غم و ناله شاخ و برگم
چو تو در برم نباشی عبثم ثمر ندارم
ز تو چون جدا شوم من تو بگو کجا شوم من
بخدا که هیچ راهی بکسی دگر ندارم
نکنم حدیث از غیر ببرم ز شر و از خیر
چو مرا غم تو باشد غم خیر و شر ندارم
خوش آنکه بعشق تو گرفتار بمیرم
بیدار درین منزل خونخوار بمیرم
زین خوابگه بی‌خبران زنده برآیم
واقف ز سرا پردهٔ اسرار بمیرم
مستغرق دیدار شده در بر جانان
آسوده ز اقرار و ز انکار بمیرم
در سر هوس ساقی و در دست می لعل
در پای خم و خانهٔ خمار بمیرم
کاری چو به از خدمت معشوقه و می نیست
ساقی مددی کن که درین کار بمیرم
بشتاب و بده یکدو سه ساغر ز پی هم
مپسند که در میکده هشیار بمیرم
خونین جگر و خسته دل و محنت هجران
جانا تو پسندی که چنین زار بمیرم
آن یار بکس رخ ننماید چه توان کرد
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
گفتار خود ای فیض بکردار بیارا
مگذار که در زخرف گفتار بمیرم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
لبکی چون شکر هوس دارم
رخکی چون قمر هوس دارم
یارکی آفتاب طلعتکی
درم آید ز در هوس دارم
سرو بالای ماه سیمائی
خوش کشیدن ببر هوس دارم
بوسکی از دهانکی تنگی
نمک اندر شکر هوس دارم
بادهٔ تلخ و ساقی شیرین
هر دو سر بیخبر هوس دارم
صحبتی گرم بابتی نرمی
آتشی بی شرر هوس دارم
فیض ازینگونه حرفها بگذر
گفت و گوی دگر هوس دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
صنمی ماه رو هوس دارم
دو بدو روبرو هوس دارم
جای دل تا بیابم از زلفش
جستن موبمو هوس دارم
اینچنین صحبتی هوس دارم
می و جام و سبو هوس دارم
هر دو سر مست چون شد از باده
نعرهٔ های و هو هوس دارم
همه شب مست تا سحر گشتن
در بدر کو بکو هوس دارم
می کشیدن بنغمهٔ دف و نی
بر سر چار سو هوس دارم
فیض چیزی دگر اگر خواهد
من همین آرزو هوس دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
چشم خوش پر شعبده مست تو نازم
و آن غمزهٔ خونریز زبردست تو نازم
بستی چو گشادی گره از زلف بر ابرو
قربان گشاد تو شوم بست تو نازم
دلهای خلایق همه از پای در افتاد
زان شانه که بر زلف زدی دست تو نازم
برخواست ز جام غم و پیکان تو بنشست
تیری که زدی بر دل من شست تو نازم
از پای در افتاد هر آنکس که سری داشت
طرز نگه چشم سیه مست تو نازم
زد بر صف عشاق وصف خویش نگه داشت
خونریزی مژگان زبر دست تو نازم
کردی نگهی خفیه دل فیض ربودی
چشم خوش پر شعبدهٔ مست تو نازم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنویسم
دعا بیار جفا کار بیوفا بنویسم
شکایتی بلب آمد ز جورهای تو گفتم
بهیچ نامه نگنجی ترا کجا بنویسم
دعا و شکوه بهم در نزاع و من متحیر
کدام را ننویسم کدام را بنویسم
خدای داند و بس جز خدا کسی نه بداند
که گر سر گله را وا کنم چها بنویسم
اگر سر گله را واکنم وفا ننماید
مداد بحر و بیاض زمین کجا بنویسم
نه بحر ماند و نه بر نه خشک ماند و نه تر
اگر شکایت دلبر بمدعا بنویسم
همان بهست که خاموش گردم از گله چون فیض
ز مدعا نزنم دم همین دعا بنویسم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
بدوست حال دل سوگوار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
بروز عید خود آن مایهٔ سرور و سعادت
حکایت غم شبهای تار را چه نویسم
غم فراق عزیزان فزون ز حد شمار است
چگونه عرض کنم بیشمار را چه نویسم
ز دست رفت مرا کار و بار تا تو برفتی
بجان کار غم کار و بار را چه نویسم
کنار کردی و شد بی‌کرانه درد و غم من
حدیث درد و غم بیکنار را چه نویسم
قرار دل چو توئی بی‌تو دل قرار ندارد
سوی قرار ز غم بیقرار را چه نویسم
بمن ز سوی تو هرگز پیام و نامه نیامد
حدیث یک غم بیش از هزار را چه نویسم
غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم
چو گویم از دل تنگ و غبار را چه نویسم
چها که بر سرم آورد روزگار جدائی
شکایت ستم روزگار را چه نویسم
حکایت غم هجران شنید هر که دلش سوخت
بدوستان سخن شعله بار را چه نویسم
بروزگار من آنها که از فراق تو آمد
ز صد هزار هزاران هزار را چه نویسم
خموش فیض که بر یار حال پنهان نیست
بیار قصه هجران یار را چه نویسم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
چه میشود که مقیم در جناب تو باشم
سگ جناب تو باشم رقیب باب تو باشم
چه میشود که شب و روز گرد کوی تو گردم
در انتظار بر افکندن نقاب تو باشم
چه میشود که گهی از در عتاب در آئی
که از قصور نه شایسته خطاب تو باشم
چه می‌شود که بتلقین حجتم بنوازی
که چون سوال کنی واقف جواب تو باشم
چه می‌شود که ببزم وصال خود دهیم جا
جزای کرده چه شایسته ثواب تو باشم
چه میشود که بهجران خویش نگذاریم
سزای کرده چه مستوجب عقاب تو باشم
چه میشود که نجوئی ز من حساب و کتابی
غریق بحر کرمهای بیحساب تو باشم
چه میشود چو مرا فیض دادهٔ لقب از لطف
مدام سرخوش فیض شراب ناب تو باشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
از دلم بس ناله بیرون میکشم
وز جگر بس کاسهٔ خون میکشم
بر درت می‌آورم صد گون نیاز
تا ز تو یک ناز بیرون میکشم
عشوهٔ را کاورد در گردشم
عشوها از چرخ گردون میکشم
خون دل ریزم بجای می بجام
خون بجای آب گلگون میکشم
مطربا چون دست بر قانون کشند
ناله من هم بقانون میکشم
چن تبسم میکنی خون میخورم
حسرتی زان لعل میگون میکشم
گر کند رطل گران دریا دلی
من ز خون دیده جیحون میکشم
بر سر راهت فتاده خوار و زار
خویش را در خاک و در خون میکشم
کاسهای زهر هجران ترا
هیچ میدانی که من چون میکشم
گر کشند از دست دشمن جورها
من ز دست دوست افزون میکشم
طالع شوریدهٔ دارم چو فیض
اینهمه از بخت وارون میکشم
محنت و بیدادم از دست خود است
حاش لله کی ز گردون میکشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
بشست یار و زلف یار در بندم خوشا حالم
بدرد بی‌دوای دوست خرسندم خوشا حالم
ندیدم چون وفائی در گلی در گلشن عالم
ز دل خار تعلق یک بیک کندم خوشا حالم
برون کردم سر از خاک و ندیدم جای آسایش
دگر خود را درون خاک افکندم خوشا حالم
بجز عشقم نیامد در نظر چیزی درین عالم
از آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالم
جمال دوست در صحرای هستی چون تجلی کرد
وجود خویش را از خویشتن کندم خوشا حالم
خیالش در نظر پیوسته هست اما پسندم نیست
بدیدار جمالش آرزومندم خوشا حالم
گهی حیران آن رویم گهی آشفته زان رویم
گهی گریم بحال خودگهی خندم خوشا حالم
چو حرف یار می‌گویم دهانم می‌شود شیرین
دهان چه پای تا سر آنزمان قندم خوشا حالم
از آن خوشنود می‌باشم چو فیض از گفتهای خود
که حرف اوست کان بر خویشتن بندم خوشا حالم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای ز الطاف تو شیرین کامم
تهی از باده مگردان جامم
چون در خانه برویم بستی
ماه رویت بنما از بامم
ای که نامت بودم ورد زبان
چه شود گر تو بپرسی نامم
من که پیوسته ثناگوی توام
سزد ارگاه دهی دشنامم
دلبرا چارهٔ آموز مرا
تا بکی زهر غمت آشامم
مردم از غصه و کارم نگشود
سوختم ز آتش عشق و خامم
کام فیض از لب خود شیرین کن
ای ز الطاف تو شیرین کامم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
زهر قهر ار تو کنی در جامم
خوشتر از شهد بود در کامم
نوش لطف تو چه شکر نوشم
زهر قهر تو چه شهد آشامم
کی ز چنگال بلا اندیشم
من که شاهین غمت را رامم
ای ز چشمت دو جهان مست و خراب
تهی از باده مگردان جامم
لطفها چند کنی در پرده
پرده برگیر و بر آور کامم
بی‌لقای تو ندارم آرام
چون کنم چون کنم تو آرامم
کامفیض از تو دمی تلخ مباد
ای ز الطاف تو شیرین کامم