عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دیگری میکشد گریبانم
چو خلوتست دل ید در و دل آرامی
بپاسبانی دل در توقع آنم
ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر
ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو میداد
کنون بمجلس صحبت به بیتالاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم
چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی
بلطف جمع کند خاطر پریشانم
یکیست یار من و نیست غیر او یاری
ولیک در طلبش چارهٔ نمیدانم
بسوی چاره نبردم رهی به بیداری
مگر به خواب به بینم که چیست درمانم
خیال دوست چنان میزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان میشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشی
بگو بیا که روانرا بپاش افشانم
دل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم
که صحبت دیگری میکشد گریبانم
چو خلوتست دل ید در و دل آرامی
بپاسبانی دل در توقع آنم
ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر
ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو میداد
کنون بمجلس صحبت به بیتالاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم
چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی
بلطف جمع کند خاطر پریشانم
یکیست یار من و نیست غیر او یاری
ولیک در طلبش چارهٔ نمیدانم
بسوی چاره نبردم رهی به بیداری
مگر به خواب به بینم که چیست درمانم
خیال دوست چنان میزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان میشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشی
بگو بیا که روانرا بپاش افشانم
دل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
وه که جان یا تنم نمیدانم
این توئی یا منم نمیدانم
خویش را از تو فرق نتوانم
دوست از دشمنم نمیدانم
با منی و ز فراق میسوزم
گلشنم گلخنم نمیدانم
روی و زلف تو قبلهام شب روز
کافرم مؤمنم نمیدانم
خم ابروی تست یا محراب
رهبر از رهزنم نمیدانم
جامه دانم که میدرم بر تن
جیب از دامنم نمیدانم
محو در عشق تو شدم چون فیض
عشق تو یا منم نمیدانم
این توئی یا منم نمیدانم
خویش را از تو فرق نتوانم
دوست از دشمنم نمیدانم
با منی و ز فراق میسوزم
گلشنم گلخنم نمیدانم
روی و زلف تو قبلهام شب روز
کافرم مؤمنم نمیدانم
خم ابروی تست یا محراب
رهبر از رهزنم نمیدانم
جامه دانم که میدرم بر تن
جیب از دامنم نمیدانم
محو در عشق تو شدم چون فیض
عشق تو یا منم نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
چنان شدم که قبیح از حسن نمیدانم
مپرس مسئله از من که من نمیدانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمیدانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمیدانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمیدانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمیدانم
حدیث او همه جا آشکار میگویم
درون خلوت از انجمن نمیدانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمیدانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمیدانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمیدانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمیدانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمیدانم
ببوی او همه کس را عزیز میدارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
مپرس مسئله از من که من نمیدانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمیدانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمیدانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمیدانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمیدانم
حدیث او همه جا آشکار میگویم
درون خلوت از انجمن نمیدانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمیدانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمیدانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمیدانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمیدانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمیدانم
ببوی او همه کس را عزیز میدارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
عمر عزیز تا یکی صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم
چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنم
اشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم
عشوهٔ توبه میخری یاری توبه میخورم
گر فتد او بدست من بین که باو چها کنم
رخ بنمای پیر من چند بخانقاه تن
نعرههای هازنم مستی هوی هو کنم
چند تنم بگرد تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنم
رو چو کنی بسوی من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو کنم
جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم
خانه سر ز ما سوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم
هم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم
کی بود آنکه مستمست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم بهر چه هست روی بروی او کنم
گه بوصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم
گه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهم
گه بخطاب انت انت گاه بعیب هو کنم
باز بده به فیض نقد هر آنچه میدهی بده
عمر عزیز تابکی صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم
چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنم
اشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم
عشوهٔ توبه میخری یاری توبه میخورم
گر فتد او بدست من بین که باو چها کنم
رخ بنمای پیر من چند بخانقاه تن
نعرههای هازنم مستی هوی هو کنم
چند تنم بگرد تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنم
رو چو کنی بسوی من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو کنم
جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم
خانه سر ز ما سوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم
هم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم
کی بود آنکه مستمست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم بهر چه هست روی بروی او کنم
گه بوصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم
گه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهم
گه بخطاب انت انت گاه بعیب هو کنم
باز بده به فیض نقد هر آنچه میدهی بده
عمر عزیز تابکی صرف در آرزو کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
از دور بر خرامش قدت ثنا کنم
نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم
دارم بزیر پرده ناموس مستیی
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم
صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم
عالم بسوزد از نفس آتشین من
حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم
تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن
حاشا ز دست دامن مستی رها کنم
گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر
دیوانهام مگر که چنین کارها کنم
هر ذره در را بدوائی خریدهایم
من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم
بر آستان دوست نهادم سر نیاز
شاید بروی خویش در فیض وا کنم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم
از بهر یکنظر که بسوی من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم
در بحر آتشین بود ار گوهی مراد
تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم
فیضم گرفته است جهانرا فروغ من
در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم
نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم
دارم بزیر پرده ناموس مستیی
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم
صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم
عالم بسوزد از نفس آتشین من
حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم
تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن
حاشا ز دست دامن مستی رها کنم
گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر
دیوانهام مگر که چنین کارها کنم
هر ذره در را بدوائی خریدهایم
من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم
بر آستان دوست نهادم سر نیاز
شاید بروی خویش در فیض وا کنم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم
از بهر یکنظر که بسوی من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم
در بحر آتشین بود ار گوهی مراد
تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم
فیضم گرفته است جهانرا فروغ من
در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
میل صحرا گر کنی من سینه را صحرا کنم
میل دریا گر کنی من دیده را دریا کنم
گر تو خواهی عالمی ویران کنی در یکنفس
من بمژگان راه سیل از دیده خود وا کنم
گر هوای لاله و گل داری از خون جگر
بادها در چشم دارم داغها پیدا کنم
شد خیالی این تن من گر چراغی بایدت
من درین فانوس شمع از نور جان برپا کنم
برق و رعدی گر هوس داری نفس را دم دهم
بند از پای فغان و ناله دل وا کنم
هرچه خواهی میتوانم خویش را گر آنچنان
جای آن دارد گرت یکذره در دل جا کنم
آتش از سوز درون خود بر آرم چون چنار
شعلهٔ گردم چو یاد آن رخ حمرا کنم
گر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک من
خرقه از سر برکشم زنار را رسوا کنم
گر ز سوز فیض میخواهی که باشی باخبر
آتش پنهان دل را در نفس پیدا کنم
میل دریا گر کنی من دیده را دریا کنم
گر تو خواهی عالمی ویران کنی در یکنفس
من بمژگان راه سیل از دیده خود وا کنم
گر هوای لاله و گل داری از خون جگر
بادها در چشم دارم داغها پیدا کنم
شد خیالی این تن من گر چراغی بایدت
من درین فانوس شمع از نور جان برپا کنم
برق و رعدی گر هوس داری نفس را دم دهم
بند از پای فغان و ناله دل وا کنم
هرچه خواهی میتوانم خویش را گر آنچنان
جای آن دارد گرت یکذره در دل جا کنم
آتش از سوز درون خود بر آرم چون چنار
شعلهٔ گردم چو یاد آن رخ حمرا کنم
گر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک من
خرقه از سر برکشم زنار را رسوا کنم
گر ز سوز فیض میخواهی که باشی باخبر
آتش پنهان دل را در نفس پیدا کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم
ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم
رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم
با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشهاش چون گوشهٔ نان بشکنم
بهرام اگر تیرم زند با زهرهاش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم
ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم
رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم
با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشهاش چون گوشهٔ نان بشکنم
بهرام اگر تیرم زند با زهرهاش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
از برکات حسن تو جذب مراد میکنم
یاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنم
جلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترا
نیست همین که جان دهم بکله مراد میکنم
قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیال
غم بدلت چو میرسد هم بتو شاد میکنم
کار چو تنگ میشود بر دل و جانم از جهان
روی شکفتهٔ تو یاد بهر گشاد میکنم
مونس و یار من توئی مصلح کار من توئی
کار مرا بمن ممان زانکه فساد میکنم
نامه چه میفرستمت باد صبا چو میوزد
جان بمشایعت روان از پی باد میکنم
در صفت تو جان من شعر چهسان توان نوشت
فیض ز خویش میرود چون ز تو یاد میکنم
یاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنم
جلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترا
نیست همین که جان دهم بکله مراد میکنم
قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیال
غم بدلت چو میرسد هم بتو شاد میکنم
کار چو تنگ میشود بر دل و جانم از جهان
روی شکفتهٔ تو یاد بهر گشاد میکنم
مونس و یار من توئی مصلح کار من توئی
کار مرا بمن ممان زانکه فساد میکنم
نامه چه میفرستمت باد صبا چو میوزد
جان بمشایعت روان از پی باد میکنم
در صفت تو جان من شعر چهسان توان نوشت
فیض ز خویش میرود چون ز تو یاد میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
شبها حدیث زلف تو تکرار میکنم
تسبیح روز وصل تو بسیار میکنم
چون دم زند صباح ز انوار طلعتت
جان را ز عکس روی تو گلزار میکنم
از پای تا بسر همه تن دیده میشوم
جانرا بدیده قابل دیدار میکنم
از غمزهٔ نگاه تو بیهوش میشوم
دلرا ز چشم مست تو هشیار میکنم
عکس تو چون در آینهٔ دل درآیدم
بیخود حدیث واحد قهار میکنم
ترجیح بند هر سخنم ذکر خیر تست
در هر کلام نام تو تکرار میکنم
با مردمان حدیث تو گویم در انجمن
تنها حدیث با در و دیوار میکنم
گیرم سنای دل ز سنا برق روی تو
در یوزهٔ ز قاسم انوار میکنم
غم را بیاد روی تو از سینه میبرم
دم را بذکر موی تو عطار میکنم
شب را بیاد زلف تو میآورم بروز
چون روز شد ستایش رخسار میکنم
آهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنم
دلرا ز غم بناله سبکبار میکنم
گر سرّ من بغیر نگوید رفیق من
زودش بلطف خازن اسرار میکنم
هرکس که گوش جان بسخنهای من دهد
او را بصور موعظه بیدار میکنم
هر کار خوب را که ز کردار عاجزم
تحسین هر که کرد بگفتار میکنم
پنهان کن از خلایق گر عاشقی کنی
با فیض هم مگوی که این کار میکنم
تسبیح روز وصل تو بسیار میکنم
چون دم زند صباح ز انوار طلعتت
جان را ز عکس روی تو گلزار میکنم
از پای تا بسر همه تن دیده میشوم
جانرا بدیده قابل دیدار میکنم
از غمزهٔ نگاه تو بیهوش میشوم
دلرا ز چشم مست تو هشیار میکنم
عکس تو چون در آینهٔ دل درآیدم
بیخود حدیث واحد قهار میکنم
ترجیح بند هر سخنم ذکر خیر تست
در هر کلام نام تو تکرار میکنم
با مردمان حدیث تو گویم در انجمن
تنها حدیث با در و دیوار میکنم
گیرم سنای دل ز سنا برق روی تو
در یوزهٔ ز قاسم انوار میکنم
غم را بیاد روی تو از سینه میبرم
دم را بذکر موی تو عطار میکنم
شب را بیاد زلف تو میآورم بروز
چون روز شد ستایش رخسار میکنم
آهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنم
دلرا ز غم بناله سبکبار میکنم
گر سرّ من بغیر نگوید رفیق من
زودش بلطف خازن اسرار میکنم
هرکس که گوش جان بسخنهای من دهد
او را بصور موعظه بیدار میکنم
هر کار خوب را که ز کردار عاجزم
تحسین هر که کرد بگفتار میکنم
پنهان کن از خلایق گر عاشقی کنی
با فیض هم مگوی که این کار میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
در چهرهٔ مهرویان انوار تو میبینم
در لعل گهر باران گفتار تو میبینم
در مسجد و میخانه جویای تو میباشم
در کعبه و بتخانه انوار تو میبینم
بتخانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینم
چو نیک نظر گردم دیدار تو میبینم
هرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهان
پیدا و پنهان گشتن هم کار تو میبینم
از کوی تو میآیم هم سوی تو میآیم
در سیر و سلوک خود انوار تو میبینم
هم کشته این عیدم هم زنده جاویدم
منصور صفت خود را بردار تو میبینم
گاهی که مرا کاهی گه قیمتم افزائی
در سود و زیان خود را بازار تو میبینم
هرکس شده در کاری سرگشته چو پرکاری
سرگشتگی جمله در کار تو میبینم
هرجا که روم نالم چون بلبل شوریده
سرتاسر عالم را گلزار تو میبینم
خون در جگر لاله از داغ تو میبینم
چشم خوش نرگس را بیمار تو میبینم
پروانه بگرد شمع جویای جمال تو
بلبل بگلستانها هم زار تو میبینم
از خود نه خبردارم نه عین و اثر دارم
در نطق و بیان فیض گفتار تو میبینم
در لعل گهر باران گفتار تو میبینم
در مسجد و میخانه جویای تو میباشم
در کعبه و بتخانه انوار تو میبینم
بتخانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینم
چو نیک نظر گردم دیدار تو میبینم
هرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهان
پیدا و پنهان گشتن هم کار تو میبینم
از کوی تو میآیم هم سوی تو میآیم
در سیر و سلوک خود انوار تو میبینم
هم کشته این عیدم هم زنده جاویدم
منصور صفت خود را بردار تو میبینم
گاهی که مرا کاهی گه قیمتم افزائی
در سود و زیان خود را بازار تو میبینم
هرکس شده در کاری سرگشته چو پرکاری
سرگشتگی جمله در کار تو میبینم
هرجا که روم نالم چون بلبل شوریده
سرتاسر عالم را گلزار تو میبینم
خون در جگر لاله از داغ تو میبینم
چشم خوش نرگس را بیمار تو میبینم
پروانه بگرد شمع جویای جمال تو
بلبل بگلستانها هم زار تو میبینم
از خود نه خبردارم نه عین و اثر دارم
در نطق و بیان فیض گفتار تو میبینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
حسن رخ مه رویان از روی تو میبینم
دلجوئی دلداران از خوی تو میبینم
هرجا که بود نوری از پرتو روی تست
هر جا که بود آبی از جوی تو میبینم
چشم خوش خوبان را بیمار تو میدانم
محراب دو عالم را ابروی تو میبینم
گبر و مغ و ترسا را جویای تو میبینم
روی همه عالم را واسوی تو میبینم
بلبل بگلستانها از بهر تو مینالد
بوی گل و ریحانها از بوی تو میبینم
تشویش دل درهم از زلف تو میدانم
اسباب پریشانی گیسوی تو میبینم
عاشق سر کو گردد من گرد جهان گردم
چون جمله عالم را من کوی تو میبینم
املاک و لطایف را چوگان تو میدانم
افلاک و عناصر را من کوی تو میبینم
اندر دل هر ذره خورشید جهان تابیست
من تابش آن خورشید از روی تو میبینم
این عالم فانی را هر دم ز تو، نو از نو
من کهنه نمیبینم من نوی تو میبینم
از هیچ صدائی من جز حرف تو نشنیدم
هیهات دل هرکس یا هوی تو میبینم
در بحر محیط عشق شد غرق وجود فیض
وین چشم گهر بارش واسوی تو میبینم
دلجوئی دلداران از خوی تو میبینم
هرجا که بود نوری از پرتو روی تست
هر جا که بود آبی از جوی تو میبینم
چشم خوش خوبان را بیمار تو میدانم
محراب دو عالم را ابروی تو میبینم
گبر و مغ و ترسا را جویای تو میبینم
روی همه عالم را واسوی تو میبینم
بلبل بگلستانها از بهر تو مینالد
بوی گل و ریحانها از بوی تو میبینم
تشویش دل درهم از زلف تو میدانم
اسباب پریشانی گیسوی تو میبینم
عاشق سر کو گردد من گرد جهان گردم
چون جمله عالم را من کوی تو میبینم
املاک و لطایف را چوگان تو میدانم
افلاک و عناصر را من کوی تو میبینم
اندر دل هر ذره خورشید جهان تابیست
من تابش آن خورشید از روی تو میبینم
این عالم فانی را هر دم ز تو، نو از نو
من کهنه نمیبینم من نوی تو میبینم
از هیچ صدائی من جز حرف تو نشنیدم
هیهات دل هرکس یا هوی تو میبینم
در بحر محیط عشق شد غرق وجود فیض
وین چشم گهر بارش واسوی تو میبینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
از سر کویت ای نگار میروم و نمیروم
از بر و بوم این دیار میروم و نمیروم
زد بجگر ز غمزه نیش راند مرا ز نزد خویش
خسته جگر ز بزم یار میروم و نمیروم
جان و دلم شکار کرد دورم از این دیار کرد
بی دل و جان از این دیار میروم و نمیروم
گر قدمی نهی به پیش باز کشم بسوی خویش
نیست بدستم اختیار میروم و نمیروم
روی دلم بزجر خست پای دلم بزلف بست
خسته و بسته دلفکار میروم و نمیروم
سوی من از حیا نظر میکند و نمیکند
من ز ادای او زکار میروم و نمیروم
گه بلقاش جان و دل میدهم و نمیدهم
گاه ز خویش فیض وار میروم و نمیروم
از بر و بوم این دیار میروم و نمیروم
زد بجگر ز غمزه نیش راند مرا ز نزد خویش
خسته جگر ز بزم یار میروم و نمیروم
جان و دلم شکار کرد دورم از این دیار کرد
بی دل و جان از این دیار میروم و نمیروم
گر قدمی نهی به پیش باز کشم بسوی خویش
نیست بدستم اختیار میروم و نمیروم
روی دلم بزجر خست پای دلم بزلف بست
خسته و بسته دلفکار میروم و نمیروم
سوی من از حیا نظر میکند و نمیکند
من ز ادای او زکار میروم و نمیروم
گه بلقاش جان و دل میدهم و نمیدهم
گاه ز خویش فیض وار میروم و نمیروم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
بینم چو جمال یار مدهوش شوم
یادش چو کنم ز خود فراموش شوم
چون روی نماید همگی چشم شوم
چون در سخن آید همه تن گوش شوم
از دور آید برش سراسیمه دوم
نزدیک من آید همه آغوش شوم
آید بکنارم ز میان بر خیزم
گیرد ببرم چو تنگ از هوش شوم
لب بر لب من نهد شوم مست و خراب
گر بوسه دهد ز ذوق بیهوش شوم
ساغر دهدم شوم ز سر تا پا لب
گوید چو بنوش جملگی نوش شوم
آشفته کند زلف و گشاید گیسو
سر مست و خراب و واله از بوش شوم
خواهد دل و جان شوم سراپا دل و جان
خدمت خواهد همه تن و توش شوم
بهر طوفش شوم سراپا گردان
یاری اگرش بود همه روش شوم
گیسو چو کمند و زلف چون دام کند
صید زلف و اسیر گیسوش شوم
گوید چو بیا شوم ز سر تا پا سر
غلطان غلطان چو گوی واسوش شوم
گر تیغ کشد شوم سراسر گردن
تا کشته شوم خاک سر کوش شوم
تیر اندازد شوم سراپای هدف
وانگه قربان دست و بازوش شوم
چوگان چو بدست گیرد و تازد رخش
در عرصه میدان شوم و گوش شوم
در دیگ جفا و محنتم گر بپزد
از سر تا پای جملگی جوش شوم
گر لعل شکر بار بگفتار آرد
چون فیض شکر کشم و خاموش شوم
یادش چو کنم ز خود فراموش شوم
چون روی نماید همگی چشم شوم
چون در سخن آید همه تن گوش شوم
از دور آید برش سراسیمه دوم
نزدیک من آید همه آغوش شوم
آید بکنارم ز میان بر خیزم
گیرد ببرم چو تنگ از هوش شوم
لب بر لب من نهد شوم مست و خراب
گر بوسه دهد ز ذوق بیهوش شوم
ساغر دهدم شوم ز سر تا پا لب
گوید چو بنوش جملگی نوش شوم
آشفته کند زلف و گشاید گیسو
سر مست و خراب و واله از بوش شوم
خواهد دل و جان شوم سراپا دل و جان
خدمت خواهد همه تن و توش شوم
بهر طوفش شوم سراپا گردان
یاری اگرش بود همه روش شوم
گیسو چو کمند و زلف چون دام کند
صید زلف و اسیر گیسوش شوم
گوید چو بیا شوم ز سر تا پا سر
غلطان غلطان چو گوی واسوش شوم
گر تیغ کشد شوم سراسر گردن
تا کشته شوم خاک سر کوش شوم
تیر اندازد شوم سراپای هدف
وانگه قربان دست و بازوش شوم
چوگان چو بدست گیرد و تازد رخش
در عرصه میدان شوم و گوش شوم
در دیگ جفا و محنتم گر بپزد
از سر تا پای جملگی جوش شوم
گر لعل شکر بار بگفتار آرد
چون فیض شکر کشم و خاموش شوم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
آنکه ز الطاف نو پیوست بهم
عشق تو با دل من بست بهم
آرزوهای مرا غیرت تو
مجتمع تا شده بشکست بهم
نتوان کرد نهان تا دیدم
نگهت تا نگهم جست بهم
تا کند با دل عشاق قتال
صف مژگان تو پیوست بهم
بنگاهی بتوانی کشتن
لطف و قهرت چو دهد دست بهم
عاقبت افکندم چشمانت
متفق گشت دو بد مست بهم
بهر یک دل که کند صید از من
گشت زلفین تو یک شست بهم
شاد از آنم که گرم سر برود
غم تو با دل من هست بهم
تا کند همرهی یاران فیض
این غزل داد مرا دست بهم
عشق تو با دل من بست بهم
آرزوهای مرا غیرت تو
مجتمع تا شده بشکست بهم
نتوان کرد نهان تا دیدم
نگهت تا نگهم جست بهم
تا کند با دل عشاق قتال
صف مژگان تو پیوست بهم
بنگاهی بتوانی کشتن
لطف و قهرت چو دهد دست بهم
عاقبت افکندم چشمانت
متفق گشت دو بد مست بهم
بهر یک دل که کند صید از من
گشت زلفین تو یک شست بهم
شاد از آنم که گرم سر برود
غم تو با دل من هست بهم
تا کند همرهی یاران فیض
این غزل داد مرا دست بهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
از عشق یار خوشم از حسن یار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوهاش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بیقرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوهاش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بیقرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
دل میکنمت فدا و جان هم
از تست اگر چه این و آن هم
دل را بر تو چه قدر باشد
یا جان کسی و یا جهان هم
بر روی زمین ندیده چشمی
ماهی چو زتو بر آسمان هم
در ملک و ملک نظیر تو نیست
در هشت بهشت جاودان هم
جائی که نهی تو پای آنجا
ما سر بنهیم و قدسیان هم
مهمان شوی ار شبی مارا تو
دل پیش کشم ترا و جان هم
تا بر سر خوان به جز تو نبود
مهمان باشی و میزبان هم
گم گشتهٔ وادی غمت را
بینام بمان و بینشان هم
فیض از تو و جان و دل هم از تو
این باد فنای تو و آن هم
از تست اگر چه این و آن هم
دل را بر تو چه قدر باشد
یا جان کسی و یا جهان هم
بر روی زمین ندیده چشمی
ماهی چو زتو بر آسمان هم
در ملک و ملک نظیر تو نیست
در هشت بهشت جاودان هم
جائی که نهی تو پای آنجا
ما سر بنهیم و قدسیان هم
مهمان شوی ار شبی مارا تو
دل پیش کشم ترا و جان هم
تا بر سر خوان به جز تو نبود
مهمان باشی و میزبان هم
گم گشتهٔ وادی غمت را
بینام بمان و بینشان هم
فیض از تو و جان و دل هم از تو
این باد فنای تو و آن هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
مرا هرچند رانی دیگر آیم
اگر از پا در آیم از سر آیم
گرم از در برانی آیم از بام
ورم از بام رانی از در آیم
نیارم صبر کردن بی تو یکدم
که نتوانم بهجرانت بر آیم
فراقت سخت خونریز است و بیباک
وصالت را کجا من در خور آیم
نه با تو میتوان بودن نه بی تو
ندانم تا بعشقت چون بر آیم
بکش خنجر بقصد کشتن من
که تا رقصان به پیش خنجر آیم
نهم سر پیش تیغت بهر بسمل
بقربانت شوم گردت بر آیم
توئی خور منم از ذره کمتر
چو ذره از عدم هم کمتر آیم
مگر لطف تو دست فیض گیرد
و گرنه در رهت از پا در آیم
اگر از پا در آیم از سر آیم
گرم از در برانی آیم از بام
ورم از بام رانی از در آیم
نیارم صبر کردن بی تو یکدم
که نتوانم بهجرانت بر آیم
فراقت سخت خونریز است و بیباک
وصالت را کجا من در خور آیم
نه با تو میتوان بودن نه بی تو
ندانم تا بعشقت چون بر آیم
بکش خنجر بقصد کشتن من
که تا رقصان به پیش خنجر آیم
نهم سر پیش تیغت بهر بسمل
بقربانت شوم گردت بر آیم
توئی خور منم از ذره کمتر
چو ذره از عدم هم کمتر آیم
مگر لطف تو دست فیض گیرد
و گرنه در رهت از پا در آیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
اگر بدیم و گر نیک خاکسار توایم
فتاده بر ره تو خاک رهگذار توایم
بلندی سرما خاکساری در تست
بنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایم
توئی قرار دل ما اگر قراری هست
و گر قرار نداریم بیقرار توایم
بسوی تست بهر سو که میکنیم سفر
بهر دیار که باشیم در دیار توایم
اگر اطاعت تو میکنیم مخلص تو
و گر کنیم گناهی گناه کار توایم
بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهی
اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم
ز کردهای بد خویشتن بسی خجلیم
بپوش پردهٔ عفوی که شرمسار توایم
اگر چه نامه سیاهیم از اطاعت تو
چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم
بگوش هوش شنیدم که هاتفی میگفت
غمین مباش که ما یار غمگسار توایم
فتاده بر ره تو خاک رهگذار توایم
بلندی سرما خاکساری در تست
بنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایم
توئی قرار دل ما اگر قراری هست
و گر قرار نداریم بیقرار توایم
بسوی تست بهر سو که میکنیم سفر
بهر دیار که باشیم در دیار توایم
اگر اطاعت تو میکنیم مخلص تو
و گر کنیم گناهی گناه کار توایم
بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهی
اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم
ز کردهای بد خویشتن بسی خجلیم
بپوش پردهٔ عفوی که شرمسار توایم
اگر چه نامه سیاهیم از اطاعت تو
چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم
بگوش هوش شنیدم که هاتفی میگفت
غمین مباش که ما یار غمگسار توایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
رفتیم ازین دیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم