عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای ذوق فضولی ز خود انداخته دورت
از خانه هوای ارنی برده به طورت
ای کاش تغافل‌، مژه‌ات باز نمی‌کرد
غیبت شد از افسون نگه کار حضورت
بی‌مردمک از جوهر نظاره اثر نیست
در ظلمت زنگ آینه پرداخته نورت
مینای حبابی ز دم گرم بیندیش
بر طاق بلندی‌ست تماشای غرورت
حرص دنی‌ات غرهٔ اقبال برآورد
شد پای ملخ فیل به دروازهٔ مورت
این ما ومن چندکه زیروبم هستی‌ست
شوری‌ست برون چسته ز ساز لب‌گورت
بگذارکه در پردهٔ مهلتکدهٔ جسم
توفان نفسی راست نماید به تنورت
در چشم‌کسان چون مژه تا چند خلیدن
کم نیست سیاهی‌که نمایند ز دورت
با دلق‌کهن سازکه در ملک تعین
در خانهٔ آیینه نیفتاد عبورت
در پردهٔ نیرنگ خیال آینه دارد
بیرنگی نقاش ز حیرانی صورت
تدبیر به تسلیم فکن مصلحت این است
کاری اگر افتاد به تقدیر غیورت
انجام تو آغاز نگردد چه خیالست
درخواب عدم پا زدنی هست ز صورت
بیدل چه کمال است‌که در عالم ایجاد
دادند همه چیز و ندادند شعورت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
غفلت از عاقبت عقوبت‌زاست
سیلی انجام بیخبر ز قفاست
از ستمگر چه ممکن است ادب
شعله را سر به جیب پا به هواست
موی مژگان ز هم نمی‌گذرد
پاس آداب شرط اهل حیاست
حیف رویی ‌که از می افروزد
عالمی غازه خواه رنگ حناست
دامن دل گرفته‌ایم همه
خون مستان به‌ گردن میناست
پی سپر سبزه بهار توام
شوخی از طینتم نیاید راست
تا ترم شرمسار پابوسم
چون ‌شدم خشک‌ عذر خاک رساست
درد عشقیم در کجا گنجیم
دل دو روزی خیال خانهٔ ماست
پیر گشتی دل از جهان بردار
دست‌و پاهای‌خشک مانده عصاست
مجلس‌آرای امتیاز مباش
شمع انگشت زینهار بقاست
نیستی آمد آمدی دارد
صبح امروز خندهٔ فرداست
حسرت اسم بی‌مسما چند
عافیت گفتگوست ورنه کجاست
خاک ناگشته هیچ نتوان شد
نیستی‌، طالع آزماییهاست
شرم دار از فضولی حاجت
لب اظهار پشت پای حیاست
ای ز خود غافلان خبر گیرید
در ته خاک بیکسی تنهاست
فقر کو تا غنا کنیم ایجاد
آبیار کرم‌، نیاز گداست
بیدل از آبرو گذشتن نیست
از حیا غافلی‌، عرق دریاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلت‌زاست
همین نفس‌ که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نه‌ای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید می‌تپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آن‌چه قفس موج‌می‌زند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کرده‌اند خمیر
ز دست هرکه قدح ‌گل ‌کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه ‌گواه‌، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه می‌باشد
چه جلوه‌ها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان‌ که می‌گیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبله‌پاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که ‌کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منی‌که از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت می‌توان برخاست
ز بس گذشته‌ام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست باده‌کشان وقف‌گردن میناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
گل‌کردن هوس ز دل صاف تهمت است
موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است
ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش
چشم‌گشاده آینهٔ خواب غفلت است
این است اگر حقیقت اسباب اعتبار
نگذشتنت ز هستی موهوم همت است
زبن عبرتی ‌که زندگیش نام‌ کرده‌اند
تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است
بر دوش عمر چندکشی محمل امل
ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است
عام است بسکه نسبت بی‌ربطی جهان
مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است
زنهار از التفات عزیزان حذر کنید
بیمار ظلم کشتهٔ اهل عیادت است
مشکن به شوخی نفس‌، آیینهٔ نمود
خاموشی حباب طلسم سلامت است
فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل
آیینه از قلمرو صبح سعادت است
گرد بلند و پست نفس‌ گر رود به باد
بام و در بنای هوس جمله رفعت است
عمری‌ست دل به غفلت خودگریه می‌کند
این نامهٔ سیه چقدر ابر رحمت است
بیدل به یاد محشراگرخون شوم بجاست
بازم دل شکسته دمیدن قیامت است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
شعلهٔ بی‌بال وپر سجده گر اخگر است
سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است
باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه
دعوی پروازها در خور بال و پر است
عرض هنر می‌دهد دل ز خم و پیچ آه
آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است
