عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای
آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
سبت سلمی بصدغیها فؤادی
و روحی کل یوم لی ینادی
نگارا بر من بی‌دل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تزاول آن روی نهکو بوادی
که همچون مت به بوتن دل و ای ره
غریق العشق فی بحر الوداد
به پی ماچان غرامت بسپریمن
غرت یک وی روشتی از امادی
غم این دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بنی آنچت نشادی
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم و الله هادی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ی او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه ی احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه ی من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها
در حلقه‌ی سودای تو، روحانیان را حال‌ها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورت‌ها یقین
در دیده‌های غیب‌بین، هر دم ز تو تمثال‌ها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم، ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها
کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مال‌ها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خال‌ها
گیرم که خارم خار بد، خار از پی گـل می‌زهد
صراف زر هم می‌نهد، جو بر سر مثقال‌ها
فکری بدست افعال‌ها، خاکی بدست این مال‌ها
قالی بدست این حال‌ها، حالی بدست این قال‌ها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله، آرام با زلزال‌ها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال‌ها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقه‌ها، چون گل معطر شال‌ها
عشق امر کل ما رقعه‌یی، او قلزم و ما جرعه‌یی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها
از عشق گردون مؤتلف، بی‌عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بی‌عشق الف چون دال‌ها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدن
جان را ازو خالی مکن، تا بر دهد اعمال‌ها
بر اهل معنی شد سخن، اجمال‌ها، تفصیل‌ها
بر اهل صورت شد سخن، تفصیل‌ها، اجمال‌ها
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر، خوش می‌کشد ترحال‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ای یوسف خوش نام ما، خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
آن شکل بین، وان شیوه بین، وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین، وان هنگ بین، وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن؟ از لاله گویم یا سمن؟
از شمع گویم یا لگن؟ یا رقص گل پیش صبا؟
ای عشق چون آتشکده، در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده، یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من، شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من، از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش می‌تنم، بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین بر می‌زنم، زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی، چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی، چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو، گویی مده زحمت، برو
خدمت کنم تا واروم، گویی که ای ابله بیا
گشته خیالش هم‌نشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت، یک‌دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد؟ وان کار و بار تو چه شد؟
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا؟
دل گفت حسن روی او، وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او، وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی، نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا
ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس، این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس، ارفق بنا یا ربنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بنشسته‌ام من بر درت تا بو که برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز، اندرا
غرق است جانم بر درت، در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران، فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود، عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود، بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل، وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل، ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو، مست رخ خندان تو
چون نام رویت می‌برم، دل می‌رود والله ز جا
کو بام غیر بام تو؟ کو نام غیر نام تو؟
کو جام غیر جام تو؟ ای ساقی شیرین ادا
گر زنده جانی یابمی، من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی، در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم، بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم، زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین، بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو، مجنون نگردد، کو؟ بگو؟
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر، کز تو بود جان بی‌خبر؟
ای شاه و سلطان بشر، لا تبل نفسا بالعمی
جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع، با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله، سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن، وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده، بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده، باری کرم، باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را، بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو، افکنده سر پیش از حیا
مقبل‌ترین و نیک پی، در برج زهره کیست؟ نی
زیرا نهد لب بر لبت، تا از تو آموزد نوا
نی‌ها و خاصه نیشکر، بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان، یعنی تعز من تشا
بد بی‌تو چنگ و نی حزین، برد آن کنار و بوسه این
دف گفت می‌زن بر رخم، تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را، خوش پاره پاره مست کن
تا آنچه دوشش فوت شد، آن را کند این دم قضا
حیف است ای شاه مهین، هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد ازین، هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو، یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو، شد صوفیانه ماجرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
ای نوبهار عاشقان، داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن، وی از تو خندان باغ‌ها
ای بادهای خوش نفس، عشاق را فریاد رس
ای پاک‌تر از جان و جا، آخر کجا بودی؟ کجا؟
ای فتنۀ روم و حبش، حیران شدم کین بوی خوش
پیراهن یوسف بود، یا خود روان مصطفی؟
