عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش
چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده میکندم از نگاه بی گه و گاهش
گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش
مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش
از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش
سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش
میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش
ستم کشیدم از آن ترک کجکلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش
ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش
فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش
چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده میکندم از نگاه بی گه و گاهش
گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش
مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش
از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش
سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش
میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش
ستم کشیدم از آن ترک کجکلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش
ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش
فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره میکردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردم
ندانستم که دور چرخش از من دور میسازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردم
کس گر میشنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردم
اگر میشد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره میکردم
نمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، میکردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزد
که زلفش را شبیه عقرب جراره میکردم
فرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره میکردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره میکردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردم
بپرس از من کرامت های پیر میپرستان را
که در میخانه عمری کار هر میخواره میکردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره میکردم
خدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردم
ندانستم که دور چرخش از من دور میسازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردم
کس گر میشنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردم
اگر میشد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره میکردم
نمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، میکردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزد
که زلفش را شبیه عقرب جراره میکردم
فرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره میکردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره میکردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردم
بپرس از من کرامت های پیر میپرستان را
که در میخانه عمری کار هر میخواره میکردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره میکردم
خدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به حلقهٔ سر زلف تو پایبند شدم
میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم
کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است
که رستم از همه تا صید این کمند شدم
چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو
که تا نظر به من افکنده دردمند شدم
ببین که در طلب حال آتشین رخ تو
چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم
اگر چه شهرهٔ شهر است بینیازی من
ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم
به لب رسید همان لحظه جان شیرینم
که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم
شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم
چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم
ز بس به مردم دیوانه پند میدادم
کنون به بند جنون مستحق پند شدم
ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست
کز التفات ملک فارغ از گزند شدم
ستوده ناصردین شاه کز مدایح او
پسند نکتهشناسان خودپسند شدم
فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین
که من هم از سر این سفره بهرهمند شدم
میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم
کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است
که رستم از همه تا صید این کمند شدم
چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو
که تا نظر به من افکنده دردمند شدم
ببین که در طلب حال آتشین رخ تو
چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم
اگر چه شهرهٔ شهر است بینیازی من
ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم
به لب رسید همان لحظه جان شیرینم
که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم
شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم
چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم
ز بس به مردم دیوانه پند میدادم
کنون به بند جنون مستحق پند شدم
ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست
کز التفات ملک فارغ از گزند شدم
ستوده ناصردین شاه کز مدایح او
پسند نکتهشناسان خودپسند شدم
فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین
که من هم از سر این سفره بهرهمند شدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم
هزار دجله به یکدم گذشته از نظرم
چه قطرهها که دمادم نریخت از مژهام
چه شعلهها که پیاپی نخاست از جگرم
زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم
چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم
شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمیکند این نالههای بیاثرم
دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریههای بیثمرم
به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم
مگر پیامی از آن ماه میرسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم
من از نهایت بیداد دوست میترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم
فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد
که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم
هزار دجله به یکدم گذشته از نظرم
چه قطرهها که دمادم نریخت از مژهام
چه شعلهها که پیاپی نخاست از جگرم
زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم
چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم
شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمیکند این نالههای بیاثرم
دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریههای بیثمرم
به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم
مگر پیامی از آن ماه میرسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم
من از نهایت بیداد دوست میترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم
فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد
که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم
تا نمکم لب تو را، می به دهان نمیبرم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمیچشم
چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم
کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکردهام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم
گر چه به هیچ حالتی یاد نکردهای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم
تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم
دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفتهام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم
بس که شب وصال تو ناطقه لال میشود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم
بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده والهام، می نچشیده بیهشم
نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم
تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم
ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم
تا نمکم لب تو را، می به دهان نمیبرم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمیچشم
چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم
کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکردهام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم
گر چه به هیچ حالتی یاد نکردهای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم
تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم
دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفتهام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم
بس که شب وصال تو ناطقه لال میشود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم
بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده والهام، می نچشیده بیهشم
نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم
تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم
ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم
بشارت های خوش داد از اشارتهای جانانم
به عالم هیچ عیشی را از این خوشتر نمیدانم
که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم
نمیدانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم
نمیدانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم
شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد
ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم
میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را
اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم
مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر
که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم
من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمینالم
اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم
من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی
نمیپرسی ز احوالم نمیکوشی به درمانم
اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما
شبی را میتوانی روز کردن در شبستانم
شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم
که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم
سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی
من از خاصیت لعل تو بیخاتم سلیمانم
فروغی آن مه نامهربان را کاش میگفتی
که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل
که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
بشارت های خوش داد از اشارتهای جانانم
به عالم هیچ عیشی را از این خوشتر نمیدانم
که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم
نمیدانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم
نمیدانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم
شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد
ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم
میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را
اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم
مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر
که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم
من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمینالم
اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم
من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی
نمیپرسی ز احوالم نمیکوشی به درمانم
اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما
شبی را میتوانی روز کردن در شبستانم
شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم
که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم
سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی
من از خاصیت لعل تو بیخاتم سلیمانم
فروغی آن مه نامهربان را کاش میگفتی
که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل
که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزادهام در دام خاک افتادهام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزادهام در دام خاک افتادهام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم
در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم
گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم
موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم
الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم
گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم
گفتی دهنم کام کسی هیچ ندادهست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم
مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم
خون میخورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
به گرفت فروغم همه آفاق فروغی
زیرا که ثناگوی در دولت شاهم
فرماندهٔ خورشید فلک، ناصردین شاه
کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم
تا سایهٔ خود کرد خداوند جهانش
در سایهٔ پایندهٔ او داد پناهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم
در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم
گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم
موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم
الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم
گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم
گفتی دهنم کام کسی هیچ ندادهست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم
مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم
خون میخورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
به گرفت فروغم همه آفاق فروغی
زیرا که ثناگوی در دولت شاهم
فرماندهٔ خورشید فلک، ناصردین شاه
کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم
تا سایهٔ خود کرد خداوند جهانش
در سایهٔ پایندهٔ او داد پناهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم
هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت میخانه، سراسیمه دویدیم
یک دم بر آن شاهد میخواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم
در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم
خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم
چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم
هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت میخانه، سراسیمه دویدیم
یک دم بر آن شاهد میخواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم
در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم
خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم
چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
نرگس بیمار تو گشته پرستار من
تا چه کند این طبیب با دل بیمار من
خفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببین
چشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من
رسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقی
تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من
با همه تیر بلا کامده بر دل مرا
از مژهات بر نگشت بخت نگون سار من
آب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار تو
خرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار من
ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم
تا تو کمر بستهای از پی آزار من
رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت
مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من
تا خم زلف تو را دام دلم کردهاند
میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من
تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست
قبله حسد میبرد از بت و زنار من
هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را
یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من
گر دو جهان میشود از کرم میفروش
مست نخواهد شدن خاطر هشیار من
تا سخنی گفتهام زان لب شیرین سخن
خسرو ایران نمود گوش به گفتار من
ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد
کز گهرش برده اب نظم گهر بار من
تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار
شهره هر شهر شد دفتر اشعار من
تا چه کند این طبیب با دل بیمار من
خفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببین
چشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من
رسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقی
تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من
با همه تیر بلا کامده بر دل مرا
از مژهات بر نگشت بخت نگون سار من
آب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار تو
خرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار من
ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم
تا تو کمر بستهای از پی آزار من
رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت
مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من
تا خم زلف تو را دام دلم کردهاند
میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من
تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست
قبله حسد میبرد از بت و زنار من
هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را
یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من
گر دو جهان میشود از کرم میفروش
مست نخواهد شدن خاطر هشیار من
تا سخنی گفتهام زان لب شیرین سخن
خسرو ایران نمود گوش به گفتار من
ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد
کز گهرش برده اب نظم گهر بار من
تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار
شهره هر شهر شد دفتر اشعار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
گر خون من ز شیشه بریزد به جام او
لب بر ندارم از لب یاقوت فام او
با من سخن ز لعل روان بخش یار کن
آب حیات را چه کند تشنه کام او
یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او
کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد
بنگر چه میکند نگه ناتمام او
گر واعظان حدیث قیامت شنیدهاند
من دیدهام قیامت خود در قیام او
دست کسی به نقرهٔ خامش نمیرسد
جانم بسوخت در سر سودای خام او
دستی که دل بر آن سر زلف دو تا کشید
از من کشیده دست فلک انتقام او
ما را ببخش اگر به کشاکش فتادهایم
کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او
عاشق نمیکشد قدم از رهگذار دوست
گر افعی گزنده بود زیر کام او
هرگز هما به اوج سعادت نمیرسد
تا از پی شرف ننشیند به بام او
گشتند متفق همه خوبان روزگار
آن گه زدند سکهٔ شاهی به نام او
دانی که چیست حالت درویش و پادشاه
گر بنگری به فقر من و احتشام او
در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت
یارب که مستدام بماند نظام او
شمس الملوک ناصردین شه که روز بار
شاهان ستادهاند به صف سلام او
لب بر ندارم از لب یاقوت فام او
با من سخن ز لعل روان بخش یار کن
آب حیات را چه کند تشنه کام او
یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او
کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد
بنگر چه میکند نگه ناتمام او
گر واعظان حدیث قیامت شنیدهاند
من دیدهام قیامت خود در قیام او
دست کسی به نقرهٔ خامش نمیرسد
جانم بسوخت در سر سودای خام او
دستی که دل بر آن سر زلف دو تا کشید
از من کشیده دست فلک انتقام او
ما را ببخش اگر به کشاکش فتادهایم
کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او
عاشق نمیکشد قدم از رهگذار دوست
گر افعی گزنده بود زیر کام او
هرگز هما به اوج سعادت نمیرسد
تا از پی شرف ننشیند به بام او
گشتند متفق همه خوبان روزگار
آن گه زدند سکهٔ شاهی به نام او
دانی که چیست حالت درویش و پادشاه
گر بنگری به فقر من و احتشام او
در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت
یارب که مستدام بماند نظام او
شمس الملوک ناصردین شه که روز بار
شاهان ستادهاند به صف سلام او
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
از بس که در خیال مکیدم لبان او
یاقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هیچ شد
یعنی نداد کام دلم را دهان او
پیرانهسر بلاکش ابروی او شدم
با قامت خمیده کشیدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمی نخوردهام که نماند نشان او
دستی که از رکاب سمندش بریده شد
ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او
چندان که در پیش به درستی دویدهام
الا دل شکسته ندیدم مکان او
بی پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقی
خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او
در عهد شه کلام فروغی بها گرفت
یارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردین شه که آمدهست
چندین هزار آیت رحمت نشان او
یاقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هیچ شد
یعنی نداد کام دلم را دهان او
پیرانهسر بلاکش ابروی او شدم
با قامت خمیده کشیدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمی نخوردهام که نماند نشان او
دستی که از رکاب سمندش بریده شد
ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او
چندان که در پیش به درستی دویدهام
الا دل شکسته ندیدم مکان او
بی پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقی
خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او
در عهد شه کلام فروغی بها گرفت
یارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردین شه که آمدهست
چندین هزار آیت رحمت نشان او
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
چه عقدههاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهٔ خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمیدهند پناه
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونهای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهٔ خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمیدهند پناه
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونهای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی
دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری
دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی
نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی
گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی
اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل
پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی
اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان
نمودهایم سوالی، شنیدهایم جوابی
چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی
ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم
نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی
تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما
که غیرت خدمت رندان نکردهایم ثوابی
نظر به جانب شاهان نمیکنی ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی
ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان
که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی
فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری
ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی
دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری
دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی
نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی
گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی
اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل
پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی
اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان
نمودهایم سوالی، شنیدهایم جوابی
چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی
ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم
نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی
تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما
که غیرت خدمت رندان نکردهایم ثوابی
نظر به جانب شاهان نمیکنی ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی
ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان
که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی
فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری
ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
گه جلوهگر ز بام و گه از منظر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی
تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه
گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی
دلهای مرده زندگی از سر گرفتهاند
تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی
پیراهن حیای زلیخا دریده شد
تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی
ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری
تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی
با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم
تا با هزار ناز مرا در بر آمدی
غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم
تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی
تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند
نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی
زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب
کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی
تاج الملوک ناصردین شه که آسمان
میگویدش که بر همه شاهان سرآمدی
شاهان کنون نیاز فروغی قبول کن
کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی
تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه
گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی
دلهای مرده زندگی از سر گرفتهاند
تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی
پیراهن حیای زلیخا دریده شد
تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی
ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری
تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی
با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم
تا با هزار ناز مرا در بر آمدی
غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم
تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی
تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند
نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی
زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب
کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی
تاج الملوک ناصردین شه که آسمان
میگویدش که بر همه شاهان سرآمدی
شاهان کنون نیاز فروغی قبول کن
کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی
علاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندی
غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری
گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی
سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری
دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی
کدام دام نهادی که طایری نگرفتی
کدام تیر گشادی که خستهای نفکندی
گهی ز غمزهٔ چشمت چه خانهها که نرفتی
گهی ز تیشهٔ نازت چه ریشهها که نکندی
ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی
ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی
چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی
چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی
علاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالت
چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی
ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را
همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی
فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد
کز آستان تو نومید رفت از پس چندی
ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم
که غیر بحر ز دستش ندیدهام گلهمندی
علاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندی
غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری
گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی
سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری
دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی
کدام دام نهادی که طایری نگرفتی
کدام تیر گشادی که خستهای نفکندی
گهی ز غمزهٔ چشمت چه خانهها که نرفتی
گهی ز تیشهٔ نازت چه ریشهها که نکندی
ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی
ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی
چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی
چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی
علاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالت
چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی
ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را
همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی
فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد
کز آستان تو نومید رفت از پس چندی
ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم
که غیر بحر ز دستش ندیدهام گلهمندی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری
چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری
چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی
پری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداری
عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز میآید
گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری
گل آتش زد چاک سینهاش دامان گلشن را
گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری
ز کویش دوش میآمد خروش حسرت انگیزی
دل از کف دادهای در دادن جان است پنداری
کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان
سر کوی نکویان کافرستان است پنداری
رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش
گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری
ز تقریری که واعظ میکند بر عرشهٔ منبر
طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری
نمیگردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی
هنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداری
مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی
گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری
گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را
ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری
فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن
فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری
خدیو ذرهپرور ناصرالدین شاه نیک اختر
که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری
شه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادل
که دست همتش ابر درافشان است پنداری
چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری
چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی
پری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداری
عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز میآید
گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری
گل آتش زد چاک سینهاش دامان گلشن را
گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری
ز کویش دوش میآمد خروش حسرت انگیزی
دل از کف دادهای در دادن جان است پنداری
کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان
سر کوی نکویان کافرستان است پنداری
رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش
گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری
ز تقریری که واعظ میکند بر عرشهٔ منبر
طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری
نمیگردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی
هنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداری
مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی
گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری
گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را
ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری
فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن
فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری
خدیو ذرهپرور ناصرالدین شاه نیک اختر
که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری
شه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادل
که دست همتش ابر درافشان است پنداری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی
دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی
دلها تمام اگر تو ندزدیدهای چرا
لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی
گه در کنار ماه چو جراره عقربی
گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی
زآن رو به شکل سوزن عیسی شدم که تو
باریک تر ز رشتهٔ باریک مریمی
دل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشی
پیچان و تاب دار و گرهگیر و محکمی
نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست
با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی
کس بر نمیخورد ز تو جز باد صبح دم
کسوده میشود ز شمیمت به هر دمی
تا بر رخ خجسته جانان نشستهای
ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی
خورشید در کمند تو گردن نهاده است
گویا کمند پر خم شاه معظمی
جمشید عهد ناصردین شه که روز عید
بر جا نهشت مخزن دینار و درهمی
آن خسرو کریم که دست سخای وی
افکنده است رخنه در ارکان هر یمی
شاها همیشه باد ممالک مسخرت
زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی
چندین هزار عید فروغی به نام تو
گوید غزل که شادی دلهای خرمی
دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی
دلها تمام اگر تو ندزدیدهای چرا
لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی
گه در کنار ماه چو جراره عقربی
گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی
زآن رو به شکل سوزن عیسی شدم که تو
باریک تر ز رشتهٔ باریک مریمی
دل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشی
پیچان و تاب دار و گرهگیر و محکمی
نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست
با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی
کس بر نمیخورد ز تو جز باد صبح دم
کسوده میشود ز شمیمت به هر دمی
تا بر رخ خجسته جانان نشستهای
ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی
خورشید در کمند تو گردن نهاده است
گویا کمند پر خم شاه معظمی
جمشید عهد ناصردین شه که روز عید
بر جا نهشت مخزن دینار و درهمی
آن خسرو کریم که دست سخای وی
افکنده است رخنه در ارکان هر یمی
شاها همیشه باد ممالک مسخرت
زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی
چندین هزار عید فروغی به نام تو
گوید غزل که شادی دلهای خرمی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی
اما نمیتوان گفت با هیچ نکتهدانی
اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها
از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی
هر شامگه به یادش خفتم به لالهزاری
هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی
تخم وفای او را کشتم به هر زمینی
خار جفای او را خوردم به هر زمانی
در گردنم فکندهست گیسوی او کمندی
بر کشتنم کشیدهست ابروی او کمانی
پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان
هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی
در عالم جوانی کاری نیامد از من
دستی زدم به پیری در دامن جوانی
در وادی محبت حال دلم چه پرسی
کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی
ای آن که زیر تیغش امید رحم داری
ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی
بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را
زور این چنین که دیدهست آنگه ز ناتوانی
گر با پری نداری نسبت چرا همیشه
در خاطرم مقیمی وز دیدهام نهانی
صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی
گویا کمین غلامی از خسرو جهانی
شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین
کز دست او نماندهست گوهر به هیچ کانی
یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد
تا مدح سایهاش را گویم به هر لسانی
اما نمیتوان گفت با هیچ نکتهدانی
اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها
از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی
هر شامگه به یادش خفتم به لالهزاری
هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی
تخم وفای او را کشتم به هر زمینی
خار جفای او را خوردم به هر زمانی
در گردنم فکندهست گیسوی او کمندی
بر کشتنم کشیدهست ابروی او کمانی
پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان
هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی
در عالم جوانی کاری نیامد از من
دستی زدم به پیری در دامن جوانی
در وادی محبت حال دلم چه پرسی
کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی
ای آن که زیر تیغش امید رحم داری
ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی
بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را
زور این چنین که دیدهست آنگه ز ناتوانی
گر با پری نداری نسبت چرا همیشه
در خاطرم مقیمی وز دیدهام نهانی
صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی
گویا کمین غلامی از خسرو جهانی
شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین
کز دست او نماندهست گوهر به هیچ کانی
یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد
تا مدح سایهاش را گویم به هر لسانی