عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بیحاجب و بیپرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعتها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و میگوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بیحاجب و بیپرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعتها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و میگوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی، نمیگویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمیجویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری، دو دست خود نمیشویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که میبکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش میدو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم، که من ترکم تو هندویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمیجویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری، دو دست خود نمیشویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که میبکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش میدو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم، که من ترکم تو هندویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی؟
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
ای بیتو حرام زندگانی
خود بیتو کدام زندگانی؟
بیروی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بیآب تو گلستان چو شوره
بیجوش تو خام زندگانی
بیخوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بیتو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
خود بیتو کدام زندگانی؟
بیروی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بیآب تو گلستان چو شوره
بیجوش تو خام زندگانی
بیخوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بیتو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
من پار بخوردهام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستیست نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خریست در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستیست نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خریست در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
چو وضو زاشک سازم، بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد، که نماز من قضا شد
زقضا رسد هماره، به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم، که نه دست ماند و نه دل؟
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس ازین چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
زحساب رست سایه، که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی؟
چو شه است سایه بانم، چو روان شود، روانم
چو نشیند او، نشستم به کرانهٔ دکانی
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه؟ تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر، چو پری ز آب و آذر
زسبو همان تلابد که درو کنند یا نی؟
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
چو وضو زاشک سازم، بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد، که نماز من قضا شد
زقضا رسد هماره، به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم، که نه دست ماند و نه دل؟
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس ازین چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
زحساب رست سایه، که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی؟
چو شه است سایه بانم، چو روان شود، روانم
چو نشیند او، نشستم به کرانهٔ دکانی
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه؟ تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر، چو پری ز آب و آذر
زسبو همان تلابد که درو کنند یا نی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گلها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گلها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وامدار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟
ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا
همیرسند پیاپی، به دل ز بالایی؟
پر است خانهٔ دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی
بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟
گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم، تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم، کو نقد وقت میجوید
نه وعده دارد و نه نسیهیی و نی رایی
چو وامدار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟
ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا
همیرسند پیاپی، به دل ز بالایی؟
پر است خانهٔ دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی
بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟
گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم، تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم، کو نقد وقت میجوید
نه وعده دارد و نه نسیهیی و نی رایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
گر نه شکار غم دلدارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بیکارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیاش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ میروم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بیکارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیاش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ میروم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دام زن است
گفت از تو کی چنین پنداشتم؟
از تو من اومید دیگر داشتم
زن درآمد از طریق نیستی
گفت من خاک شمایم، نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم آن توست
حکم و فرمان جملگی فرمان توست
گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن، بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمیخواهم که باشی بینوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای توستم این ناله و حنین
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی
چون تو با من این چنین بودی به ظن
هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قدر از من تبرا میکنی؟
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای تو را جان عذرخواه
یاد میکن آن زمانی را که من
چون صنم بودم، تو بودی چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروختهست
هرچه گویی پخت، گوید سوختهست
من سفاناخ تو با هر چم پزی
یا ترشبا،یا که شیرین، میسزی
کفر گفتم، نک به ایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
خوی شاهانهی تو را نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم، اعتراض انداختم
مینهم پیش تو شمشیر و کفن
میکشم پیش تو گردن را، بزن
از فراق تلخ میگویی سخن؟
هرچه خواهی کن، ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
عذر خواهم در درونت خلق توست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
زین نسق میگفت با لطف و گشاد
در میانه گریهیی بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بیگریه بد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
آن که بندهی روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد؟
آن که از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود؟
آن که از نازش دل و جان خون بود
چون که آید در نیاز، او چون بود؟
آن که در جور و جفایش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست؟
زین للناس حق آراستهست
زانچه حق آراست، چون دانند جست؟
چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود، وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از نهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجاب
چون که دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کم است، آن از کمیست
گشت گریان، گریه خود دام زن است
گفت از تو کی چنین پنداشتم؟
از تو من اومید دیگر داشتم
زن درآمد از طریق نیستی
گفت من خاک شمایم، نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم آن توست
حکم و فرمان جملگی فرمان توست
گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن، بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمیخواهم که باشی بینوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای توستم این ناله و حنین
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی
چون تو با من این چنین بودی به ظن
هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قدر از من تبرا میکنی؟
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای تو را جان عذرخواه
یاد میکن آن زمانی را که من
چون صنم بودم، تو بودی چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروختهست
هرچه گویی پخت، گوید سوختهست
من سفاناخ تو با هر چم پزی
یا ترشبا،یا که شیرین، میسزی
کفر گفتم، نک به ایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
خوی شاهانهی تو را نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم، اعتراض انداختم
مینهم پیش تو شمشیر و کفن
میکشم پیش تو گردن را، بزن
از فراق تلخ میگویی سخن؟
