عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن
جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن
از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را
آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن
این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین
این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن
تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی
چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن
ای یار نافرمان من وی در کمین جان من
ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن
با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر
هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن
چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن
جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن
از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را
آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن
این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین
این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن
تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی
چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن
ای یار نافرمان من وی در کمین جان من
ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن
با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر
هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن
چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن
حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن
دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری
لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن
کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را
به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن
به خاموشی چرا زینگونه عیشم تلخ میداری؟
لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن
به تحقیق از میانت کس نشانی چون نمییابد
ز لطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن
چو خواهم بوسهای، گویی: ترا اینها زیان دارد
کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن
چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی
اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن
حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن
دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری
لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن
کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را
به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن
به خاموشی چرا زینگونه عیشم تلخ میداری؟
لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن
به تحقیق از میانت کس نشانی چون نمییابد
ز لطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن
چو خواهم بوسهای، گویی: ترا اینها زیان دارد
کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن
چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی
اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عشق نورزیده بود جان سبکبار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بیکار من
گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
ای که بیازردهای بیسببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
چارهٔ کارم نهان گر بکنی میتوان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بیکار من
گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
ای که بیازردهای بیسببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
چارهٔ کارم نهان گر بکنی میتوان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
دوست با کاروان کن فیکون
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گه بر آمد به صورت لیلی
گه در آمد به دیدهٔ مجنون
گاه مشهور شد به آیت نور
گاه مذکور شد به سورهٔ نون
چون به آب و زمین او بر رست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن و زیتون
میسرشت این چهار جنس بهم
مدتی چون تمام شد معجون
دردها را درو نهاد دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید
گشت دیوانه والجنون فنون
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گه بر آمد به صورت لیلی
گه در آمد به دیدهٔ مجنون
گاه مشهور شد به آیت نور
گاه مذکور شد به سورهٔ نون
چون به آب و زمین او بر رست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن و زیتون
میسرشت این چهار جنس بهم
مدتی چون تمام شد معجون
دردها را درو نهاد دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید
گشت دیوانه والجنون فنون
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
ای مکان تو از مکان بیرون
سر امرت ز کن فکان بیرون
در وجودی و از وجود به در
در جهانی و از جهان بیرون
آسمان و زمین تو داری، تو
از زمین وز آسمان بیرون
فتنهای در میان فگنده ز عشق
خویشتن رفته از میان بیرون
ساعتی نیستی ز دل خالی
نفسی نیستی ز جان بیرون
آن و اینت به فکر چون یابند؟
ای تو از فکر این و آن بیرون
بنشینی و از نشستن خود
بینشانی و از نشان بیرون
آخر و اولی و بودن تو
ز آخر و اول زمان بیرون
چون دل اوحدی زبون تو شد
این سخن رفتش از زبان بیرون
سر امرت ز کن فکان بیرون
در وجودی و از وجود به در
در جهانی و از جهان بیرون
آسمان و زمین تو داری، تو
از زمین وز آسمان بیرون
فتنهای در میان فگنده ز عشق
خویشتن رفته از میان بیرون
ساعتی نیستی ز دل خالی
نفسی نیستی ز جان بیرون
آن و اینت به فکر چون یابند؟
ای تو از فکر این و آن بیرون
بنشینی و از نشستن خود
بینشانی و از نشان بیرون
آخر و اولی و بودن تو
ز آخر و اول زمان بیرون
چون دل اوحدی زبون تو شد
این سخن رفتش از زبان بیرون
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
دور مرو، دور مرو، یار ببین، یار ببین
در نگر از دیدهٔ جان در دل و دیدار ببین
گر ز دل آگاه شدی، همسفر ماه شدی
چون تو درین راه شدی خوبی رفتار ببین
گر سفرت هست هوس، جان و خرد یار تو بس
نصرة ازین هر دو طلب، هجرت انصار ببین
دوست به پرسیدن تو، روی تو در دیدن تو
جنس فروشنده نگر، نقد خریدار ببین
چند برای دل خود؟ چند هوای دل خود؟
چند رضای دل خود؟ مصلحت یار ببین
گردن ناموس بزن، نامهٔ زندیق بدر
خرقهٔ سالوس بکن، بستن زنار ببین
دشمن من شد دل من، توبه شکن شد دل من
گر پس ازینم طلبی، خانهٔ خمار ببین
خرقه که بر دوخته شد، نقد که اندوخته شد
پیش رخش سوخته شد، گرمی بازار ببین
قابل معلوم بهل، پارس مرو، روم بهل
در سرو در دوم نگر: این همه اسرار ببین
اوحدی، از بهر خدا، دور مرو پیش خدا
در خود و او کن نظری، نقطه و پرگار ببین
در نگر از دیدهٔ جان در دل و دیدار ببین
گر ز دل آگاه شدی، همسفر ماه شدی
چون تو درین راه شدی خوبی رفتار ببین
گر سفرت هست هوس، جان و خرد یار تو بس
نصرة ازین هر دو طلب، هجرت انصار ببین
دوست به پرسیدن تو، روی تو در دیدن تو
جنس فروشنده نگر، نقد خریدار ببین
چند برای دل خود؟ چند هوای دل خود؟
چند رضای دل خود؟ مصلحت یار ببین
گردن ناموس بزن، نامهٔ زندیق بدر
خرقهٔ سالوس بکن، بستن زنار ببین
دشمن من شد دل من، توبه شکن شد دل من
گر پس ازینم طلبی، خانهٔ خمار ببین
خرقه که بر دوخته شد، نقد که اندوخته شد
پیش رخش سوخته شد، گرمی بازار ببین
قابل معلوم بهل، پارس مرو، روم بهل
در سرو در دوم نگر: این همه اسرار ببین
اوحدی، از بهر خدا، دور مرو پیش خدا
در خود و او کن نظری، نقطه و پرگار ببین
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
حلقهٔ زرین بر آن گوش گهربندش ببین
خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین
بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را
در میان حلقهای زلف چون بندش ببین
چشم معنی برگشای و چشمهٔ آب حیات
مضمر اندر گوشهٔ لعل شکرخندش ببین
اشک همچون دجلهٔ من در غمش دیدی بسی
بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین
دیدهای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟
این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین
عاشقان از آرزوی روی او جان میدهند
آرزوی عاشقان آرزومندش ببین
اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن
دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین!
خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین
بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را
در میان حلقهای زلف چون بندش ببین
چشم معنی برگشای و چشمهٔ آب حیات
مضمر اندر گوشهٔ لعل شکرخندش ببین
اشک همچون دجلهٔ من در غمش دیدی بسی
بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین
دیدهای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟
این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین
عاشقان از آرزوی روی او جان میدهند
آرزوی عاشقان آرزومندش ببین
اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن
دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
من از مادری زادم که پارم پدر بود او
شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او
ز عالم همی جستم نشان دل آرایش
چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او
از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم
دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او
ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی
کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او
قمروار حالم ار کمابیش بود چندی
شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او
ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد
چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او
من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم
نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او
نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟
که اندر طریق ما عجب بیخبر بود او!
مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت
که من بار میبستم، به جانبی دگر بود او
شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او
ز عالم همی جستم نشان دل آرایش
چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او
از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم
دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او
ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی
کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او
قمروار حالم ار کمابیش بود چندی
شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او
ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد
چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او
من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم
نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او
نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟
که اندر طریق ما عجب بیخبر بود او!
مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت
که من بار میبستم، به جانبی دگر بود او
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
گر صبر و زر بودی مرا، کارم چو زر میشد ز تو
بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر میشد ز تو
زان روی همچون مشتری گر پرده برمیداشتی
روی زمین پر زهره و شمس و قمر میشد ز تو
پس بینشان افتادهای، ورنه پس از چندین طلب
روزی من دلخسته را آخر خبر میشد ز تو
بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا
هم سینه پر میشد ز غم، هم دیده تر میشد ز تو؟
زان جام لعلت گه گهی میریز آبی بر جگر
دل خستهای، کش سالها خون در جگر میشد ز تو
گر روز میکردم شبی با رویت اندر خلوتی
شب روز میگشت از رخت، شامم سحر میشد ز تو
ور بیرقیبان ساعتی نزدیک ما میآمدی
ایوان ما پر شاهد و شمع و شکر میشد ز تو
لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس
آشفتهتر میشد ز من، دیوانه تر میشد ز تو
گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذرهای
کارش چو کار اوحدی زیر و زبر میشد ز تو
بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر میشد ز تو
زان روی همچون مشتری گر پرده برمیداشتی
روی زمین پر زهره و شمس و قمر میشد ز تو
پس بینشان افتادهای، ورنه پس از چندین طلب
روزی من دلخسته را آخر خبر میشد ز تو
بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا
هم سینه پر میشد ز غم، هم دیده تر میشد ز تو؟
زان جام لعلت گه گهی میریز آبی بر جگر
دل خستهای، کش سالها خون در جگر میشد ز تو
گر روز میکردم شبی با رویت اندر خلوتی
شب روز میگشت از رخت، شامم سحر میشد ز تو
ور بیرقیبان ساعتی نزدیک ما میآمدی
ایوان ما پر شاهد و شمع و شکر میشد ز تو
لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس
آشفتهتر میشد ز من، دیوانه تر میشد ز تو
گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذرهای
کارش چو کار اوحدی زیر و زبر میشد ز تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو
که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو
ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد
که سود تست سود من، زیان من زیان تو
تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت
تو گردیدی و گردیدم، تو آن من، من آن تو
غلط کردم، نه آن گنجی که در آغوش من گنجی
مرا این بس که در گنجم به کنجی در جهان تو
سر از خاک زمینم بر ندارد آسمان هرگز
اگر ساکن خودم خواند زمین و آسمان تو
لبت میپرسد از جانم که: کامت چیست؟ تا دانم
چه باشد کام مشتاقی؟ دهانی بر دهان تو
گمان بردی که برگشتم به جور از آستانت من؟
بلی در حق مسکینان خود این باشد گمان تو
دل از ما خواستی، جانا، دریغی نیست دل، لیکن
چو روی از ما نمیپوشی، کسی باید ضمان تو
از آن حشمت که میبینم نخواهد هیچ کم گشتن
فقیری گر بیاساید زمانی در زمان تو
تو با آن حس و زیبایی نگردی هم نشین من
که از خواری و گمراهی نمییابم نشان تو
رخت را شد به جان و دل خریدار اوحدی، لیکن
بدین سرمایه چون گردد کسی گرد دکان تو؟
که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو
ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد
که سود تست سود من، زیان من زیان تو
تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت
تو گردیدی و گردیدم، تو آن من، من آن تو
غلط کردم، نه آن گنجی که در آغوش من گنجی
مرا این بس که در گنجم به کنجی در جهان تو
سر از خاک زمینم بر ندارد آسمان هرگز
اگر ساکن خودم خواند زمین و آسمان تو
لبت میپرسد از جانم که: کامت چیست؟ تا دانم
چه باشد کام مشتاقی؟ دهانی بر دهان تو
گمان بردی که برگشتم به جور از آستانت من؟
بلی در حق مسکینان خود این باشد گمان تو
دل از ما خواستی، جانا، دریغی نیست دل، لیکن
چو روی از ما نمیپوشی، کسی باید ضمان تو
از آن حشمت که میبینم نخواهد هیچ کم گشتن
فقیری گر بیاساید زمانی در زمان تو
تو با آن حس و زیبایی نگردی هم نشین من
که از خواری و گمراهی نمییابم نشان تو
رخت را شد به جان و دل خریدار اوحدی، لیکن
بدین سرمایه چون گردد کسی گرد دکان تو؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
گر چه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟
ور چه مات میخوانیم، این دعا چه دانی تو؟
چون ز خود نشد خالی هیچ نفس خودبینت
از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟
شب چو خفته میباشی تا به روز در خلوت
گر هدر شودخونی، یا هبا چه دانی تو؟
ای که مرد معنی را زیر خرقه میجویی
آن کلاه داران را در قبا چه دانی تو؟
«ها» و «هو» که در حالت میزنی و او ناید
چون ندیدهای او را «هو» و «ها» چه دانی تو؟
هفت عضو سرکش را زیر پای ناکرده
آسمان هفتم را زیر پا چه دانی تو؟
جز رضای خود چیزی چون نجستهای هرگز
از سخط کجا ترسی؟ یا رضا چه دانی تو؟
گفتی: آشنا گشتم با خدای در معنی
ای ز عقل بیگانه، آشنا چه دانی تو؟
اوحدی صفت با او هر چه گفتی آن بشنو
لیکن اندرین گنبد این صدا چه دانی تو؟
ور چه مات میخوانیم، این دعا چه دانی تو؟
چون ز خود نشد خالی هیچ نفس خودبینت
از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟
شب چو خفته میباشی تا به روز در خلوت
گر هدر شودخونی، یا هبا چه دانی تو؟
ای که مرد معنی را زیر خرقه میجویی
آن کلاه داران را در قبا چه دانی تو؟
«ها» و «هو» که در حالت میزنی و او ناید
چون ندیدهای او را «هو» و «ها» چه دانی تو؟
هفت عضو سرکش را زیر پای ناکرده
آسمان هفتم را زیر پا چه دانی تو؟
جز رضای خود چیزی چون نجستهای هرگز
از سخط کجا ترسی؟ یا رضا چه دانی تو؟
گفتی: آشنا گشتم با خدای در معنی
ای ز عقل بیگانه، آشنا چه دانی تو؟
اوحدی صفت با او هر چه گفتی آن بشنو
لیکن اندرین گنبد این صدا چه دانی تو؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو
آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟
و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو
دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو
آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟
و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو
دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
چون همه ملک وجود خانهٔ شاهست و شاه
راه چه جویی به غیر؟ بیش چه پویی به راه؟
ای که نچیدی گلش،، در گل خود کن نظر
ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه
تا تو به خود میروی، گر چه نه بد میروی
بیتلفی نیست مال، بیکلفی نیست ماه
رنگ دویی رنگ ماست ورنه ز نوری چراست؟
پیکر چینی سفید، هیکل زنگی سیاه
وادی قدسست هین! رو بکن از پای کفش
نادی عشقست هان! رو بنه از سر کلاه
اوحدی، ار کار هست، بر در او بار هست
در شو و حجت بگیر، بگرو و حاجت بخواه
یار کمینها کند، غارت دینها کند
آنکه چنینها کند، بر تو نگیرد گناه
راه چه جویی به غیر؟ بیش چه پویی به راه؟
ای که نچیدی گلش،، در گل خود کن نظر
ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه
تا تو به خود میروی، گر چه نه بد میروی
بیتلفی نیست مال، بیکلفی نیست ماه
رنگ دویی رنگ ماست ورنه ز نوری چراست؟
پیکر چینی سفید، هیکل زنگی سیاه
وادی قدسست هین! رو بکن از پای کفش
نادی عشقست هان! رو بنه از سر کلاه
اوحدی، ار کار هست، بر در او بار هست
در شو و حجت بگیر، بگرو و حاجت بخواه
یار کمینها کند، غارت دینها کند
آنکه چنینها کند، بر تو نگیرد گناه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته
گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته
طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم
روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته
هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته
هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته
بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بینیاز
بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته
او چو شمعی در میان و عاشقان پیرامنش
حلقهای از ناله و فریاد و آه آراسته
نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او
در شنکج حلقهٔ زلف سیاه آراسته
زلف چوگان وار خود همچون رسنها داده تاب
وانگهی گوی زنخدان را به چاه آراسته
لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته
دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم
نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته
گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته
طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم
روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته
هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته
هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته
بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بینیاز
بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته
او چو شمعی در میان و عاشقان پیرامنش
حلقهای از ناله و فریاد و آه آراسته
نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او
در شنکج حلقهٔ زلف سیاه آراسته
زلف چوگان وار خود همچون رسنها داده تاب
وانگهی گوی زنخدان را به چاه آراسته
لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته
دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم
نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
چون عاشقان جانی،در حال زندگانی
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
خود را شمرده با او چون صفر در عددها
او را بدیدهٔ در خود چون می ز جام باده
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
چون عاشقان جانی،در حال زندگانی
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
خود را شمرده با او چون صفر در عددها
او را بدیدهٔ در خود چون می ز جام باده
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
ای مرغزار جانها لعل تو آب داده
وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده
رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته
چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده
دل را لب تو از می تاراج روح کرده
جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده
پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم
هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده
بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم
وان مردم دگر را سر سوی خواب داده
چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته
توفان گریه آن را یکسر به آب داده
فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را
امروز عشقت او را چندین عذاب داده
وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده
رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته
چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده
دل را لب تو از می تاراج روح کرده
جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده
پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم
هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده
بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم
وان مردم دگر را سر سوی خواب داده
چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته
توفان گریه آن را یکسر به آب داده
فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را
امروز عشقت او را چندین عذاب داده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
چیست آن شهریار در پرده؟
شور در شهر و یار در پرده
هر زمان بار میدهد، لیکن
نیست امکان بار درپرده
پرده از روی برگرفت آن ماه
همچنان روی کار در پرده
همه گلها ازو شکفته و باز
گل او غنچهوار در پرده
پرده داری بدوستان دادست
و آنگه آن پرده دار در پرده
چیست این نقش گونهگون؟ ار نیست
نقشبندی سوار در پرده
از پس پرده جمله حیرانند
کس ندارد گذار در پرده
همه را رخ به خون دیده نگار
نیست کس با نگار در پرده
گر نخواهی که: گم شوی از خود
نروی زینهار! در پرده
رانی، این پرده را چو راست کنند
نالهٔ زار زار در پرده
از برون گر هزار بینی، نیست
جز یکی زان هزار در پرده
هم تویی پردهٔ بصیرت تو
خویشتن را مدار در پرده
پردهٔ خویش را بسوز و ببین
دوست را آشکار در پرده
مرو، ار پرده در میان بینی
پرده بین را چکار در پرده؟
تو که چون شیر پرده پشمینی
چون بگیری شکار در پرده؟
رفع این پرده یک نفس کارست
مبر این روزگار در پرده
اگر آن رخ جمال بنماید
نهلد پود و تار در پرده
پرده زان دیدهای، که هست ترا
دیدهٔ اعتبار در پرده
نظر جهل چون تواند دید
یار در غار و غار در پرده؟
هر که او اختیار خود بگذاشت
رفت بیاختیار در پرده
گر درین پرده میروی، ایدل
اوحدی را میار در پرده
شور در شهر و یار در پرده
هر زمان بار میدهد، لیکن
نیست امکان بار درپرده
پرده از روی برگرفت آن ماه
همچنان روی کار در پرده
همه گلها ازو شکفته و باز
گل او غنچهوار در پرده
پرده داری بدوستان دادست
و آنگه آن پرده دار در پرده
چیست این نقش گونهگون؟ ار نیست
نقشبندی سوار در پرده
از پس پرده جمله حیرانند
کس ندارد گذار در پرده
همه را رخ به خون دیده نگار
نیست کس با نگار در پرده
گر نخواهی که: گم شوی از خود
نروی زینهار! در پرده
رانی، این پرده را چو راست کنند
نالهٔ زار زار در پرده
از برون گر هزار بینی، نیست
جز یکی زان هزار در پرده
هم تویی پردهٔ بصیرت تو
خویشتن را مدار در پرده
پردهٔ خویش را بسوز و ببین
دوست را آشکار در پرده
مرو، ار پرده در میان بینی
پرده بین را چکار در پرده؟
تو که چون شیر پرده پشمینی
چون بگیری شکار در پرده؟
رفع این پرده یک نفس کارست
مبر این روزگار در پرده
اگر آن رخ جمال بنماید
نهلد پود و تار در پرده
پرده زان دیدهای، که هست ترا
دیدهٔ اعتبار در پرده
نظر جهل چون تواند دید
یار در غار و غار در پرده؟
هر که او اختیار خود بگذاشت
رفت بیاختیار در پرده
گر درین پرده میروی، ایدل
اوحدی را میار در پرده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
خیز و کار رفتنت را ساز ده
همرهان خویش را آواز ده
مرغ گل را در زمین پوشیدهدار
مرغ دل را در فلک پرواز ده
گر گمان داری ز معنیدان بپرس
ور کمان داری به تیر انداز ده
چون شوی واقف ز راز آن طرف
مژدهای در گوش اهل راز ده
ور بخواهی نیز کردن یاد ما
هم به یاد آن بت طناز ده
کس نپردازد سخن چون اوحدی
گوش با قول سخن پرداز ده
عشق را آغاز و انجامی نبود
ساقیا، این جامم از آغاز ده
همرهان خویش را آواز ده
مرغ گل را در زمین پوشیدهدار
مرغ دل را در فلک پرواز ده
گر گمان داری ز معنیدان بپرس
ور کمان داری به تیر انداز ده
چون شوی واقف ز راز آن طرف
مژدهای در گوش اهل راز ده
ور بخواهی نیز کردن یاد ما
هم به یاد آن بت طناز ده
کس نپردازد سخن چون اوحدی
گوش با قول سخن پرداز ده
عشق را آغاز و انجامی نبود
ساقیا، این جامم از آغاز ده