عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیدهایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیدهایم
بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیدهایم
آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیدهایم
چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیدهایم
فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه به فرسنگ دیدهایم
راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیدهایم
از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیدهایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیدهایم
بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیدهایم
آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیدهایم
چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیدهایم
فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه به فرسنگ دیدهایم
راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیدهایم
از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیدهایم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
ما نور چشم مادر این خاک تیرهایم
آبای انجم فلکی را نبیرهایم
هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر
هر فیض را که تا ابد آمد پذیرهایم
در پنج رکن متفقالاصل چارهگر
بر چار سکن متفقالفرع چیرهایم
مستوفیان مال بقا را خزینهدار
قانونیان طب بقا را ذخیرهایم
ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما
که اکسیر و اصلان قدم را خمیرهایم
گر کردهای تجارت هندوستان عشق
دانی که: ما متاع کدامین جزیرهایم؟
از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست
کانجا ز حاضران بزرگ حظیرهایم
آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل
هر چند در دیار تو کرمان و زیرهایم
لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز
بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیرهایم
ما را ز شهر تا که برون بردهاند رخت
گه خواجهایم در ده و گاهی امیرهایم
دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود
اکنون به شست و شوی گناه کبیرهایم
روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان
زین خم سر گرفته، که در وی چو شیرهایم
با اوحدی معاشرت روح قدسیان
نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیرهایم
آبای انجم فلکی را نبیرهایم
هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر
هر فیض را که تا ابد آمد پذیرهایم
در پنج رکن متفقالاصل چارهگر
بر چار سکن متفقالفرع چیرهایم
مستوفیان مال بقا را خزینهدار
قانونیان طب بقا را ذخیرهایم
ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما
که اکسیر و اصلان قدم را خمیرهایم
گر کردهای تجارت هندوستان عشق
دانی که: ما متاع کدامین جزیرهایم؟
از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست
کانجا ز حاضران بزرگ حظیرهایم
آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل
هر چند در دیار تو کرمان و زیرهایم
لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز
بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیرهایم
ما را ز شهر تا که برون بردهاند رخت
گه خواجهایم در ده و گاهی امیرهایم
دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود
اکنون به شست و شوی گناه کبیرهایم
روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان
زین خم سر گرفته، که در وی چو شیرهایم
با اوحدی معاشرت روح قدسیان
نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیرهایم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم
شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم
عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم
گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم
معنی بیاصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم
در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن به در انداختیم
زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم
از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم
زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت
هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم
ای که به تشویش ما دست برآوردهای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم
یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمهوار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم
شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم
عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم
گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم
معنی بیاصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم
در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن به در انداختیم
زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم
از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم
زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت
هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم
ای که به تشویش ما دست برآوردهای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم
یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمهوار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
بندهٔ عشقیم و سالهاست که هستیم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم
بس بدویدیم در به در ز پی تو
چون که نشان تو یافتیم نشستیم
باز دل ما بزیر پای غم تو
بام لگدکوب شد که خانهٔ پستیم
کار نداریم جز خیال تو، گر چه
مدعیان را خیال بود که: جستیم
در دل ما هر کس آمدی و نشستی
دل به تو پرداختیم وز همه رستیم
طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل
بند تو بر پای و باد توبه به دستیم
زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم
شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم
گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهی شستیم
سر «نعم» در دهان ز روز نخستین
راز «بلی» در زبان ز روز الستیم
گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم
اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن
کفر بود، گر به جز یکی بپرستیم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم
بس بدویدیم در به در ز پی تو
چون که نشان تو یافتیم نشستیم
باز دل ما بزیر پای غم تو
بام لگدکوب شد که خانهٔ پستیم
کار نداریم جز خیال تو، گر چه
مدعیان را خیال بود که: جستیم
در دل ما هر کس آمدی و نشستی
دل به تو پرداختیم وز همه رستیم
طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل
بند تو بر پای و باد توبه به دستیم
زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم
شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم
گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهی شستیم
سر «نعم» در دهان ز روز نخستین
راز «بلی» در زبان ز روز الستیم
گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم
اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن
کفر بود، گر به جز یکی بپرستیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم
غیری اگر آن روی به دوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم
خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم
ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم
روشن به چراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم
زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم
کوته نظران روی به گلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم
با هجر تو ممکن نشد اندیشهٔ شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم
گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم
امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم
غیری اگر آن روی به دوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم
خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم
ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم
روشن به چراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم
زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم
کوته نظران روی به گلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم
با هجر تو ممکن نشد اندیشهٔ شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم
گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم
امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم
چندان غریب نیست که باشد غریبدار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم
ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضهای، که عاشق رضوان او شدیم
فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم
این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بیکره و جبر بندهٔ فرمان او شدیم
تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم
گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم
چندان غریب نیست که باشد غریبدار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم
ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضهای، که عاشق رضوان او شدیم
فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم
این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بیکره و جبر بندهٔ فرمان او شدیم
تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم
گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم
پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم
هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم
هم لهجهٔ او در همه آواز بدیدیم
آن قامت و بالا، که به جز ناز ندانست
بیعشوه خرامان شد و بیناز بدیدیم
پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم
ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم
چون شمع به یک لمعه گران نور نمودیم
صد بار زبان در دهن گاز بدیدیم
تا گشت وجود و عدم ما متساوی
او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم
زین کهنه قفس باز نگردیم و ز بندش
تا سوی فلک فرصت پرواز بدیدیم
یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند
چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم
سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار
کریدم که ماهیت این ساز بدیدیم
از عجز بدین در ننهادست کسی پای
ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم
دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد
هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم
پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم
هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم
هم لهجهٔ او در همه آواز بدیدیم
آن قامت و بالا، که به جز ناز ندانست
بیعشوه خرامان شد و بیناز بدیدیم
پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم
ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم
چون شمع به یک لمعه گران نور نمودیم
صد بار زبان در دهن گاز بدیدیم
تا گشت وجود و عدم ما متساوی
او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم
زین کهنه قفس باز نگردیم و ز بندش
تا سوی فلک فرصت پرواز بدیدیم
یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند
چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم
سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار
کریدم که ماهیت این ساز بدیدیم
از عجز بدین در ننهادست کسی پای
ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم
دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد
هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم
یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم
چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را
یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم
راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را
راه آن نیست که گوییم سخن، یا پرسیم
هر که ما را بشناسد به خدا راه برد
کو شناسنده؟ که از وی سخن ما پرسیم
جان مسیحست و صلیبش تن و این معنی را
زود دانیم اگر پیش مسیحا پرسیم
سر فرزند درین خانه نشد پیدا، لیک
چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم
روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست
ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم
صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی
اسم جوییم کنون؟ یا ز مسما پرسیم؟
حال امروز بپرسیم ز داننده به نقد
حال فردا بگذاریم، که فردا پرسیم
قطرهای بیش نباشد دو جهان از دریاش
صفت قطره همان به که ز دریا پرسیم
اوحدی، رو، تو سخن گوی که مقصود سخن
یک حدیثست و هم از مردم یکتا پرسیم
یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم
چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را
یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم
راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را
راه آن نیست که گوییم سخن، یا پرسیم
هر که ما را بشناسد به خدا راه برد
کو شناسنده؟ که از وی سخن ما پرسیم
جان مسیحست و صلیبش تن و این معنی را
زود دانیم اگر پیش مسیحا پرسیم
سر فرزند درین خانه نشد پیدا، لیک
چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم
روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست
ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم
صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی
اسم جوییم کنون؟ یا ز مسما پرسیم؟
حال امروز بپرسیم ز داننده به نقد
حال فردا بگذاریم، که فردا پرسیم
قطرهای بیش نباشد دو جهان از دریاش
صفت قطره همان به که ز دریا پرسیم
اوحدی، رو، تو سخن گوی که مقصود سخن
یک حدیثست و هم از مردم یکتا پرسیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
عقل صوفی را مهار اندر کشیم
عشق صافی را به کار اندر کشیم
نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم
باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم
یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم
گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می به یاد لعل یار اندر کشیم
دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود به غار اندر کشیم
اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
عشق صافی را به کار اندر کشیم
نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم
باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم
یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم
گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می به یاد لعل یار اندر کشیم
دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود به غار اندر کشیم
اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن
جامهٔ توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد
بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن
عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر
بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون
لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا
غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن
غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان
زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن
ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین
کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن
هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی
رو، که به راستی تویی، انجم این دو انجمن
فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن
اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او
چون شدهای از آن او، لاف مزن ز ما و من
گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن
جامهٔ توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد
بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن
عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر
بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون
لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا
غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن
غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان
زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن
ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین
کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن
هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی
رو، که به راستی تویی، انجم این دو انجمن
فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن
اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او
چون شدهای از آن او، لاف مزن ز ما و من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند
گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار
تا برون آید سر و دستی که در دامستمان
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم
چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست
تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟
کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی
نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان
چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند
گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار
تا برون آید سر و دستی که در دامستمان
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم
چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست
تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟
کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی
نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو به تیر قضا روی برنگردانم
ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام
ز بس به بازار و کوچه در گشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو به تیر قضا روی برنگردانم
ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام
ز بس به بازار و کوچه در گشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم
گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن
چون نمیبینیم از آن آرام جان این جا اثر
با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن
یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست
سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن
من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را
عقل میگوید که: نه، نه، زودتر باید شدن
اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟
خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن
اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست
سوی او عیسیصفت بیپا و سر باید شدن
نیست اینجا از بزرگان ناظری بر حال من
بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن
اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن
در پی کام دل خود بیجگر باید شدن
پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد
گر تو مرغ زیرکی بیبال و پر باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم
گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن
چون نمیبینیم از آن آرام جان این جا اثر
با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن
یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست
سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن
من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را
عقل میگوید که: نه، نه، زودتر باید شدن
اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟
خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن
اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست
سوی او عیسیصفت بیپا و سر باید شدن
نیست اینجا از بزرگان ناظری بر حال من
بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن
اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن
در پی کام دل خود بیجگر باید شدن
پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد
گر تو مرغ زیرکی بیبال و پر باید شدن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از تو مرا تا به کی بیسر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
دوستی با دشمنان ما مکن
سود ایشان و زیان ما مکن
خون من خوردی، دلم را غم بخور
دل ببری،قصد جان ما مکن
چون میانت خون ما ریزد، کمر
گو: فضولی در میان ما مکن
از لب خود کان دشمن بر میار
زهر قاتل در دهان ما مکن
ای که میرانی به دشنامم ز در
جز به شمشیر امتحان ما مکن
گر نبیند چشم ما جز روی تو
گوش بر آه و فغان ما مکن
راز عشقت گر بگویم آشکار
داروی درد نهان ما مکن
گر نمیرد اوحدی پیشت روان
هیچ رحمت بر روان ما مکن
سود ایشان و زیان ما مکن
خون من خوردی، دلم را غم بخور
دل ببری،قصد جان ما مکن
چون میانت خون ما ریزد، کمر
گو: فضولی در میان ما مکن
از لب خود کان دشمن بر میار
زهر قاتل در دهان ما مکن
ای که میرانی به دشنامم ز در
جز به شمشیر امتحان ما مکن
گر نبیند چشم ما جز روی تو
گوش بر آه و فغان ما مکن
راز عشقت گر بگویم آشکار
داروی درد نهان ما مکن
گر نمیرد اوحدی پیشت روان
هیچ رحمت بر روان ما مکن