عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
جانم به چه آرامد ای یار؟ به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار؟ به آمیزش
آن تشنهٔ ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کی خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار؟ به آمیزش
آن تشنهٔ ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کی خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهرهی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهرهی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینهی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینهی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
تلخی نکند، شیرین ذقنم
خالی نکند، از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا، من جامه کنم
در خانه جهد، مهلت ندهد
او بس نکند، پس من چه کنم؟
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است برو هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم؟
از شیرهٔ او، من شیردلم
در عربدهاش، شیرین سخنم
میگفت که تو، در چنگ منی
من ساختمت، چونت نزنم
من چنگ توام، بر هر رگ من
تو زخمهزنی، من تن تننم
حاصل، تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا، من خود چه کنم؟
خالی نکند، از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا، من جامه کنم
در خانه جهد، مهلت ندهد
او بس نکند، پس من چه کنم؟
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است برو هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم؟
از شیرهٔ او، من شیردلم
در عربدهاش، شیرین سخنم
میگفت که تو، در چنگ منی
من ساختمت، چونت نزنم
من چنگ توام، بر هر رگ من
تو زخمهزنی، من تن تننم
حاصل، تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا، من خود چه کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
امروز تو خوش تری و یا من؟
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی؟
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گلها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گلها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
شد جادویی حرام و حق از جادویی بری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدان که تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینهٔ بشری
چو غیر گوهر معشوق، گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازان که بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی، به هر بویی
ز حاملان امانت، بدان که بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که هم دل نیست
ازان که او دگر است و تو خود کسی دگری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدان که تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینهٔ بشری
چو غیر گوهر معشوق، گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازان که بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی، به هر بویی
ز حاملان امانت، بدان که بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که هم دل نیست
ازان که او دگر است و تو خود کسی دگری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو میتابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو میتابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
آن به که مرا تمکین نکنی
تا همچو خودم گرگین نکنی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا، غمگین نکنی
تو رنگرزی، تو نیل پزی
هان، کاینه را زنگین نکنی
ای خواجه، بهل، فتراک مرا
تا خنگ مرا، بیزین نکنی
از دور ترک، زانو بزنی
زانوی مرا بالین نکنی
تو هرچه کنی، داعی توام
هرچند که تو آمین نکنی
دل را بروم، ملک تو کنم
تا تو دل خود پرکین نکنی
رخساره کنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نکنی
خاموش کنم، طبلک نزنم
تا از دل و جان تحسین نکنی
تا همچو خودم گرگین نکنی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا، غمگین نکنی
تو رنگرزی، تو نیل پزی
هان، کاینه را زنگین نکنی
ای خواجه، بهل، فتراک مرا
تا خنگ مرا، بیزین نکنی
از دور ترک، زانو بزنی
زانوی مرا بالین نکنی
تو هرچه کنی، داعی توام
هرچند که تو آمین نکنی
دل را بروم، ملک تو کنم
تا تو دل خود پرکین نکنی
رخساره کنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نکنی
خاموش کنم، طبلک نزنم
تا از دل و جان تحسین نکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
آن که چون ابر خواند کف تورا
کرد بیداد بر خردمندی
او همیگرید و همیبخشد
تو همیبخشی و همیخندی
همچو یوسف، گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکهست و میکند ترشی
دوست قند است و میکند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطرهیی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
کرد بیداد بر خردمندی
او همیگرید و همیبخشد
تو همیبخشی و همیخندی
همچو یوسف، گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکهست و میکند ترشی
دوست قند است و میکند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطرهیی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۵ - مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همیکردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بیتو نور
بیعصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بیتو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
میدهد دل مر تو را کین بیدلان
بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همیکردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بیتو نور
بیعصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بیتو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
میدهد دل مر تو را کین بیدلان
بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر، افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو
چون نمیپاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
میزید خوشعیش، بیزیر و زبر
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهییست
جزو مرگ از خود بران گر چارهییست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین میزید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آن که فربهتر، مر آن را میکشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانعتر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مایی، جفت باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مالمال
من روم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق میگفت با زن، تا به روز
خود چه ماند از عمر، افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو
چون نمیپاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
میزید خوشعیش، بیزیر و زبر
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهییست
جزو مرگ از خود بران گر چارهییست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین میزید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آن که فربهتر، مر آن را میکشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانعتر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مایی، جفت باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مالمال
من روم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق میگفت با زن، تا به روز