هرچه خواهی کن، ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
عذر خواهم در درونت خلق توست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
زین نسق میگفت با لطف و گشاد
در میانه گریهیی بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بیگریه بد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
آن که بندهی روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد؟
آن که از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود؟
آن که از نازش دل و جان خون بود
چون که آید در نیاز، او چون بود؟
آن که در جور و جفایش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست؟
زین للناس حق آراستهست
زانچه حق آراست، چون دانند جست؟
چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود، وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از نهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجاب
چون که دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کم است، آن از کمیست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم
گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی؟
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری؟ رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
مینبینی حال من در احتراق؟
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بیمعنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج؟
مینبینی این تغیر وارتجاج؟
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم؟
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه؟
گفت رو مه تو رهی مه آینهت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کی عدو زوتر تو را این میسزد
بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی؟
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری؟ رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
مینبینی حال من در احتراق؟
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بیمعنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج؟
مینبینی این تغیر وارتجاج؟
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم؟
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه؟
گفت رو مه تو رهی مه آینهت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کی عدو زوتر تو را این میسزد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیهالسلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلیالله علیه و سلم
قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
میگریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همیآورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم میانداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
میرسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانهام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریهاش
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
میگریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همیآورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم میانداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
میرسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانهام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریهاش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه
حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای
در آن خدمت که یارش ساز میکرد
مکافاتش یکی ده باز میکرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دلافروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده
دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه میدوخت
مگر بر مجمر مه عود میسوخت
گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی میبست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشکانداز کردی
که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی
که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی
گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف میداشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهلزن چون دهل را ساز میکرد
هنوز این لابه و آن ناز میکرد
بدینسان هفتهای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی
درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بیباران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای
در آن خدمت که یارش ساز میکرد
مکافاتش یکی ده باز میکرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دلافروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده
دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه میدوخت
مگر بر مجمر مه عود میسوخت
گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی میبست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشکانداز کردی
که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی
که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی
گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف میداشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهلزن چون دهل را ساز میکرد
هنوز این لابه و آن ناز میکرد
بدینسان هفتهای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی
درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بیباران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۱ - غزل خواندن مجنون نزد لیلی
آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زان کهای و ما ترائیم
مائیم و نوای بینوائی
بسمالله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی
در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن اینچه رازست
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه
معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده
پائی به از این بکار درنه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من و من تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست
یعنی دل من دلی خرابست
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دوئی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچه آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش
بر سکه تو زنند نامش
سر نزل غم ترا نشاید
زیر علم ترا نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست
مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبانت
مجنون ببر تو همچنانست
بلبل ز هوای گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل میکند کان
مجنون ز پی تو میکند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت
تاگوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
گه نار ترا چو سیب سایم
گه سیب ترا چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت
گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم
گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
که نامه غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان
جوجو شدهام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار
خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو میتوانم
می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو میخجسته فالست
یعنی به بهشت می حلالست
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه
تو زان کهای و ما ترائیم
مائیم و نوای بینوائی
بسمالله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی
در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن اینچه رازست
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه
معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده
پائی به از این بکار درنه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من و من تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست
یعنی دل من دلی خرابست
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دوئی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچه آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش
بر سکه تو زنند نامش
سر نزل غم ترا نشاید
زیر علم ترا نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست
مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبانت
مجنون ببر تو همچنانست
بلبل ز هوای گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل میکند کان
مجنون ز پی تو میکند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت
تاگوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
گه نار ترا چو سیب سایم
گه سیب ترا چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت
گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم
گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
که نامه غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان
جوجو شدهام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار
خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو میتوانم
می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو میخجسته فالست
یعنی به بهشت می حلالست
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه