عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دانی ای مه که زهجرت چه به من می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ز روی ناز با من ترک من گاهی که بستیزد
چو بیند می شوم آزرده طرح آشتی ریزد
بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم
به می دادن چو بنشیند به رقصیدن چو برخیزد
نمی دانم که در زلفش چه آید بر سر دل ها
به هنگام معلق چون معلق زلفش آویزد
ز لب شعری که میخواند به مجلس شکر افشاند
چو گیسورا بجنباند توگوئی مشک می بیزد
شود صد باره دلبر توچوچادر می کشد بر سر
قرار و طاقت وهوش وخرد از دست بگریزد
بلند اقبال را گفتم دلت چون است از عشقش
بگفتا دیدمش دست از غم عشقش به سر میزد
چو بیند می شوم آزرده طرح آشتی ریزد
بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم
به می دادن چو بنشیند به رقصیدن چو برخیزد
نمی دانم که در زلفش چه آید بر سر دل ها
به هنگام معلق چون معلق زلفش آویزد
ز لب شعری که میخواند به مجلس شکر افشاند
چو گیسورا بجنباند توگوئی مشک می بیزد
شود صد باره دلبر توچوچادر می کشد بر سر
قرار و طاقت وهوش وخرد از دست بگریزد
بلند اقبال را گفتم دلت چون است از عشقش
بگفتا دیدمش دست از غم عشقش به سر میزد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد
بخت بد من آه که بیدار مرا کرد
گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار
بنمود رخ وصورت دیوار مرا کرد
آسیمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت
آشفته دل از طره طرار مرا کرد
دین و دل وهوش وخرد از دست مرا برد
از یک نگه آسوده زهر چار مرا کرد
گلقند از آن لعل شکر بار مرا داد
ز آن نرگس بیمار چو بیمار مرا کرد
این می ز کجا بودکه ساقی به یکی جام
برد از سر من مستی و هشیار مرا کرد
فرموده مگر خواجه قبولم به غلامی
کامروز همی جانب بازار مرا کرد
آزار مکن بر دلم ای ترک دل آزار
کز جان وجهان جور تو بیزار مرا کرد
الحمد چه اقبال بلندی است که دارم
منصور صفت عشق تو بردار مرا کرد
بخت بد من آه که بیدار مرا کرد
گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار
بنمود رخ وصورت دیوار مرا کرد
آسیمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت
آشفته دل از طره طرار مرا کرد
دین و دل وهوش وخرد از دست مرا برد
از یک نگه آسوده زهر چار مرا کرد
گلقند از آن لعل شکر بار مرا داد
ز آن نرگس بیمار چو بیمار مرا کرد
این می ز کجا بودکه ساقی به یکی جام
برد از سر من مستی و هشیار مرا کرد
فرموده مگر خواجه قبولم به غلامی
کامروز همی جانب بازار مرا کرد
آزار مکن بر دلم ای ترک دل آزار
کز جان وجهان جور تو بیزار مرا کرد
الحمد چه اقبال بلندی است که دارم
منصور صفت عشق تو بردار مرا کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد
اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد
مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق
مرد می باید به درد عشق و خود رامرد کرد
سودمندم نیست گلقندم دهی چند ای طبیب
باید از لعل لب دلبر علاج درد کرد
کن علاج از نوشداروی لب لعلت مرا
کانچه با من تیغ ابرویت نباید کردکرد
غمگسار من نشد کس در زمان هجر تو
غیر اشک دیده کز رخساره پاکم گرد کرد
آتشین رخسارت اندر عشق دلگرمم نمود
لیک لعل آبدارت کام من را سرد کرد
از دل زار بلند اقبال گردد با خبر
مهره هر کس که جا در ششدر اندر نرد کرد
اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد
مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق
مرد می باید به درد عشق و خود رامرد کرد
سودمندم نیست گلقندم دهی چند ای طبیب
باید از لعل لب دلبر علاج درد کرد
کن علاج از نوشداروی لب لعلت مرا
کانچه با من تیغ ابرویت نباید کردکرد
غمگسار من نشد کس در زمان هجر تو
غیر اشک دیده کز رخساره پاکم گرد کرد
آتشین رخسارت اندر عشق دلگرمم نمود
لیک لعل آبدارت کام من را سرد کرد
از دل زار بلند اقبال گردد با خبر
مهره هر کس که جا در ششدر اندر نرد کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
آشفتگی زلف تو آشفته ترم کرد
لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد
از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت
تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد
من از همه اوضاع جهان آگهیم بود
عشق تو بدین گونه ز خود بی خبرم کرد
من مشرق ومغرب همه در زیر پرم بود
بی مهری تو بسمل پرکنده پرم کرد
از درد دلم هیچ کس آگاه نمی بود
رسوا به بر خلق جهان چشم ترم کرد
سر رشته تدبیر به در رفت ز دستم
تا دهر گرفتار قضا و قدرم کرد
اقبال بلندی که خداوند به منداد
عاشق به تو درعشق تو صاحب نظرم کرد
لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد
از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت
تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد
من از همه اوضاع جهان آگهیم بود
عشق تو بدین گونه ز خود بی خبرم کرد
من مشرق ومغرب همه در زیر پرم بود
بی مهری تو بسمل پرکنده پرم کرد
از درد دلم هیچ کس آگاه نمی بود
رسوا به بر خلق جهان چشم ترم کرد
سر رشته تدبیر به در رفت ز دستم
تا دهر گرفتار قضا و قدرم کرد
اقبال بلندی که خداوند به منداد
عاشق به تو درعشق تو صاحب نظرم کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
رخنه ها از مژه آن ترک در ایمانم کرد
چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد
عزم کرده است همانا که کندتعمیرم
ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد
نه من از گردش ایام پریشان شده ام
که پریشانی زلف تو پریشانم کرد
یوسف از دست تومیکرد شکایت که مرا
گاه در چاه و گهی خسته زندانم کرد
هستم ازعشق تو سرباز ولی همت عشق
یاور حال دل من شد وسلطانم کرد
بهجهان نام ونشان هیچ نبود از من زار
التفات تو چنین میر جهانبانم کرد
گفتی ازچیست چنین شهره بلنداقبال است
عشق روی تو چنین شهره دورانم کرد
چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد
عزم کرده است همانا که کندتعمیرم
ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد
نه من از گردش ایام پریشان شده ام
که پریشانی زلف تو پریشانم کرد
یوسف از دست تومیکرد شکایت که مرا
گاه در چاه و گهی خسته زندانم کرد
هستم ازعشق تو سرباز ولی همت عشق
یاور حال دل من شد وسلطانم کرد
بهجهان نام ونشان هیچ نبود از من زار
التفات تو چنین میر جهانبانم کرد
گفتی ازچیست چنین شهره بلنداقبال است
عشق روی تو چنین شهره دورانم کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد
تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد
دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش
خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد
مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت
دل شیر گیر بود که از او حذر نکرد
یا بید بود یا که نه بختم سعید بود
کاخر درخت آرزوی من ثمر نکرد
آهن مگر نه آب ز آتش همی شود
پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد
چشمت ز مژه با دل من آنچه میکند
فصاد با رگ کسی از نیشتر نکرد
دیدی که شمع چون پر پروانه را بسوخت
خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد
زاهد نگر که گفت چنین وچنانم کنم
هیچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد
در عاشقی چو من نشد اقبال کس بلند
تا تن به پیش بار ملامت سپر نکرد
تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد
دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش
خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد
مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت
دل شیر گیر بود که از او حذر نکرد
یا بید بود یا که نه بختم سعید بود
کاخر درخت آرزوی من ثمر نکرد
آهن مگر نه آب ز آتش همی شود
پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد
چشمت ز مژه با دل من آنچه میکند
فصاد با رگ کسی از نیشتر نکرد
دیدی که شمع چون پر پروانه را بسوخت
خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد
زاهد نگر که گفت چنین وچنانم کنم
هیچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد
در عاشقی چو من نشد اقبال کس بلند
تا تن به پیش بار ملامت سپر نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در بر دلدار کی رفتم که دلداری نکرد
کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد
کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت
کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد
کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب
کو به تعمیرش به وصل خویش معماری نکرد
کی به گلزار دل خود راه داد او را کسی
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاری نکرد
کی به عمر از ما خطاکاران خطایی دید دوست
کونشد ستار عیب ما وغفاری نکرد
با کسی گر داوری می بود ما را در جهان
یاوری کی خواستیم از او که او یاری نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کینی که دارد چرخ زنگاری نکرد
بر دل من صد هزاران آفرین از کردگار
کانچه دید آزار صابر آمد وزاری نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاری نکرد
کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد
کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت
کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد
کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب
کو به تعمیرش به وصل خویش معماری نکرد
کی به گلزار دل خود راه داد او را کسی
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاری نکرد
کی به عمر از ما خطاکاران خطایی دید دوست
کونشد ستار عیب ما وغفاری نکرد
با کسی گر داوری می بود ما را در جهان
یاوری کی خواستیم از او که او یاری نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کینی که دارد چرخ زنگاری نکرد
بر دل من صد هزاران آفرین از کردگار
کانچه دید آزار صابر آمد وزاری نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاری نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد
بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد
شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پیش رخت آمده درکش باشد
مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم
عاشق روی تو باید که بلاکش باشد
چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان
بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد
ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد
خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب
گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد
خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد
بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد
شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پیش رخت آمده درکش باشد
مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم
عاشق روی تو باید که بلاکش باشد
چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان
بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد
ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد
خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب
گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد
خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
گر عاشق تو بی دل وجان شد شده باشد
وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد
چون می شود آتش که بیفتد به نیستان
گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد
ای موی میانگر تن من از غم عشقت
باریک چو آن موی میان شدشده باشد
چون ابرو ومژگان تو چون تیر و کمان است
گر قدچوتیرم چو کمان شد شده باشد
رفتی ز برم زودتر از آب که از رود
از چشم من ار رودروان شد شده باشد
گویند که امسال بهار آمد ودی رفت
ما ناشده آگاه خزان شد شده باشد
اقبال بلندی که مرا بود گراز هجر
پست وسیه وخوار و نوان شدشده باشد
وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد
چون می شود آتش که بیفتد به نیستان
گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد
ای موی میانگر تن من از غم عشقت
باریک چو آن موی میان شدشده باشد
چون ابرو ومژگان تو چون تیر و کمان است
گر قدچوتیرم چو کمان شد شده باشد
رفتی ز برم زودتر از آب که از رود
از چشم من ار رودروان شد شده باشد
گویند که امسال بهار آمد ودی رفت
ما ناشده آگاه خزان شد شده باشد
اقبال بلندی که مرا بود گراز هجر
پست وسیه وخوار و نوان شدشده باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد
چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد
نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت
نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد
خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی
پس چرا لعل لبت اینگونه خون آلود شد
حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم
بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد
یافتم کز چیست نایددر کنارم آن نگار
زانکه می بیند کنارم ز اشک چشمم رودشد
اشک چشم ما چوسیم وچهر ما شد همچوزر
هر چه درعشقش زیان کردیم آخر سودشد
گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد
جان به هجرش دادم آخر آنچه می فرمود شد
چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد
نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت
نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد
خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی
پس چرا لعل لبت اینگونه خون آلود شد
حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم
بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد
یافتم کز چیست نایددر کنارم آن نگار
زانکه می بیند کنارم ز اشک چشمم رودشد
اشک چشم ما چوسیم وچهر ما شد همچوزر
هر چه درعشقش زیان کردیم آخر سودشد
گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد
جان به هجرش دادم آخر آنچه می فرمود شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
امروز عمر هم به فراق توشام شد
درانتظار زندگی ما حرام شد
ای ماه تا ز دیده من لایری شدی
دل لامکان ودیده مرا لاینام شد
مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولی
افشا ز دردهجر به خاط وبه عام شد
چشمم گر از غم تونگرید عجب مدار
کز بس گریست خون دل من تمام شد
دید آن زمان که مرغ دلم زلف وخال تو
رفت از برای دانه گرفتار دام شد
جستم بهزلف تو دل گم گشته را زبس
گاهی مثال دال وگهی شکل لام شد
عنبر چودید زلف توفیروزه خط تو
فیروزه ات کنیزک وعنبر غلام شد
آخر بلنداقبال از وصل لعل تو
اندر غزل سرائی شیرین کلام شد
درانتظار زندگی ما حرام شد
ای ماه تا ز دیده من لایری شدی
دل لامکان ودیده مرا لاینام شد
مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولی
افشا ز دردهجر به خاط وبه عام شد
چشمم گر از غم تونگرید عجب مدار
کز بس گریست خون دل من تمام شد
دید آن زمان که مرغ دلم زلف وخال تو
رفت از برای دانه گرفتار دام شد
جستم بهزلف تو دل گم گشته را زبس
گاهی مثال دال وگهی شکل لام شد
عنبر چودید زلف توفیروزه خط تو
فیروزه ات کنیزک وعنبر غلام شد
آخر بلنداقبال از وصل لعل تو