خواری دیوان دهر عزت ما بیش‌کرد
فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست
چند زند همتم فال بنای امل
رشتهٔ نومیدیی دارم و محکم ‌تر است
ناله ز هر جا دمد، بی‌خلش درد نیست
زخمه رگ ساز را تیزتر !ز نشتر است
اهل دل آتش دم‌اند، بین که به روی محیط
آبله‌های حباب از نفس‌گوهر است
یار در آغوش تست هرزه به هرسو متاز
دیده ی بینا طلب جلوه نگه‌ پرور است
نیست بساط جهان‌، قابل دلبستگی
ریشهٔ ما چون نفس در چمن دیگر است
شیوه‌تغافل خوش‌است ورنه به‌این‌برق حسز
تا تو نظرکرده‌ای آینه خاکستر است
غیرفنا نگسلد بند غرور نفس
رشتهٔ این شمع را عقده‌کشا صرصر است
بیدل از آشوب دهر سرن کشیدی به جیب
زورق توفانی‌ات بیخبر از لنگر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است
دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه
موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ
آب این آینه یکسر عرق‌ گلکار است
طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست
مفت ‌دیوانه‌ که صحرای ‌جنون بی‌خار است
از کج‌اندیشی ‌دل وضع جهان دلکش نیست
غم تمثال مخور آینه ناهموار است
بر تعین زده‌ای زحمت تحقیق مده
سر سودایی سامان به گریبان بار است
در بهاری‌که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازی غفلت پیری‌ست
سایه را پای به دامن‌، ز خم دیوار است
رنگها بال‌فشان می‌رود و می‌آید
این چمن عالم تجدید کهن تکرار است
ای ندامت مد‌د‌ی کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است
بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن
رنگ این باغ هوس آتش بی‌زنهار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
سفله با جاه نیزهیچکس است
مور اگر پر برآورد مگس است
نفس را بی‌شکنجه مگذارید
سگ‌ دیوانه مصلحش مرس است
خفت اهل شرم بیباکی‌ست
چون پرد چشم پایمال خس است
منفعل نیست خلق هرزه معاش
دو جهان یک دماغ بوالهوس است
بر امید گشاد عقدهٔ کار
چشم اگر باز کرده‌ایم بس است
خون افسرده‌ایم باقی هیچ
خرقهٔ‌ ما چو پوست بر عدس است
فرصت رفته نیست باب سراغ
کاروان خیال بی‌جرس است
آینه نسبتی به دل دارد
که مقام تأمل نفس است
مفلسان را، ز عالم اسباب
تاگریبان تمام دسترس است
هرکه جست از عدم به‌هستی ساخت
یک قدم پیش آشیان نفس است
بیدل از خاک می‌رویم به باد
غیر ازین‌نیست‌آنچه پیش‌و پس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
عشرت موهوم هستی‌کلفت دنیا بس است
رنگ این‌گلزار خون‌گردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی‌ که ما داربم هرجا می‌رسد
فرش مخمل‌گر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمی‌خواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدی‌گوشه می‌باید گرفت
عبرت احوال‌ گوهر شورش دریا بس است
می‌شود زرپن بساط شب‌، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسن‌بی‌پرواست‌، اینجا قاصدی‌درکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنی‌ست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستان‌گر نباشدگو مباش
نی‌نواز مجلس می‌گردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل می‌شود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است
جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما
سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز
نقشی به حسرتش‌، ز نی بوربا بس است
سرگشته‌ای‌ که دامن همت کشد ز دهر
بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است
گو سرمه عبرت آینهٔ دیده‌ها مباش
ما را خیال خاک شدن توتیا بس است
یک دم زدن به خاک نشاند سپند را
هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است
گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است
یک اشک لغزش ‌تو فنا تا بقا بس است
منت‌کش نسیم نشد غنچهٔ حباب
ما را همان شکسته‌ دلی دلگشا بس است
آخرسری به منزل مقصود می‌کشیم
افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است
یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست
رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است
بیدل دماغ دردسر این و آن کراست
با خویش هم ا‌گر شده‌ایم آشنا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
سر خط درس‌کمالت منتخب دانی بس است
ازکتاب ‌ما و من سطر عدم‌خوانی‌ بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاع‌کار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس‌ رازت چشم‌ قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس ‌نیستی یک اشک عریانی بس است
رفته‌ای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقش‌پایی‌گر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه‌ای
از رعونت‌اینکه‌خود راخاک‌می‌دانی‌بس‌است
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگ‌گردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی‌ درویش ما گر نیست‌ توفانی، ‌بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ای‌حباب اجزای‌ موجی، سازت‌از خود رفتن است
یک تامل‌وار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل‌ که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
بروت تافتنت‌گربه شانی هوس است
به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه
فسون غرشت افسانه‌خوانی هوس است
ز آدمی چه معاش است هم‌جوالی خرس
تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
به وهم وانگذارد خرد زمام حواس
رمه به‌گرگ سپردن شبانی هوس است
چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار
خری به شاخ رساندن جوانی هوس است
به دستگاه شترمرغ انفعال مکش
که محملت همه برپرفشانی هوس است
غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر
که ریش‌گاوی واین شانه‌رانی هوس است
ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است
برای‌کون خران میهمانی هوس است
تنیده است به دم لابگی جنون هوس
بدین سگان چقدر میزبانی هوس است
به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل
در این حیاکده گوساله‌بانی هوس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
همت زگیر و دار جهان رم‌ کمین خوش است
آرایش بلندی دامن به چین خوش است
اصل از حیا فروغ تعین نمی‌خرد
گل‌ گو ببال ریشه همان با زمین خوش است
صد رنگ جان‌کنی‌ست طلبکار نام را
گر وارسند کندن‌ کوه از نگین خوش است
آتش به حکم حرص نفس‌کاه شمع نیست
افسون موم با هوس انگبین خوش است
از نقش‌ کارخانهٔ آثار خوب و زشت
جزوهم‌غیر هرچه شود دلنشین خوش است
خواهی به‌ دیده قدکش و خواهی به دل نشین
سرو تو مصرعی‌ ست ‌که ‌در هر زمین‌ خوش است
در عرض دستگاه نکوشد دماغ جود
دست رسا به‌ کوتهی آستین خوش است
پستی‌گزین وبال رعونت نمی‌کشد
ای محرم حیاکف پا از جبین خوش است
پا در رکاب فکر اقامت چه می‌کنی
زان خانه‌ای که ‌می‌روی ‌از خویش زین خوش است
پرواز اگر به عالم انست دلیل نیست
زین رنج بال و پر قفس آهنین خوش است
با شمع‌ گفتم از چه سرت می‌دهی به باد
گفت‌آن‌سری‌که‌سجده‌ندارد چنین‌خوش است
بیدل به طبع سبحه هجوم فروتنی‌ست
رسم ادب درآینه‌داران دین خوش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است
در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
جهدی ‌که ز فکر حسد خلق برآیی
خاری ‌که به پایی نخلد مرهم ریش است
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان
آتش‌همه دم‌سوختهٔ غیرت‌خویش است
جایی‌که ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم
سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
ازیأس بپرسیدکه راحت به‌چه‌کیش است
بسته‌ست قضا ربط علابق به‌گسستن
هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد
ماییم و متاعی‌ که نه‌ کم بود و نه بیش است
بیدل به ادب باش‌ که در پیکر انسان
گر رگ ‌کند اظهارپری تشنهٔ نیش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبت‌که پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس‌، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجوم‌کساد بازاریست
چو اشک‌گوهر ما وقف دامن خاک است
چگونه‌کم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیط‌که در بی نمی‌ست توفانش
کسی‌که‌آب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمی‌خواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامده‌ست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیه‌مست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانه‌کج‌منشان را به برکشد بیدل
کسی‌که راست بود خارچشم افلاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بی‌نشان، نی جاده تنگ است
به ‌راهت پای‌ خواب ‌آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدی‌گل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخ‌گل نکهت خدنگ است
طرب‌کن ای حباب از ساز غف‌لت
که ‌گر واشد مژه ‌کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
تویی‌سرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیال‌اندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگین‌داری‌که آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلا‌ی خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به ‌گفتن گر رسانی فرصت ‌کار
