عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقهی سودای تو، روحانیان را حالها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیببین، هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم، ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد، خار از پی گـل میزهد
صراف زر هم مینهد، جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها، خاکی بدست این مالها
قالی بدست این حالها، حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله، آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فالها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها، چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهیی، او قلزم و ما جرعهیی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون مؤتلف، بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدن
جان را ازو خالی مکن، تا بر دهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن، اجمالها، تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن، تفصیلها، اجمالها
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحالها
در حلقهی سودای تو، روحانیان را حالها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیببین، هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم، ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد، خار از پی گـل میزهد
صراف زر هم مینهد، جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها، خاکی بدست این مالها
قالی بدست این حالها، حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله، آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فالها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها، چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهیی، او قلزم و ما جرعهیی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون مؤتلف، بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدن
جان را ازو خالی مکن، تا بر دهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن، اجمالها، تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن، تفصیلها، اجمالها
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای دل چه اندیشیدهیی در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد، تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهیی در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند، کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی؟ دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من درروم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم، جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
گفتند باری، کم گری، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود، یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا؟
گفتا که من خربندهام، پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بندهی خدا
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد، تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهیی در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند، کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی؟ دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من درروم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم، جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
گفتند باری، کم گری، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود، یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا؟
گفتا که من خربندهام، پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بندهی خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان برافشانم برو، گویم هنئا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم، زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهیی، ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری، تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری، گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان، تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم؟ زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گندم نیم، چون آمدم در آسیا؟
در آسیا گندم رود، کز سنبله زادهست او
زادهی مهم، نی سنبله، در آسیا باشم چرا؟
نی نی فتد در آسیا، هم نور مه از روزنی
زانجا به سوی مه رود، نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
صد جان برافشانم برو، گویم هنئا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم، زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهیی، ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری، تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری، گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان، تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم؟ زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گندم نیم، چون آمدم در آسیا؟
در آسیا گندم رود، کز سنبله زادهست او
زادهی مهم، نی سنبله، در آسیا باشم چرا؟
نی نی فتد در آسیا، هم نور مه از روزنی
زانجا به سوی مه رود، نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ای نوش کرده نیش را، بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده، بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد، دل چون کمان بد، تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد، ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند، از سینۀ سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت، وا شوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر همت، ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای دیدهٔ بینا به حق، وی سینۀ دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن، بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من، تا جان دهم، جانا بیا
تا بردهیی دل را گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، واخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام، نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام، چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن، دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت، وان دولت با مکرمت
کس نیست شاها محرمت، در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مهوش بیا، ای خوش تر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا، ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین، از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین، از مسجد اقصی بیا
ای عیسی پنهان شده، بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد، دل چون کمان بد، تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد، ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند، از سینۀ سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت، وا شوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر همت، ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای دیدهٔ بینا به حق، وی سینۀ دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن، بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من، تا جان دهم، جانا بیا
تا بردهیی دل را گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، واخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام، نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام، چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن، دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت، وان دولت با مکرمت
کس نیست شاها محرمت، در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مهوش بیا، ای خوش تر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا، ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین، از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین، از مسجد اقصی بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقۀ ما
راست بگو، شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بنگر، کز هوس دیدن تو
نیست شد و سیر نشد از طلب و طال بقا
دوش کجا بود مهت؟ خیمه و خیل و سپهت؟
دولت آنجا که درو، حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی، دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم، مسجد لا حول ولا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا، هیج نومی و نفی
سایۀ نوری تو و ما، جمله جهان سایۀ تو
نور که دیدهست که او، باشد از سایه جدا؟
گاه بود پهلوی او، گاه شود محو درو
پهلوی او هست خدا، محو درو هست لقا
سایه زده دست طلب، سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی، و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب، سایۀ او
بیسببی قد جعل الله لکل سببا
آینۀ همدگر افتاد مسبب و سبب
هرکه نه چون آینه گشتهست، ندید آینه را
راست بگو، شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بنگر، کز هوس دیدن تو
نیست شد و سیر نشد از طلب و طال بقا
دوش کجا بود مهت؟ خیمه و خیل و سپهت؟
دولت آنجا که درو، حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی، دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم، مسجد لا حول ولا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا، هیج نومی و نفی
سایۀ نوری تو و ما، جمله جهان سایۀ تو
نور که دیدهست که او، باشد از سایه جدا؟
گاه بود پهلوی او، گاه شود محو درو
پهلوی او هست خدا، محو درو هست لقا
سایه زده دست طلب، سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی، و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب، سایۀ او
بیسببی قد جعل الله لکل سببا
آینۀ همدگر افتاد مسبب و سبب
هرکه نه چون آینه گشتهست، ندید آینه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد، جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد، زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری، لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد، هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او، زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد، جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند، به جز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد، که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد، هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی، همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید، حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو، کزین دست است کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی، منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم، که ماند ذوالفقاری را
که صد فردوس میسازد، جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد، زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری، لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد، هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او، زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد، جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند، به جز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد، که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد، هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی، همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید، حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو، کزین دست است کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی، منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم، که ماند ذوالفقاری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا؟
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا؟
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد؟
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا؟
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمت است آخر؟
دمی که تو نهیی حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذاب است این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیدهٔ اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا؟
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا؟
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد؟
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا؟
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمت است آخر؟
دمی که تو نهیی حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذاب است این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیدهٔ اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا؟
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مرا حلوا هوس کردهست، حلوا
میفکن وعدهٔ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد، نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم میرسد بویش ز بالا
دهانی بسته، حلوا خور چو انجیر
ز دل خور، هیچ دست و لب میالا
از آن دست است این حلوا، از آن دست
بخور زان دست ای بیدست و بیپا
دمی با مصطفی’ و کاسه باشیم
که او میخورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آن که زادهی عقل کلیم
ندایش میرسد کی جان بابا
همیخواند که فرزندان بیایید
که خوان آراستهست و یار تنها
میفکن وعدهٔ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد، نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم میرسد بویش ز بالا
دهانی بسته، حلوا خور چو انجیر
ز دل خور، هیچ دست و لب میالا
از آن دست است این حلوا، از آن دست
بخور زان دست ای بیدست و بیپا
دمی با مصطفی’ و کاسه باشیم
که او میخورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آن که زادهی عقل کلیم
ندایش میرسد کی جان بابا
همیخواند که فرزندان بیایید
که خوان آراستهست و یار تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ز روی توست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصهٔ دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصهٔ اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بیحد
براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عید است و عشرت
برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانهٔ عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصهٔ دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصهٔ اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بیحد
براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عید است و عشرت
برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانهٔ عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق، شاهدی گزیدهست
ما جز تو ندیدهایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری، برو بر
کین رشک بدهست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی’ چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضی را
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق، شاهدی گزیدهست
ما جز تو ندیدهایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری، برو بر
کین رشک بدهست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی’ چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضی را
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
عقل دریابد تو را، یا عشق یا جان صفا؟
لوح محفوظت شناسد، یا ملایک بر سما؟
جبرئیلت خواب بیند، یا مسیحا یا کلیم؟
چرخ شاید جای تو، یا سدرهها یا منتها؟
طور موسی بارها خون گشت، در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
پر در پر بافته، رشک احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
غیرت و رشک خدا،آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حسنش، بیحجاب آید به ما
از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته
نعرهها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
سجدهٔ تبریز را خم درشده سرو سهی
غاشیهی تبریز را برداشته، جان سها
لوح محفوظت شناسد، یا ملایک بر سما؟
جبرئیلت خواب بیند، یا مسیحا یا کلیم؟
چرخ شاید جای تو، یا سدرهها یا منتها؟
طور موسی بارها خون گشت، در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
پر در پر بافته، رشک احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
غیرت و رشک خدا،آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حسنش، بیحجاب آید به ما
از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته
نعرهها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
سجدهٔ تبریز را خم درشده سرو سهی
غاشیهی تبریز را برداشته، جان سها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
سر برون کن از دریچهی جان، ببین عشاق را
از صبوحیهای شاه آگاه کن، فساق را
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را
چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم، شاه ما در وی چو ماه
نقشها میرست و میشد در نهان آن طاق را
غلبهٔ جانها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخها بیزبان میگفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پارههای آن در بشکسته سبز و تازه شد
کانچه دست شه برآمد، نیست مر احراق را
جامهٔ جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را؟
آن که در حبسش ازو پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعدهٔ اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جان است آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمهٔ رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را
ورنه از تشنیع و زاریها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پردهٔ صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
از صبوحیهای شاه آگاه کن، فساق را
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را
چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم، شاه ما در وی چو ماه
نقشها میرست و میشد در نهان آن طاق را
غلبهٔ جانها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخها بیزبان میگفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پارههای آن در بشکسته سبز و تازه شد
کانچه دست شه برآمد، نیست مر احراق را
جامهٔ جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را؟
آن که در حبسش ازو پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعدهٔ اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جان است آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمهٔ رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را
ورنه از تشنیع و زاریها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پردهٔ صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غمگسار سینهها
ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانهیی افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذرهیی ایثارها
چارهیی نبود جز از بیچارگی
گرچه حیله میکنیم و چارهها
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غمگسار سینهها
ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانهیی افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذرهیی ایثارها
چارهیی نبود جز از بیچارگی
گرچه حیله میکنیم و چارهها
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته، دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته، از جام حق تعالی
اشکوفهها شکفته، وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور، دهان میالا
ای جان چو رو نمودی، جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی، قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد، جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد، تو درد را مپالا
ای عشق با تواستم، وز بادهٔ تو مستم
وز تو بلند و پستم، وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم؟ مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم، آن راست است الا
سرو احتراق دارد، مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جانها، اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی، مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی، این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران، باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کو، بر حق کند تولا
این خندههای خلقان، برقیست دم بریده
جز خندهیی که باشد در جان، ز رب اعلی
آب حیات حق است، وان کو گریخت در حق
هم روح شد غلامش، هم روح قدس لالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته، دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته، از جام حق تعالی
اشکوفهها شکفته، وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور، دهان میالا
ای جان چو رو نمودی، جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی، قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد، جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد، تو درد را مپالا
ای عشق با تواستم، وز بادهٔ تو مستم
وز تو بلند و پستم، وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم؟ مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم، آن راست است الا
سرو احتراق دارد، مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جانها، اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی، مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی، این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران، باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کو، بر حق کند تولا
این خندههای خلقان، برقیست دم بریده
جز خندهیی که باشد در جان، ز رب اعلی
آب حیات حق است، وان کو گریخت در حق
هم روح شد غلامش، هم روح قدس لالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
ای میرآب بگشا آن چشمهٔ روان را
تا چشمها گشاید، زاشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت، در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردهست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کندر شکم ز لطفت، رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد، وندر عدم چه باشد؟
کندر لحد ز نورت، رقص است استخوان را
بر پردههای دنیا، بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران، مر رقص آن جهان را
جانها چو میبرقصد، با کندهای قالب
خاصه چو بسکلاند این کندهٔ گران را
پس زاول ولادت، بودیم پای کوبان
در ظلمت رحمها، از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم، از خانقه رسیده
رقصان و شکرگویان، این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان، بدهیم رایگان است
خود چیست جان صوفی، این گنج شایگان را؟
چون خوان این جهان را، سرپوش آسمان است
از خوان حق چه گویم، زهره بود زبان را؟
ما صوفیان راهیم، ما طبل خوار شاهیم
پاینده دار یا رب، این کاسه را و خوان را
در کاسههای شاهان، جز کاسه شست ما نی
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسههای نعمت، تا کاسهٔ ملوث
پیش مگس چه فرق است، آن ننگ میزبان را؟
وان کس که کس بود او، ناخورده و چشیده
گه میگزد زبان را، گه میزند دهان را
تا چشمها گشاید، زاشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت، در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردهست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کندر شکم ز لطفت، رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد، وندر عدم چه باشد؟
کندر لحد ز نورت، رقص است استخوان را
بر پردههای دنیا، بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران، مر رقص آن جهان را
جانها چو میبرقصد، با کندهای قالب
خاصه چو بسکلاند این کندهٔ گران را
پس زاول ولادت، بودیم پای کوبان
در ظلمت رحمها، از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم، از خانقه رسیده
رقصان و شکرگویان، این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان، بدهیم رایگان است
خود چیست جان صوفی، این گنج شایگان را؟
چون خوان این جهان را، سرپوش آسمان است
از خوان حق چه گویم، زهره بود زبان را؟
ما صوفیان راهیم، ما طبل خوار شاهیم
پاینده دار یا رب، این کاسه را و خوان را
در کاسههای شاهان، جز کاسه شست ما نی
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسههای نعمت، تا کاسهٔ ملوث
پیش مگس چه فرق است، آن ننگ میزبان را؟
وان کس که کس بود او، ناخورده و چشیده
گه میگزد زبان را، گه میزند دهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
با آن که میرسانی، آن بادهٔ بقا را
بی تو نمیگوارد، این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن، زین گونه نالهها کن
جانا یکی بها کن، آن جنس بیبها را
آن عشق سلسله ت را، وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را، وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر، تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر، آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته، از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته، مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده، ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده، انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی، شد حاصل من آهی
شد کوه همچو کاهی، از عشق کهربا را
از شمس دین چون مه، تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه، آمین کن این دعا را
بی تو نمیگوارد، این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن، زین گونه نالهها کن
جانا یکی بها کن، آن جنس بیبها را
آن عشق سلسله ت را، وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را، وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر، تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر، آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته، از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته، مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده، ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده، انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی، شد حاصل من آهی
شد کوه همچو کاهی، از عشق کهربا را
از شمس دین چون مه، تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه، آمین کن این دعا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی، نه زخمهای جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخرهی صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه، زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا
ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا
نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمهی حیوانست یحیی الموتی
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا
چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبهی قاب قوس او ادنی
اگر ملول نگردی، یکان یکان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا
چو اندکی بنمودم، بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن، به خوی و خلق خدا
نه رنج اره کشیدی، نه زخمهای جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخرهی صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه، زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا
ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا
نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمهی حیوانست یحیی الموتی
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا
چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبهی قاب قوس او ادنی
اگر ملول نگردی، یکان یکان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا
چو اندکی بنمودم، بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن، به خوی و خلق خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
چه نیک بخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت، درت گشاد خدا
که برگشاید درها؟ مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید؟ نحن نزلنا
که دانه را بشکافد، ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و میفشان خرما؟
که دردمید در آن نی، که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا؟
که کرد در کف کان خاک را زر و نقره؟
که کرد در صدفی آب را جواهرها؟
ز جان و تن برهیدی به جذبهی جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب اوادنی
هم آفتاب شده مطربت که “خیز سجود
به سوی قامت سروی زدهست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر؟
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که های یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست
تو برگ من بربایی، کجا بری و کجا؟
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
به جز به خدمت معنی، کجا روند اسما؟
شد اسم مظهر معنی، کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت، بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفت هارون
اگر عصاش نباشد، وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد به گرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا؟
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقیییست دلارام و بادهاش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا
درآ درآ به سعادت، درت گشاد خدا
که برگشاید درها؟ مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید؟ نحن نزلنا
که دانه را بشکافد، ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و میفشان خرما؟
که دردمید در آن نی، که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا؟
که کرد در کف کان خاک را زر و نقره؟
که کرد در صدفی آب را جواهرها؟
ز جان و تن برهیدی به جذبهی جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب اوادنی
هم آفتاب شده مطربت که “خیز سجود
به سوی قامت سروی زدهست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر؟
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که های یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست
تو برگ من بربایی، کجا بری و کجا؟
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
به جز به خدمت معنی، کجا روند اسما؟
شد اسم مظهر معنی، کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت، بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفت هارون
اگر عصاش نباشد، وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد به گرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا؟
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقیییست دلارام و بادهاش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا