عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی در نگیرد
زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد
غلامش خواستم بودن، دلم گفت
که این دم با چنوئی درنگیرد
چه جوئی مهر کین‌جوئی که با او
حدیث مهرجوئی درنگیرد
بر آن رخ اعتمادش هست چندانک
چراغ از هیچ روئی درنگیرد
ازین رنگین سخن خاقانیا بس
که با او رنگ جوئی در نگیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
روزم به نیابت شب آمد
جام به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
عشق آمد و جام جام درداد
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار به جرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد
کاری نه به قدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد
رفتم به درش رقیب من گفت
کاین شیفته بر چه موجب آمد
همسایه شنید آه من گفت
خاقانی را مگر تب آمد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند
وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند
از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند
عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است
و آمده تا هوش را خانه فروشی زند
دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد
خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست در ستم که پیش پای بره نشکند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود
بودند بسی سوختگان گرد در او
لیکن به سرا پردهٔ او بار مرا بود
من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان
بر صورت من راست چو خورشید سما بود
بر چشم من آن ماه جهان‌سوز رقم بود
بر عشق وی این آه جهان‌سوز گوا بود
از وی طلب عهد و ز من لفظ بلی بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود
بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش
چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود
هر نعت که در وصف مثالش بشنودم
با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود
من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبح‌دم و باد صبا بود
تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش
پروانه‌ای اندر حرم شمع صفا بود
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش
چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش
لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
منم آن کز طرب غمین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یک‌دم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش‌بین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کله‌دار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نزل عشقت جان شیرین آورم
هدیهٔ زلفت دل و دین آورم
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صد جان شیرین آورم
پیش عناب لبت عناب‌وار
روی خون آلوده پر چین آورم
پیش بالای تو هم بالای تو
گوهر از چشم جهان بین آورم
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنائی به پیشین آورم
چون به یادت کعبتین گیرم به کف
کعبتین را نقش پروین آورم
نیم رو خاکین چو بوسم پای تو
بر سر از تو تاج تمکین آورم
عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند
من به تو جان دادن آئین آورم
عار چون داری ز خاقانی که فخر
از در تاج سلاطین آورم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تو را در دوستی رائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
چو راز اندر دلت جائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
تمنا می‌کنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست می‌دارم
که چون تو سرو بالائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می‌نالم
که زحمت را محابائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیب‌آسا
چو او گل گلشن آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف می‌خواهی
چو خاقانیت شیدائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
خرمی کان فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان
سنت اهل عشق خواهی داشت
درد را هم مزاج مرهم دان
به عیاری که هفت مردان راست
نقش شش روز کمتر از کم دان
دوستان همچو مهر، نمامند
دشمنان همچو ماه، محرم دان
گنج عزلت توراست خاقانی
عافیت هم ورا مسلم دان
چار دیوار عزلتی که توراست
بهتر از چار بالش جم دان
چار بالش نشین عزلت را
پنج نوبت زن دو عالم دان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن
زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
هر سال بدان آید خورشید به جوزا در
تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این
در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید
چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن
گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم
امروز یقینم شد کاندیشهٔ خام است آن
من بستهٔ دام تو، سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن
شب‌های فراقت را صبحی که پدید آید
با بیم رقیبانت هم اول شام است آن
یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن
بی‌لام سر زلفت نون است قد چاکر
ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن
گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین
خاموشی لعل او چه می‌بینی
جماشی چشم پر عتیبش بین
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین
آن عقل که برد نام بالایش
سر چون سر خامه در نشیبش بین
از درد جگر به شب ز هجرانش
ای بر دل من همه نهیبش بین
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم‌زرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بی‌خودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبله‌ش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار می‌کرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بی‌آب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بی‌مرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
درا تا سیل بنشانم ز دیده
گهر در پایت افشانم ز دیده
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده
مگر دان سر ز من تا خون چشمم
سوی دل باز گردانم ز دیده
چنان بر دیده بندم نقش رویت
که نقش خلد برخوانم ز دیده
گه از بازوی و ران سازم کنارت
گهی بازوی خون رانم ز دیده
چو آئی سوی خاقانی دم نزع
به دید تو دود جانم ز دیده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی
پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا
تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی
صبح‌گاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی
هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار
تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی
ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
موج‌ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی
در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب
از ثنای خسرو صاحب‌قران انگیختی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی
تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخن‌های هوایی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیده‌ای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا