عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
یار گرد وفا نمی‌گردد
حاجتی زو روا نمی‌گردد
ما به گرد درش همی گردیم
گرچه او گرد ما نمی‌گردد
یک زمان صحبت جدایی یار
از بر ما جدا نمی‌گردد
هیچ شب نیست تا ز خون جگر
بر سرم آسیا نمی‌گردد
مبتلاام به عشق و کیست که او
به غمش مبتلا نمی‌گردد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یار دل در میان نمی‌آرد
وز دل من نشان نمی‌آرد
سایه بر کار من نمی‌فکند
تا که کارم به جان نمی‌آرد
وز بزرگی اگرچه در کارست
خویشتن را بدان نمی‌آرد
کی به پیمان من درآرد سر
چون که سر در جهان نمی‌آرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل
شب هجرش کران نمی‌آرد
عمر سرمایه‌ایست نامعلوم
تاب چندین زیان نمی‌آرد
به سر او که عشق او به سرم
یک بلا رایگان نمی‌آرد
به دروغی بر انوری همه عمر
گر سر آرد توان نمی‌آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد
نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد
هم دست کامرانی دل از عنان گسسته
هم پای زندگانی جان در رکیب دارد
پندار درد گشتم گویی که در دو عالم
هرجا که هست دردی با من حسیب دارد
بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری
بس عشوه‌های شیرین کان دلفریب دارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روی تو آرام دلها می‌برد
زلف تو زنهار جانها می‌خورد
تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت
عافیت را کس به کس می‌نشمرد
منهی عشق به دست رنگ و بوی
راز دلها را به درها می‌برد
وقت باشد بر سر بازار عشق
کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد
بر سر کوی غمت چون دور چرخ
پای کس جز بر سر خود نسپرد
هست دل در پردهٔ وصل لبت
لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد
پای در وصل لبت نتوان نهاد
تا سر زلف تو در سر ناورد
گویمت وصلی مرا گویی که صبر
تا دلم آن را طریقی بنگرد
جمله در اندیشه سازی کار وصل
تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد
وعده را بر در مزن چندین به عذر
زندگانی را نگر چون می‌برد
گویی از من بگزران ای انوری
چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمالش از جهان غوغا برآورد
مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من
چو گفتم بوسه‌ای صفرا برآورد
ز بی‌آبی و شوخی در زمانه
هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را
هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیع‌ها را کرد باطل
لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش
که خلق از عشق او آوا برآورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
درد تو صدهزار جان ارزد
گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم
که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت
دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست
دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی
قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار
سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی
دزد دشنام پاسبان ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد
جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد
گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
هرچه با من کنی روا باشد
برگ آزار تو کرا باشد
چون تو در عیش و خرمی باشی
گر نباشد رهی روا باشد
چند گویی که از بلا بگریز
که ره عشق پر بلا باشد
از بلای تو چون توان بگریخت
چون دلم بر تو مبتلا باشد
با بلا و غم تو عرض کنم
گر جهان سر به سر مرا باشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
نه چو شیرین لبت شکر باشد
نه چو روشن رخت قمر باشد
با سخنهای تلخ چون زهرت
عیش من خوشتر از شکر باشد
تو به زر مایلی و نیست عجب
میل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راست
عشق بی‌سیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توام
هر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان ترا
همه شبهای بی‌سحر باشد
عشق و افلاس در مسلمانی
صد ره از کافری بتر باشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
بی‌عشق توام به سر نخواهد شد
با خوی تو خوی در نخواهد شد
آوخ که به جز خبر نماند از من
وز حال منت خبر نخواهد شد
گفتم که به صبر به شود کارم
خود می‌نشود مگر نخواهد شد
گیرم که ز بد بتر شود گو شو
دانم ز بتر بتر نخواهد شد
ور عمر به کام من نشد کاری
دیرم نشدست اگر نخواهد شد
با عشق درآمدم به دلتنگی
کاخر دل او دگر نخواهد شد
هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن
وز دور همی نگر نخواهد شد
جز وصل توام نمی‌شود در سر
زین کار چنین به سر نخواهد شد
خون شد دلم از غمت چه می‌گویم
خون شد دل و بس جگر نخواهد شد
تا کی سپری بر انوری آخر
در خاک لگد سپر نخواهد شد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند
دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی‌زند
زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز
چون دست یافت زخم یکی کم نمی‌زند
گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا
واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی‌زند
کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق
الا به دست او در یک غم نمی‌زند
یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو
یک ابر دیده نیست کزو نم نمی‌زند
چشمش کدام زاویه غارت نمی‌کند
زلفش کدام قاعده بر هم نمی‌زند
القصه در ولایت خوبی به کام دل
زد نوبتی که خسرو عالم نمی‌زند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند
جان ز جورش خاک بر سر می‌کند
می‌خورد خون دل و دل عشوهاش
می‌خورد چون نوش و باور می‌کند
گرچه پیش از وعده سوگندان خورد
آنهم از پیشم فرا تر می‌کند
گفتمش بس می‌کند چشمت جفا
گفت نیکو می‌کند گر می‌کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق
می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند
زانکه تا دست سیاهش برنهند
زلفش اکنون دست هم در می‌کند
زر ندارم لاجرم بی‌موجبی
هر زمانم عیب دیگر می‌کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه
الحق این نقدم توانگر می‌کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه
لاجرم کار تو چون زر می‌کند
چون کنی خاکش همی بوس انوری
گرچه با خاکت برابر می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
گرد ترا دل همی چنان خواهد
که دل از بنده رایگان خواهد
بنده را کی محل آن باشد
کانچه خواهی تو جز چنان خواهد
به سر تو که جان دهد بنده
گر دل تو ز بنده جان خواهد
یک زمان از تو دور باد دلم
گر به جان ساعتی زمان خواهد
وین همه هست هم امان دهمش
از فراق تو گر امان خواهد
خود همینست عادت معشوق
کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو
قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه
در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر
که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود
چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی
به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان
در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ای دلبر عیار ترا یار توان بود
غمهای ترا با تو خریدار توان بود
با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد
با یاد تو اندر دهن مار توان بود
بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری
از دست گل وصل تو پر خار توان بود
در آرزوی شکر و بادام تو صد سال
بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس
بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
با خصم تو در کشتن خود یار توان بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید
گل با همه لطافت او خار می‌نماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار می‌نماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجاده‌ها به صورت زنار می‌نماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار می‌نماید
فردای وعده‌هاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار می‌نماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار می‌نماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار می‌نماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار می‌نماید
زینسان که مانده‌اند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار می‌نماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر
وگرنه جای بازی نیست جان‌گیر
جهان عاشقی پایان ندارد
اگر جانت همی باید جهان‌گیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر
چنان کت دل همی خواهد چنان‌گیر
من اینک در میان کارم ای دل
سر و کاری همی بینی کران‌گیر
در آن می‌زنی کز غم شوی خون
برو هم عافیت را آستان‌گیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی
به حرمت جان هجران در میان‌گیر
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به جان آمد مرا کار از دل خویش
غمی گشتم زکار مشکل خویش
در آن دریا شدستم غرقه کانجا
بجز غم می‌نبینم ساحل خویش
به راه وصل می‌پویم ولیکن
همه در هجر بینم منزل خویش
مبادا هیچ آسایش دلم را
اگر جز رنج بینم حاصل خویش
اگر کس قاتل خود بود هرگز
منم آن‌کس نخستین قاتل خویش
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
کس نداند کز غمت چون سوختم
خویشتن در چه بلا اندوختم
دیدنی دیدم از آن رخسار تو
جان بدان یک دیدنت بفروختم
برکشیدم جامهٔ شادی ز تن
وز بلا دلقی کنون نو دوختم
هرچه دانش بود گم کردم همه
در فراقت زرگری آموختم
زر براندودم برین رخسار سیم
آتش اندر کورهٔ دل سوختم