شتابت آشیان‌ساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است
مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است
چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن
یکسر خط تقویم‌کهن ننگ رقوم است
این جمله دلایل‌که ز تحقیق توگل‌کرد
در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است
ای دعوی علم و عمل افسون حجابت
گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است
طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد
غیر از دهن مار جهان جمله سموم است
بی‌وضع ملایم نتوان بست ره ظلم
دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است
دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد
بریک چه بی‌آب ز صد دلو هجوم است
از عاریت هرچه بود، عارگزینید
مسرور امانات جهول است و ظلوم است
بیدل تو جنونی‌کن و زین‌ورطه به‌در زن
عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است
قطره را از خودگستن دل به دریا بستن است
سبحهٔ من ناله را با عقد دل پیوستن است
همجو مژگان ‌سجده‌ام چشم‌‌ از دو عالم‌ بستن است
تا توانی گاهگاهی بی‌تکلف زیستن
زین تعلقها که داری اندکی و‌ارستن است
با درشتان جز به ترک راستی صحبت مخواه
نقش را بی‌کج‌نهادی با نگین ننشستن است
عافیت احرامی عشاق‌، سعی نارساست
شعله‌ها را داغ گشتن نقش راحت بستن است
در گلستان خرام او، ز هر نقش عدم
رنگ و بوی گل ‌کمین‌ساز ادای جستن است
الفت بعد از جدایی سخت محکم می‌شود
رشته را پیوند دشوار است تا نگسستن است
گر تامل محرم سامان این دریا شود
از تهی‌‌دستی‌گهر همچون حباب آبستن است
تاکی ای بیدرد دل را خوار خواهی دشتن
شیشهٔ دری‌ه‌بر سنگش‌زدن‌نشکستن است
سعی بیدردان به باد هرزه‌گردی می‌رود
موج خو‌ن شو‌، ای‌نفس گر با دلت پیوستن است
همچو دریا بیدل آسان نیست‌کسب اعتبار
درخور امواج اینجا رو به ناخن خستن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
سر باختن شمع ز سامان‌کلاه است
غافل مشو از فیض سیه‌روزی عشاق
نیل شب ما غازه‌کش چهرهٔ ماه است
با حسن تو آسان نتوان‌گشت مقابل
حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
یک چشم تر آورده‌ام از قلزم حیرت
این‌کشتی آیینه پر از جنس نگاه است
افسوس‌که در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است
تا هست نفس رنگ به رویم نتوان‌یافت
تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است
کو خجلت عصیان‌که محیط‌کرمش را
آرایش موج، از عرق شرم‌گناه است
زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توان‌کرد
شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است
جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست
این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است
آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند
ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است
هرچند جهان وسعت یک‌گام ندارد
اما اگر از خویش برآیی همه راه است
زندان جسد منظر قرب صمدی نیست
معراج خیالی تو و ره در بن چاه است
از جلوه‌کسی ننگ تغافل نپسندد
بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
پنهان دری ز فتح نمایان‌گشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنی‌ست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینه‌پردازی صفا
از ریش‌دار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم‌، ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچه‌اش را نهاده است
اینجا خیال‌گنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین به‌گردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز
می‌نازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمت‌گواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت است‌که‌گردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
جایی‌که‌نه فلک ز حیا سر فکنده است
چون‌گل چمن دماغی اقبال خنده است
دیدیم دستگاه غرور سبکسران
سرمایهٔ کلاه .همه فتم کنده است
منصوبهٔ خرد همه را مات وهم‌کرد
زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید
باری‌که پیری از خم درش فکنده است
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان
ای بیخبر من وتو خدا نیست بنده است
ناموس احتیاج به همت نگاهدار
دست تهی جنون‌گریبان درمنده است
تا تیشه‌ات به پا نخورد ژاژخا مباش
دندان دمی‌که پیش فتد لب‌گزنده است
ازیأس مدعا ره رام رفته‌گیر
این‌دشت‌، تختهٔ‌کف افسوس رنده است
ما را مآل‌کار طرب بی‌دماغ‌کرد
بوی‌گل چراغ درتن بزم‌گنده است
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار
هرچند رنگ بال ندارد پرنده است