اندر غزل سرائی شیرین کلام شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
قدم خم از غم ابروی اوشد
مگر آن سرو قد درگلشن آمد
که پای سرو اندر گل فرو شد
چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو
که بدخو گشته هر کس خوبرو شد
دل وعشق وصبوری از غم هجر
همان افسانه سنگ و سبو شد
سر زلف تو تا چون صولجان گشت
دل مسکین من پیشش چوگو شد
بلند اقبال وصافی دل از آنم
که فکر وذکر من پیوسته هو شد
قدم خم از غم ابروی اوشد
مگر آن سرو قد درگلشن آمد
که پای سرو اندر گل فرو شد
چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو
که بدخو گشته هر کس خوبرو شد
دل وعشق وصبوری از غم هجر
همان افسانه سنگ و سبو شد
سر زلف تو تا چون صولجان گشت
دل مسکین من پیشش چوگو شد
بلند اقبال وصافی دل از آنم
که فکر وذکر من پیوسته هو شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز ازل چو دلبر ما به خیال دلبری شد
دل ما هم ازخیال قد اوصنوبری شد
همه ما مگر نبودیم به هم انیس وهمدم
چه شداینکه او پری گشت وچنین ز ما بری شد
دل ودین قرار و صبر وخردی که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پری شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبی گشته چو سرو کشمری شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبی
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوری شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردی
که ستاره در ششم چرخ شنید و مشتری شد
دل شیخ و واعظ از بس که گرفته جای در او
سبب این بود که زلف تو به شکل منبری شد
چه بلندباشد اقبال کسی که ازوصالت
به امید دل رسید ودل او ز غم بری شد
دل ما هم ازخیال قد اوصنوبری شد
همه ما مگر نبودیم به هم انیس وهمدم
چه شداینکه او پری گشت وچنین ز ما بری شد
دل ودین قرار و صبر وخردی که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پری شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبی گشته چو سرو کشمری شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبی
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوری شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردی
که ستاره در ششم چرخ شنید و مشتری شد
دل شیخ و واعظ از بس که گرفته جای در او
سبب این بود که زلف تو به شکل منبری شد
چه بلندباشد اقبال کسی که ازوصالت
به امید دل رسید ودل او ز غم بری شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد
قرار بخش دل بیقرار ما می شد
شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامی شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب
اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد
به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم
به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد
زآه وناله نمودیم آن چنان کاری
که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد
به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم
ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد
گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال
همین بسی سبب افتخار ما می شد
قرار بخش دل بیقرار ما می شد
شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامی شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب
اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد
به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم
به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد
زآه وناله نمودیم آن چنان کاری
که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد
به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم
ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد
گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال
همین بسی سبب افتخار ما می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دلبران از هرطرف ره بر دل ودین بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند
هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل
تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند
همسری چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اینخطا بر فرق اوخونین تبرزین بسته اند
خودندانم بر دل خونین ما دستی زده است
یا خضابی یار را سر پنجه رنگین بسته اند
عزم گردش گوئیا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف می بینم آئین بسته اند
ساقیا می ده که تا تسلیم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابین بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکین بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند
هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل
تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند
همسری چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اینخطا بر فرق اوخونین تبرزین بسته اند
خودندانم بر دل خونین ما دستی زده است
یا خضابی یار را سر پنجه رنگین بسته اند
عزم گردش گوئیا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف می بینم آئین بسته اند
ساقیا می ده که تا تسلیم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابین بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکین بسته اند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند
رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند
گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد
چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند
من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس
کز راست و ز چپ زلف تو بر دوش زناری کند
در پیش چشمت کی کند قصاب قصابی دگر
یا با وجود زلف تو عطار عطاری کند
نشنیده ای کاندر جهان باشد مکافاتی مگر
خویت چرا با ما چنین دایم دل آزاری کند
در زیر بار غم دلم چون بختی مست آمده
بختی چومست آیدکجا باک از گرانباری کند
ز آن چهر شنگرفی بود اشکم به رخ شنگرف گون
روزمرا نیلی صفت آن خط زنگاری کند
دریا شود روی زمین طوفان نوح آید پدید
ار چشم را رخصت دهم تا اشک را جاری کند
افغان بلند اقبال چندازهجر داری روز و شب
آخر شود روزی وصال اقبالت ار یاری کند
رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند
گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد
چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند
من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس
کز راست و ز چپ زلف تو بر دوش زناری کند
در پیش چشمت کی کند قصاب قصابی دگر
یا با وجود زلف تو عطار عطاری کند
نشنیده ای کاندر جهان باشد مکافاتی مگر
خویت چرا با ما چنین دایم دل آزاری کند
در زیر بار غم دلم چون بختی مست آمده
بختی چومست آیدکجا باک از گرانباری کند
ز آن چهر شنگرفی بود اشکم به رخ شنگرف گون
روزمرا نیلی صفت آن خط زنگاری کند
دریا شود روی زمین طوفان نوح آید پدید
ار چشم را رخصت دهم تا اشک را جاری کند
افغان بلند اقبال چندازهجر داری روز و شب
آخر شود روزی وصال اقبالت ار یاری کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای دو زلفت پر خم وچین چون کمند
درکمندت صد هزاران دل به بند
دل شد آرام از لب وچشمت بلی
رام گردد طفل از بادام وقند
از گزند چشم بد پروا مدار
چون رخت آتش بود خالت سپند
چهره و زلف تو برکافور و مشک
این تمسخر می کند آن ریشخند
چون تنت هرگز به نرمی کس ندید
پرنیانی یا حریری یا پرند
نیست دزدی همچو زلفت معتبر
نیست مستی همچوچشمت هوشمند
کان به گنج عارضت شد پاسبان
واین کشد هر لحظه صیدی درکمند
نالم از هجر تو چون نی تا به کی
جوشم از عشق توچون می تا به چند
با بلنداقبال جور و کین مکن
کز خداوند است اقبالش بلند
درکمندت صد هزاران دل به بند
دل شد آرام از لب وچشمت بلی
رام گردد طفل از بادام وقند
از گزند چشم بد پروا مدار
چون رخت آتش بود خالت سپند
چهره و زلف تو برکافور و مشک
این تمسخر می کند آن ریشخند
چون تنت هرگز به نرمی کس ندید
پرنیانی یا حریری یا پرند
نیست دزدی همچو زلفت معتبر
نیست مستی همچوچشمت هوشمند
کان به گنج عارضت شد پاسبان
واین کشد هر لحظه صیدی درکمند
نالم از هجر تو چون نی تا به کی
جوشم از عشق توچون می تا به چند
با بلنداقبال جور و کین مکن
کز خداوند است اقبالش بلند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر از نقطه موهوم نشان خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز
دامنم جوی و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رویم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزنی مژه خزان خواهدبود
بوئی آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ریش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازی بنواز ار بگدازی بگداز
کانچه میل تو بودمیل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستی و شکستی لیکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوری باده چنان خور که به صبح
همه گویند که عید رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت ای که به فردا جسدت
خاک زیر لگد کوزه گران خواهد بود
یار درپرده واز دیده نهان است ولی
چشم بینا اگرت هست عیان خواهد بود
بخت بیدار اگر یار بلنداقبال است
هجر دلدار نصیب دگران خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز
دامنم جوی و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رویم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزنی مژه خزان خواهدبود
بوئی آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ریش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازی بنواز ار بگدازی بگداز
کانچه میل تو بودمیل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستی و شکستی لیکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوری باده چنان خور که به صبح
همه گویند که عید رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت ای که به فردا جسدت
خاک زیر لگد کوزه گران خواهد بود
یار درپرده واز دیده نهان است ولی
چشم بینا اگرت هست عیان خواهد بود
بخت بیدار اگر یار بلنداقبال است
هجر دلدار نصیب دگران خواهدبود