عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
ساقی از یک جرعه می این بینوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
ساغر پر می علاج جان محزون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
در گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند
جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین
تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار
تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند
تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نیش
نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا
می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند
بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش
زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند
چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار
جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند
جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین
تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار
تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند
تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نیش
نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا
می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند
بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش
زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند
چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار
جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
می به روی لاله رنگ یار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
جوش گل شد باده سرجوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۴
جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۹
می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۲
فروغ دولت بیدار از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۷
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۰
غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۰
لب ساقی شکربارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۲
گر این چنین چکد می گلرنگ ازلبش
جام پراز شراب شود طوق غبغبش
میگون لبی که سوخت مرا درخمار می
پیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبش
در چشم خاک راه نشینان انتظار
کار هلال عید کند نعل مرکبش
چون سرو،قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش
در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است
از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش
راه سخن به سایل مبرم نمی دهند
رحم است برکسی که برآرند مطلبش
صائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟
هرکس که نیست دست به جام لبالبش
جام پراز شراب شود طوق غبغبش
میگون لبی که سوخت مرا درخمار می
پیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبش
در چشم خاک راه نشینان انتظار
کار هلال عید کند نعل مرکبش
چون سرو،قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش
در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است
از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش
راه سخن به سایل مبرم نمی دهند
رحم است برکسی که برآرند مطلبش
صائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟
هرکس که نیست دست به جام لبالبش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۷
داده ام دست ارادت با حنای لای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۵
در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۴
شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم