عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من اندر مشرق و مغرب غریبم
من اندر مشرق و مغرب غریبم
که از یاران محرم بی نصیبم
غم خود را بگویم با دل خویش
چه معصومانه غربت را فریبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند
توفان قیامت به فلک ریشه دواند
شوق تو به سامان خراش دل عشاق
ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند
دور از مژه اشک است و همان بی‌سر و پایی
غربت همه‌ کس را به چنین بیشه دواند
شوری‌ست در این بزم‌ کز افسون شکستن
چندان که پری بال کشد شیشه دواند
صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا
تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند
مجنون تو راگر همه تن‌بند خموشی‌ست
چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند
وقت است‌که چون غنچه به افسون خموشی
در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند
سعی امل از قد دوتا چاره ندارد
بیدل به ره‌کوهکنی تیشه دواند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند
در قفس حبابها، باد وطن نمی‌کند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به‌ کف
گوش طلب‌که‌کارگوش هیچ دهن نمی‌کند
قطره محیط می‌شود چون ز سحاب شد جدا
روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی‌کند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانه‌ای‌ست
لیک‌کسی نگاه‌گرم جانب من نمی‌کند
خون امید می‌خورد بی‌تو دل شکسته‌ام
طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمی‌کند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین
جوهر من در آینه فکر وطن نمی‌کند
نیست به عالم جنون‌گردش رنگ عافیت
هیچکس از برهنگی جامه‌کهن نمی‌کند
پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن
مرده‌صفت چراغ ما سر به‌ کفن نمی‌کند
دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمی‌ست
آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی‌کند
منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان
بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمی‌کند
از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ
شوهر خویش می‌شود مرد که زن نمی‌کند
ناله به شعله می‌تپد حلقهٔ داغ‌گو مباش
شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی‌کند
زخم تو آنچه می‌کند با دل خستگان عشق
صبح نکرده با هوا،‌ گل به چمن نمی‌کند
سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس
طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمی‌کند
نیست دمی‌که شانه‌وار در خم فکر زلف یار
بیدل سینه‌چاک من سیر ختن نمی‌کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
در دیار تو غریبیم و هوادار غریب
خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب
مخزن جملهٔ اسرار خداوند ، دل است
دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب
گر غریبی برت آید به کرم بنوازش
سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب
ما دعاگوی غریبان جهانیم همه
در همه حال خدا باد نگهدار غریب
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب
کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی
خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب
سید ماست سرجمله غریبان جهان
که به سر وقت غریب آمده سردار غریب
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
حکیمه جان!
سن وطندن ساری قلبین دویونورسه،مارالیم!
وطنین ده مارالیندان ساری قلبی دویونور.
وطنی باغریوا باسسان سه وینرسن ینه سن
که وطن ده بالاسین باغرینا باسسا سه وینر.
منیم عشقیم اوجالیب غوربت اولوب دنیا منه
دوست دویانمیر دویونور،دشمن اویانمیر اونور.
۱۳۶۵
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بی‌سر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمع‌ریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعب‌تر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تن‌زن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۲
در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دست من ز جانم آگه نبود
دانی که چرا گزیده‌ام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - پاسخ فرخ
شکر خداکه دوره غربت بسر رسید
رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید
روزی که رخت‌بستم‌از ایران سوی فرنگ
پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید
گفتم زمان خرقه تهی کردنست‌، خیز
رخت سفر ببند که وقت سفر رسید
اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت
وآسیب زخم آن به میان جگر رسید
دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی
شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید
لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان
سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید
فرمان بازگشت به روح رمیده رفت
پروانهٔ بقا به تن محتضررسید
دستوری خلاصم از این زندگی نداد
آن کس که جان ازو به تن جانور رسید
جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت
در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید
شد منقطع هزینه دورعلاج من
زبن صرفه‌جوبی سره‌دولت به‌زر رسید
بویحیی ار برفت حکیمی به‌جای ماند
وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید
بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون
کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید
بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج
تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید
بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد
کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید
یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم
وامروز به شدم که ز «‌فرخ‌» خبر رسید
محمود اوستاد سخن آن که صیت او
از خاوران گذشته سوی باختر رسید
روح جواهری به جنان شادباد ازآنک
او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید
شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت
شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید
دانشوران ز فضل و هنر بهره می‌برند
وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید
کرد از بهار دعوت‌، فرخ به شهر خویش
در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید
آباد باد خاک خراسان که هر مهی
نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید
سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن
خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید
نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر
خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید
ارجو که تندرست ببینم رخ ترا
کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید
گفتم جواب چامهٔ «‌فرخ‌» که گفته است
«‌از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - پیام به آشنا
پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر می‌فرستم
به سوی «‌حسام‌» از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر می‌فرستم
سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما به‌سوی هجر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی‌ دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن‌ همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می‌فرستم
حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می‌فرستم
به من برق دادی به سویت ثنایی‌
ز برق تو رخشنده‌تر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعائی
هم‌آغوش بال اثر می‌فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیره‌زبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش‌، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به‌ پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست‌، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان به‌خروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستوده‌اند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت‌، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه‌، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکرده‌اند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین‌جای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملک‌ستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*‌
*‌
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی‌
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
بیات اصفهان
این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است‌.
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زنده‌رودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت‌
یار بی‌وفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بی‌غم بودن بی‌غم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - ‌بر غریبان رحمی کن خدا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
می کشد خاطر به جا و منزل دیگر مرا
چرخ گویا ساخت از آب و گل دیگر مرا
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
می کند ساز از برای محفل دیگر مرا
گر چه در ظاهر چو مجنون رو به حی آورده ام
نیست غیر از پرده دل محمل دیگر مرا
سوخت تخم من ز برق عشق و دهقان هر نفس
می فشاند در زمین قابل دیگر مرا
چون گهر چندان که اندازم درین دریا نظر
نیست جز گرد یتیمی ساحل دیگر مرا
چشم من سیر از جهان و هر دم از بهر طمع
کاسه دریوزه سازد سایل دیگر مرا
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب
نیست جز افتادگی سر منزل دیگر مرا
گر چه دل خون شد ز درد عشق صائب کاشکی
در بساط سینه بودی صد دل دیگر مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
بلبل نمی شود به قفس از چمن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
کز یوسفیم در ته یک پیرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سینه گرم ایستاده است
فانوس وار از تن من پیرهن جدا
گر پی برد به چاشنی آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که یکدلند
از هم نمی کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
اندیشه غریب، مرا از وطن جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
روزم سیه از پرتو آن چشم سیاه است
کز چین جبین سلسله جنبان نگاه است
خمیازه گل وقت سحر بی سببی نیست
غفلت نکنم، در خم آن طرف کلاه است
بر داغ سیه روزی عشاق ببخشای
شکرانه آن رو که ولی نعمت ماه است
غربت مپسندید که افتید به زندان
بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است
هر چند که از زلف تو یک پیچ نمانده است
در سینه من مایه صد سلسله آه است
بر خانه من سیل حوادث نکند زور
همواری من دشت صفت پشت و پناه است
پشت لب پیمانه ما سبز شد از زهر
آن ساقی بیرحم همان تلخ نگاه است
صائب عجبی نیست گر آرام ندارم
خاکستر من در گرو صرصر آه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