ای جویبار راستی، از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی، بر جان‌هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش، وی جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش، سال تو خوش، ای سال و مه چاکر تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده، بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد، دل چون کمان بد، تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد، ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی می‌کند، از سینۀ سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت، وا شوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر همت، ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای دیدهٔ بینا به حق، وی سینۀ دانا بیا
ای جان تو و جان‌ها چو تن، بی‌جان چه ارزد خود بدن
دل داده‌ام دیر است من، تا جان دهم، جانا بیا
تا برده‌یی دل را گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، واخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چاره‌ام، نور دل صدپاره‌ام
اندر دل بیچاره‌ام، چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ می‌گوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن، دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت، وان دولت با مکرمت
کس نیست شاها محرمت، در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه‌وش بیا، ای خوش تر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا، ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین، از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین، از مسجد اقصی بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
جرمی ندارم بیش ازین کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من، رو می‌بگردانی چرا؟
یا این دل خون خواره را، لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده، در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش، یا صبر یا شکر نعم
بی‌شمع روی تو نتان، دیدن مرین دو راه را
هر گه بگردانی تو رو، آبی ندارد هیچ جو
کی ذره‌ها پیدا شود، بی‌شعشعه‌ی شمس الضحی؟
بی‌بادۀ تو کی فتد در مغز نغزان مستی‌یی؟
بی‌عصمت تو کی رود شیطان به لا حول و لا؟
نی قرص سازد قرصی‌یی، مطبوخ هم مطبوخی‌یی
تا درنیندازی کفی زاهلیلۀ خود در دوا
امرت نغرد کی رود، خورشید در برج اسد؟
بی‌تو کجا جنبد رگی،در دست و پای پارسا؟
در مرگ هشیاری نهی، در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی، در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد، هر جا که عقل است و خرد
زان سیلشان کی واخرد، جز مشتری هل اتی؟
ای جان جان جزو و کل، وی حله بخش باغ و گل
وی کوفته هر سو دهل کی جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا، تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بیا، گوید که پیش من بیا
زان سو که فهمت می‌رسد، باید که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا، او را سزد طال بقا
هم او که دل تنگت کند، سرسبز و گل رنگت کند
هم اوت آرد در دعا، هم او دهد مزد دعا
هم ری و بی و نون را، کرده‌ست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن، تا خوش بگویی ربنا
لبیک لبیک ای کرم، سودای توست اندر سرم
زاب تو چرخی می‌زنم، مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا، مقصود گردش‌های خود
کاستون قوت ماست او، یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان می‌کند، او نیز چرخی می‌زند
حق آب را بسته کند، او هم نمی‌جنبد ز جا
خامش که این گفتار ما، می‌پرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او، هرگز بننماید قفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای که تو ماه آسمان، ماه کجا و تو کجا؟
در رخ مه کجا بود، این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو، لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه، پیش رخ چو آتشت
چون که کند جمال تو، با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو، نعره زنان که رو، میا
خوش بخرام بر زمین، تا شکفند جان‌ها
تا که ملک فروکند، سر ز دریچهٔ سما
چون که شوی ز روی تو، برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد، از پی حفظ دیده‌ها
هر چه بیافت باغ دل، از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد، حاصل او همه هبا
زرد شده‌ست باغ جان، از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو، تا بنمایی‌اش نما؟
بر سر کوی تو دلم، زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر، دید بدان صفت ورا
گفت چگونه‌یی ازین عارضهٔ گران، بگو
کز تنکی ز دیده‌ها، رفت تن تو در خفا؟
گفت و گذشت او ز من، لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم، یارب تش دهی جزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
جانا سر تو یارا، مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما، آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن، این مفرش خاکی را
در جوش و خروش آور، از زلزله دریا را
خورشید دگر بنما، این گنبد خضرا را
آری چه توان کردن، آن سایهٔ عنقا را
رهبر کن جان‌ها را، پرزر کن کان‌ها را
سودای بپوسیده، پوسیدهٔ سودا را
خورشید پناه آرد، در سایهٔ اقبالت
درده تو طبیبانه، آن دافع صفرا را
مغزی که بد اندیشد، آن نقص بسست ای جان
تو سردهاسراری، هم بی‌سر و بی‌پا را
هم رحمت رحمانی، هم مرهم و درمانی
در کار درآری تو، سنگ و که خارا را
تو بلبل گلزاری، تو ساقی ابراری
ننشاند صد طوفان، آن فتنه و غوغا را
یا رب که چه داری تو،کز لطف بهاری تو
افروخته‌یی نوری، انگیخته‌یی شوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لب‌هات شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیف است، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایهٔ جان‌هایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا
جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محال است و علالا
خواهی که بگویم، بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهرهٔ زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیی
می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما
برخیز بخیلا نه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد، وین روی چه روی است؟
این نور خدایی‌ست، تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیف است
گر صادق و جد است وگر عشوه تیبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
به برج دل رسیدی، بیست این جا
چو آن مه را بدیدی، بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی، بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه
به هر نوعی شنیدی، بیست این جا
ببین آن حسن را کز دیدن او
پدید و ناپدیدی، بیست این جا
به سینه‌ی تو که آن پستان شیر است
که از شیرش چشیدی، بیست این جا