عبارات مورد جستجو در ۸۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۴
ما نفس بر لب به صد رنج و تعب می آوریم
پیر می گردیم تا روزی به شب می آوریم
روزه حرف طلب دارد لب اهل کرم
ما به منزل میهمان را بی طلب می آوریم
رزق اگر دارد کلیدی در کف دست دعاست
بی سبب ما زور بر پای طلب می آوریم
منت مشکل گشایان نی به ناخن می کند
زور بر دست دعای نیمشب می آوریم
شوخ چشمی بین که پیش در شهوار حسب
استخوان پوسیده ای چند از نسب می آوریم
بیستون را تیشه ما در فلاخن می نهد
برجبین چون چین جواهر از غضب می آوریم
صائب از اوضاع ما شوریده احوالان مپرس
گوشه ای داریم و روزی را به شب می آوریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۶
غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکی است که در دیده دنیا زده ام
تا در فیض گشوده است به رویم توفیق
حلقه چون داغ بسی بر در دلها زده ام
به خراش جگر خویش نظر داشته ام
تیشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
چه کند سیل گرانسنگ به همواری دشت؟
خاک در دیده دشمن به مدارا زده ام
غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوریده چو دریا زده ام
دست چون در کمر موج تهیدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
این زمان در سفره قطره به جان می لرزم
من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده ام
نیست بیکار در ین مرحله یک نشتر خار
همه را بر محک دیده بینا زده ام
عاجزم در گره خویش گشودن صائب
من که نقب از مژه در سینه خارا زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۰
لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - حسب حال
کدام رنج که آن مرمر انگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمری می بودی
به گیتی اندر بی شک بماندمی جاوید
همی به پیچم از رنج چوشوشه زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا گر کسی امید بود
امید منقطع و منقطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتابست و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای پای برنجن من ای بند گران
هستم ز تو روزان و شبان جامه دران
گریان گریان در تو بزاری نگران
کاین محنت من نخواهد آمد به کران
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغ‌های کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزرده‌دلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بی‌خاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
روزی که ناخنی نزند عشق بر دلم
چون آتش فسرده و چون صید بسملم
صد برگ گل که جمع کنی غنچه‌ای شود
آسان گره نخورده چنین، کار مشکلم
دارد ز بس که بر نظر پاکم اعتماد
پروانه خود چراغ در آرد به محفلم
افکند ناتوانی‌ام از خود به گوشه‌ای
چون قطره عرق، بن مویی‌ست منزلم
کو باد شرطه‌ای که به طوفانم افکند؟
آن باد شرطه نیست که آرد به ساحلم
محکم گرفته دامنم این خاک آستان
گویا سرشته‌اند ز خاک درت گلم
انداز دل مرا به سر تیر می‌برد
بیدرد را گمان که ز صیاد غافلم
کوته‌نظر زند به گل و لاله دست و من
از همت بلند، به سرو تو مایلم
در خواندنم حدیث بدآموز نشنوی
گر بشنوی که بی تو چها رفته بر دلم
نقش پی دلیل، کم از چشم بد نبود
بنگر که بی‌خطر گذراند از چه منزلم
ضعفم ازان گذشته که صیدم کند کسی
بی‌رشته‌ام مقید و بی تیغ بسملم
در گردش است کاسه چشمم پیاله‌وار
ساقی اگر رود نفسی از مقابلم
قدسی نظر به شاهسواران بود مرا
مجنون نیم، به ناقه چکار و به محملم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با من این بودت ز اول شرط باری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جان و دل غفلت زده باری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
افسوس که درد عشق و درمان هم نیست
داغ دل گرم و مهر جانان هم نیست
خون در طلب نعمت الوان نخورم
تنها نه که نان نمانده، دندان هم نیست
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۸
خوشا آنان که ملک و آب دارند
یو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان یک خرمن کود
ز سرگین مراعی گشته موجود
همه نرخر زماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشید آمد اندر برج ماهی
زمین شد از سپیدی در سیاهی
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن..
پس آن گه خور به برج بره آید
زمین ها پر زشنگ و تره آید
ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد
همه چون کاسه و چون پارچ خیزد
هوا را اعتدال تازه بینی
ز گل بر روی گلشن غازه بینی
برآید ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آید به گلشن بهر گل گشت
زمین ها شیره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتی ز گاوان گرامی
برون آرد ز آسیب جمامی
وزان پس یو نهد اوجار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
یکی گوران گرفته بر کف خویش
براند گاو و گوشن را کند خیش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آید زمین ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسیمه کشاور بیل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمین ها را حیاتی تازه آرد
به پالیز آب بی اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائیز آید
زمین ها جمله گندم خیز آید
زجا خیزد کشاور صبح زودی
به دست آرد یکی داس درودی
دروده ، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنینش خرد سازد
چو باد آید یواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسیائی
پر آبی، تیزگردی، نرم سائی
بساید نرم و در تاپوش ریزد
به غربالش کند بانوش بیزد
گزین کرده تغار و لانجینی
دقیق آورده و کرده عجینی
خمیر گندمی را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شملید و خشخاش
زده نقشی بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سیاوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلایر از پس او بند کرده
لواطی چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هردوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالی و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گویان
حکایت ها ز ننگ و نام گویان،
لواش و پنجه کش های برشته
سپید و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
برای خانه و مهمان نهاده
فغان از یاد ایام جوانی
زمان عیش و عین کامرانی
جلایر رالبی پر باد سردست
به روز و شب همی او را دگردست
که داد از پیری و پیزی گشادی
زباد هیضه و حوش جسادی
که درد هیضه و زخم بواسیر
جلایر را نمود از زندگی سیر
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اشکریزان در غمت چون روبهامون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
برضا جوئی اغیار زدر راند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
بسگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دو رنگی رقیبان زدرش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام زکین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر بکمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته بصورت اگرم از در خویش
تا قیامت بدرون داغ غمش ماند مرا
دل درویش بدست آر تو ایدست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا