عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۴
نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
در دست نداریم به جز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل
دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
مانند سگ هرزه رو صید ندیده
بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
وحشی به فریب همه کس می‌روی از راه
بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۱
انجام حسن او شد پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پرکن، سنگ قدح شکن هم
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۵
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۳
میان مردمانم خوار کردی عزت من کو
سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو
به صد جان می‌خرم گردی، که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو
به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت
کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو
چو خواهد بی‌گناهی را کشد احوال من پرسد
که آن بی‌خانمان پیدا نشد در صحبت من کو
مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی
کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۲
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶
بنالم به تو ای علیم قدیر
از اهل خراسان صغیر و کبیر
چه کردم که از من رمیده شدند
همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟
مقرم به فرقان و پیغمبرت
نه انباز گفتم تو را نه نظیر
نگفتم مگر راست، گفتم که نیست
تو را در خدائی وزیر ای قدیر
به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیر و نذیر
قران را به پیغمبرت ناورید
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر
مقرم به مرگ و به حشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر
نخوردم برایشان به جان زینهار
نجستم سپاه و کلاه و سریر
سلیمان نیم، همچو دیوان ز من
چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟
همان ناصرم من که خالی نبود
زمن مجلس میر و صدر وزیر
به نامم نخواندی کس از بس شرف
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
ادب را به من بود بازو قوی
به من بود چشم کتابت قریر
به تحریر الفاظ من فخر کرد
همی کاغذ از دست من بر حریر
دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیر شیر
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم به طبع است اسیر
اگر سیر کشتم همی بشکفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر
مرا بود حاصل ز یاران خویش
به شخص جوان اندرون عقل پیر
کنون زان فزونم به هر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر
بجای است در من به فضل خدای
همان فهم و آن طبع معنی پذیر
به چاه اندرون بودم آن روز من
بر آوردم ایزد به چرخ اثیر
از این قدر کامروز دارم به علم
نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر
گر آنگه به دنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر
گر از خاک و از آب بودم، کنون
گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر
ز دین‌اند پیشم به دنیا درون
عزیزان ذلیل و خطیران حقیر
اگر میر میر است و کامش رواست
چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟
چه بایدت رغبت به شیره کنون
که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟
گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک
شده‌ستی کنون پژمریده زریر
نیارد کنون تازگی باز تو
نه خورشید تابان نه ابر مطیر
یکی سرو بودی چو آهن قوی
تو را سرو چنبر شد آهن خمیر
هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر
نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟
چو تیرت سخن باید ایرا که نیست
گناه تو گر نیست قدت چو تیر
بدان منگر ای خواجه کز ظاهری
نبینی همی مرد دین را ظهیر
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر
بیاموز و ماموز مر عام را
زعلم نهانی قلیل و کثیر
به خوشهٔ قران در ببین دانه را
به انگور دین در رها کن عصیر
گر از تو چو از من نفورست خلق
تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر
دلم پر ز درد است، جهال خلق
زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر
اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟
رها کرده‌ام پیش موشان پنیر
نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر
اگر دیو بستد خراسان ز من
گواه منی ای علیم قدیر
خراسانیان گر نجستند دین
بتر زین که خودشان گرفتی مگیر
به پیش ینال و تگین چون رهی
دوانند یکسر غنی و فقیر
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر
بیاویزد آن کس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر
چه گوئی به محشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر با شبیر؟
گر امروز غافل توی همچنین
بر این درد فردا بمانی حسیر
وگر پند گیری زحجت، به حشر
تو را پند او بس بود دستگیر
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک تو را با دل احرار چه کارست
نه این دل ما غارت ترکان تتارست
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل
با ما چه سبب هست تو را، یا چه شمارست
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم
امسال به هش باش که امسال نه پارست
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی
نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست
این خوی بد و عادت تو چند هزارست
خوی تو همی‌گردد و خویی که نگردد
خوی ملک پیلتن شیر شکارست
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست
آن ملک ستانی که هر آن ملک که بستاند
کو تیغ بدو تیز کند ملک سپارست
در لشکر اسکندر از اسب نبودی
چندان که در این لشکر از پیل قطارست
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون
هفتاد منی گرز شه شیر شکارست
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر
وین تخت شه مشرق از زر عیارست
گویند که آن تخت ورا باد ببردی
وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست
وز کیسهٔ شاهانش هر روز نثارست
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز
دیدار شه پیلتن شیرشکارست
آمد ملکا عید و می لعل همی‌گیر
کاین می سبب رستن بنیان ضرارست
می بر تو حلالست که در دار قراری
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست
چشمت به سوی آن صنم باده گسارست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زره ابر
بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم
ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بی‌باک تو
مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو
دل گم شد از من بی‌سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم
هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو ز آن لب‌ها جانی دگرم بخشی
تب‌هاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تب‌ها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی
پروانهٔ جان‌بازم پر سوختهٔ شمعت
می‌افتم و می‌خیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
تا حلقه‌های زلف به هم برشکسته‌ای
بس توبه‌های ما که بهم درشکسته‌ای
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده‌ای
گاه از کرشمه دیدهٔ اختر شکسته‌ای
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته‌ای
آهسته‌تر، نه ملک خراسان گرفته‌ای
و آسوده‌تر، نه رایت سنجر شکسته‌ای
در شاه‌راه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکسته‌ای
در گوشه‌ها هزار جگر گوشه خورده‌ای
وز کبر گوشهٔ کله اندر شکسته‌ای
یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکسته‌ای
درهم شکسته‌ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته‌ای
خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکسته‌ای
رو کز کمان گروههٔ خاطر به مهره‌ای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکسته‌ای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
چه کرده‌ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاده که دست جفا برآوردی
به نوک خار جفا خستیم نیازردم
چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی
مرا به نوک مژه غمزهٔ تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی
به حق غمزهٔ شوخ تو در رسم لیکن
زمردی است مرا صبر نه ز نامردی
به ره چو پیش تو باز آیم و سلام کنم
به سرد پاسخ گوئی علیک و برگردی
بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد
که دید هرگز سوزنده‌ای به این سردی
مرا نگوئی کاخر به جای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
تا لوح جفا درست کردی
سر کیسهٔ عهد سست کردی
ای من سگ تو، تو بر سگ خویش
بسیار جفای چست کردی
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندان که مراد توست کردی
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
می‌داشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی
چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو هم‌چنان در هوس شام و چاشتی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری
خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای
هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری
از دیده جام جام ببارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری و یکی را برآوری
از تو کجا گریزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستری
خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گریز نیست که خصمی و داوری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشسته‌ام که چرا خوش نشسته‌ام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تب‌های گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیده‌ام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کرده‌اند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان می‌برم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بی‌کفش می‌گریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
هر روز بود تو را جفایی نو نو
تا جامهٔ صبر من بدرد جو جو
یک ذره ز نیکیت ندیدم همه عمر
بیرحم کسی تو آزمودم، رو رو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۷
هر نیمه شبم تبم مرتب بینی
ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بینی
هر چاشتگهم کوفتهٔ تب بینی
از تب خالم آبله بر لب بین