عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴ - از قول سیدی اردستانی به اردستان نوشته
گرامی برادر من، دیری است پیمان نامه نگاری فراموش است، و خامه شیوا سخن از پرسش روزگار دور افتادگان خاموش. با آنها که از راه خویش بر ما پیشی و بیشی ندارند هر روزت پیک و پیام است، و شمارخیز و راه انجام، بهر گامی اندر نامه در راه است و نامه رسان بر گذرگاه. مگر ما که یکباره از یاد شدیم و خاک آسا در تاختگاه نامهربانی بر باد. سرگرانی تا چند، دل نگرانی تا کی؟ با این همه سردی که با من کردی، و گرمی که بادگران آوردی، همچنانت بدل دوستدارم و از جان خریدار. بی امید یک پاسخ خروارها نگارش کنم و اگر هوش دهی یا پنبه در گوش نهی، خرمن ها گزارش.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد او نگاشته
خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کارنامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش گزار افتد وصورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود، فرد:
شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت
آن نه شیوه قاصد این نه کار مکتوب است
درد دل به که گویم و چاره این رنج مشکل از که جویم، نامه محرم این راز و قاصد همدم این نیاز نیست، فرد:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
من ذره ام تو خورشید، من بنده ام تو جمشید، اگر سایه شوم پیرامنت نیارم گشت، و اگر زلف گردم سر بر دامنت نیارم سود، فرد:
سلطانی و در دل غم درویشت نیست
درویشم و دست من به سلطان نرسد
قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه. اگر کششی از آن سو نخیزد، کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد، و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد، فرد:
ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت
گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز، لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور. به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش، فرد:
از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود
عدل خدائی ار دهد اجر لب خموش من
زیاده جرات اطناب و قدرت سوال و جواب ندارم، مترصدم بدان حضرتم راهی نمائی و درآن نازنین آغوش که مقیمش را از بهشت فراموش است جایگاهی بخشی، فرد:
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت
آن نه شیوه قاصد این نه کار مکتوب است
درد دل به که گویم و چاره این رنج مشکل از که جویم، نامه محرم این راز و قاصد همدم این نیاز نیست، فرد:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
من ذره ام تو خورشید، من بنده ام تو جمشید، اگر سایه شوم پیرامنت نیارم گشت، و اگر زلف گردم سر بر دامنت نیارم سود، فرد:
سلطانی و در دل غم درویشت نیست
درویشم و دست من به سلطان نرسد
قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه. اگر کششی از آن سو نخیزد، کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد، و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد، فرد:
ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت
گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز، لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور. به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش، فرد:
از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود
عدل خدائی ار دهد اجر لب خموش من
زیاده جرات اطناب و قدرت سوال و جواب ندارم، مترصدم بدان حضرتم راهی نمائی و درآن نازنین آغوش که مقیمش را از بهشت فراموش است جایگاهی بخشی، فرد:
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۷ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی نگاشته
بیست و هشتم محرم است، قرب اندیش خدمت قبله گاهی حاجی آمدم، پریشانش دیدم موجب پرسیدم؟ شطری رنج امیدگاهی ارباب را موافق تحریر حضرت و تقریر روندگان اعادت کرد. زیادت از آنچه نگارش توان، از هوشم اثر و از خویشم خبر نماند.جز دعای صحت پاک وجودش به نقد چاره ای ندیدم. اگر یاران تیتال بازم به اغراق زبان بازی معیوب نسازند، به جرات می گفتم دردش به دل و رنجش را به جان خریدارم. به حقوق صفا سوگند چندان پراکنده حواسم و پریشان قیاس که مزید بر آن متصور نیست. چنان وجود مبارک که چون فضل خدائی فیضش عام است و بی بذل اقدامش پخته آمال پخته خواران و خامکاران خام فرسوده آسیب و آسوده فراش باشد. اگر چه صباحی دو جای هزار دریغ است، من و امثال من که به اقتضای فقدان اثر و نقصان خطر دردی از نهاد دوست نتوانیم پرداخت و گردی بر گونه دشمن افشاند، شکسته مزاج و سال ها گرفتار علاج باشیم، حکایتی و جای شکایتی نیست.
توقع از لطف سرکاری آن است که محض وصل ذریعت نوید سلامت وی و مژده استقامت خود و قاطبه بستگان را در طی شطر و سطری دو نگار آورده، اگر خود مصحوب ابر و باد است، ارسال که پراکنده روان را از بند تزلزل و دل نگرانی رهائی خیزد، خالی از اطناب مترسلانه رهی را بی دولت آگهی تاب و آرامش بر شاخ آهو و پرعنقاست.
توقع از لطف سرکاری آن است که محض وصل ذریعت نوید سلامت وی و مژده استقامت خود و قاطبه بستگان را در طی شطر و سطری دو نگار آورده، اگر خود مصحوب ابر و باد است، ارسال که پراکنده روان را از بند تزلزل و دل نگرانی رهائی خیزد، خالی از اطناب مترسلانه رهی را بی دولت آگهی تاب و آرامش بر شاخ آهو و پرعنقاست.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برخیز و بزدای از دلم، ساقی غم ایام را
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غمی دارم به دل مدغم که در عالم نمیگنجد
دلی دارم به غم توأم که در آدم نمیگنجد
ز مرهمها، جراحتها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، کاندر او مرهم نمیگنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمیگنجد
دهانت قطره و در سینهام دل، لجهای پرخون
عجب دارم چرا کان قطره اندر یم نمیگنجد
به دریا کی توانم داد جا سیل سرشکم را
بوّد پیدا بر دانا، که یم در یم نمیگنجد
برون افتاد افسر، طفل فکر بکرت از پرده
که عیسی تا ابد در دامن مریم نمیگنجد
دلی دارم به غم توأم که در آدم نمیگنجد
ز مرهمها، جراحتها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، کاندر او مرهم نمیگنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمیگنجد
دهانت قطره و در سینهام دل، لجهای پرخون
عجب دارم چرا کان قطره اندر یم نمیگنجد
به دریا کی توانم داد جا سیل سرشکم را
بوّد پیدا بر دانا، که یم در یم نمیگنجد
برون افتاد افسر، طفل فکر بکرت از پرده
که عیسی تا ابد در دامن مریم نمیگنجد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باور کس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - خواجه حافظ فرماید
تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
باغ چون مسند سلیمان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما
دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما
گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر
غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما
ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم
تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما
هر که می بینی امید فیض دارد از کسی
جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما
ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام
قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما
بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم
وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم
خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما
گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما
دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما
گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر
غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما
ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم
تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما
هر که می بینی امید فیض دارد از کسی
جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما
ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام
قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما
بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم
وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم
خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما
گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند
ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند
ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام
همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند
دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل
گاه پهلو وگهی سینه وگه سر شکند
چنگ در زلف خودازخشم زند از پی جنگ
رونق از مشک برد قیمت عنبر شکند
خنجر از قهر کشد بر در و دیوار زند
بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند
همه بر پای وی افتید که این هم سر ما
بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند
به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت
که ز شیرین سخنی رونق شکر شکند
ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند
ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام
همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند
دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل
گاه پهلو وگهی سینه وگه سر شکند
چنگ در زلف خودازخشم زند از پی جنگ
رونق از مشک برد قیمت عنبر شکند
خنجر از قهر کشد بر در و دیوار زند
بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند
همه بر پای وی افتید که این هم سر ما
بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند
به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت
که ز شیرین سخنی رونق شکر شکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
گفتم ای عشق ده مرا پندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
میان دلبران باشد مرا یک یار عیاری
که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری
که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران
به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری
به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم
دل من را پرستاری نماید چشم بیماری
رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم
گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری
به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری
که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری
که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران
به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری
به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم
دل من را پرستاری نماید چشم بیماری
رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم
گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری
به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی
همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی
چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگی
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئینه رخساره ات زنگی
خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگی
به وصف زلفت ار گشتم پریشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی
به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم
همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی
به شیرینی شکر باشد به کامم ریزی ار زهری
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زنی سنگی
شهان همچون بلنداقبال می گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود می کرد سرهنگی
همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی
چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگی
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئینه رخساره ات زنگی
خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگی
به وصف زلفت ار گشتم پریشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی
به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم
همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی
به شیرینی شکر باشد به کامم ریزی ار زهری
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زنی سنگی
شهان همچون بلنداقبال می گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود می کرد سرهنگی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد