عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند
که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند که انگور نمی‌افشارند
یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند
صورتی‌اند ولی دشمن صورت‌هایند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند
دشمن هم­دگرند و به حقیقت یارند
خرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری متفق یک کارند
همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ارچه به شب جو کارند
دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان
سرورانند که بیرون ز سر و دستارند
شکرانند که در معده نگردند ترش
شاکرانند و از آن یارچه برخوردارند
مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو
زان که این مردم دیگر همه مردم خوارند
بس کن و بیش مگو گرچه دهان پرسخن است
زان که این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
ای خدایی که چو حاجات به تو بر گیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند
جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند
بندگانند تو را کز تو تویی‌شان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند
ترک این شرب بگویند درین روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند
چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند
گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند
چون ببینند که تن لقمهٔ گور است یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند
بس کن این لکلک گفتار رها کن پس ازین
تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به‌ام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیده­ست ازین بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفته­ست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهان است چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد؟
خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسید؟
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد؟
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
مژدهٔ نو بشنید از گل و دست افشان شد؟
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار؟
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد؟
خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد؟
خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد؟
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنهٔ عدل بهار آمد او پنهان شد؟
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و با سر و با سامان شد
شاهدان چمن ار پار قیامت کردند
هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد
گل­رخانی ز عدم چرخ زنان آمده اند
کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد
ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده
غنچهٔ طفل چو عیسی فطن و خطخوان شد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده‌ده بستان شد
نقش‌ها بود پس پردهٔ دل پنهانی
باغ‌ها آینهٔ سر دل ایشان شد
آنچه بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی
آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند
زان که زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس کن که من این را به ازین شرح کنم
من دهان بستم کو آمد و پایندان شد
هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز
آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند
چو مه از روزن هر خانه که اندر تابیم
از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند
ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست
چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند
آن که زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد
مگر او را به گلیم از بر ما بر گیرند
هر که او گرم شد این جا نشود غرهٔ کس
اگرش سرد مزاجان همه در زر گیرند
در فروبند و بده باده که آن وقت رسید
زردرویان تو را که می احمر گیرند
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی
عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند
پس این پردهٔ ازرق صنمی مه رویی­ست
که ز نور رخش انجم همه زیور گیرند
زاحتراقات و ز تربیع و نحوست برهند
اگر او را سحری گوشهٔ چادر گیرند
تو دو رای و دو دلی و دل صاف آنها راست
که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند
خمش ای عقل عطارد که درین مجلس عشق
حلقهٔ زهره ییانت همه تسخر گیرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
آن که عکس رخ او راه ثریا بزند
گر ره قافلهٔ عقل زند تا بزند
آن که نقل و می او در ره صوفی نقد است
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل
خیمهٔ امن و امان بر سر غوغا بزند
عمری باید تا دیو ازو بگریزد
احمدی باید تا راه چلیپا بزند
در هر آن کنج دلی که غم تو معتکف است
نیم­شب تابش خورشید بر آن جا بزند
عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند
زین گذر کن که رسیده­ست شهنشاه کرم
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
کف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد
که کف شق قمر بر مه بالا بزند
بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را
عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند
خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم
ورنه در رخت تو هم آتش یغما بزند
بگریز از من و از طالع شیرافکن من
کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند
هین خمش باش که نور تو چو بر دل‌ها زد
نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
واقف سرمد تا مدرسهٔ عشق گشود
فرقه­‌یی مشکل چون عاشق و معشوق نبود
جز قیاس و دوران هست طرق لیک شده‌ست­
بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود
اندرین صورت و آن صورت بس فکرت تیز
از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود
فرق گفتند بسی جامع‌شان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
فکر محدود بد و جامع و فارق بی‌حد
آنچه محدود بد آن محو شد از نامحدود
محو سکر است پس محو بود صحو یقین
شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود
این از آن است که یطوی به زبان لایحکی
زان که اثبات چنین نکته بود نفی وجود
این سخن فرع وجود است و حجاب است ز نفی
کشف چیزی به حجابش نبود جز مردود
نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلاص
بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود
تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد
جان ازین قاعده نجهد به قیام و به قعود
جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام
جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود
این یگانه نه دوگانه‌ست که از وی برهی
به سلام و به تشهد نرهد جان ز شهود
نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود
نه به تکبیره ببست و نه سلامش بگشود
مگس روح درافتاد درین دوغ ابد
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود
هله می‌گو که سخن پر زدن آن مگس است
پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود
پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود
رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
هر که از حلقهٔ ما جای دگر بگریزد
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد
زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد
دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر
طوطی­یی دید کسی کو ز شکر بگریزد؟
پشه باشد که به هر باد مخالف برود
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد
هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد
وان که واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد
چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد
بس کن و صید مکن آن که نیرزد به شکار
که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جان است و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخی­ست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینهٔ تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کندرین بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینهٔ عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حملهٔ شیر نر و کبر پلنگی نبود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
سفرهٔ کهنه کجا درخور نان تو بود؟
خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود؟
در زمانی که بگویی هله هان تان چه کم است؟
کو زبانی که مجابات زبان تو بود؟
گر سیه روی بود زنگی و هندوی تو است
چه غم است از سیهی چون که ازآن تو بود؟
ببری در خم خویش و خوش و یک­رنگ کنی
تا همه روح بود فر و نشان تو بود
ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن
در مقامی که عطاها و امان تو بود
ما همه بر سر راهیم و جهانی گذری­ست
چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود
دل اگر بی‌ادبی کرد برین صبر مگیر
طمعش بد که درین جنگ عوان تو بود
سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند
شیر گیرش که بود تا که زیان تو بود
هین صبوح است بده می که همه مخموریم
تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود
در قدح درنگری زود فرح بخش شود
گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود
همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند
نظری کن سوی خم‌ها که نهان تو بود
سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود
برسد چون نرسد چون که رسان تو بود
هله درویش بخور نک قدح زفت رسید
سست بودن چه بود چون که اوان تو بود
هله امروز نشستیم به عشرت تا شب
چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود
خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر
چو برین خاک نشستی همه آن تو بود
می او خور همه او شو سر شش گوش مباش
مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
دولتی هست حریفان سر دولت خارید
چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید
که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید
دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید
که امیران دو صد خرمن و صد انبارید
با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید
در چنین معصره ای غوره چرا افشارید
دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید
نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید
رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود
مه خوبان مرا از چه چنین پندارید
چون ره خانه ندانید که زاده وصلید
چون سره و قلب ندانید کز این بازارید
فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید
چو لب نوش وفا جمله شکر می‌کارید
ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت
گر چه امروز گدایانه چنین می‌زارید
ساقیان باده به کف گوش شما می‌پیچند
گرد خمخانه برآیید اگر خمارید
همه صیاد هنر گشته پی بی‌عیبی
همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
دیده روح طلب را به رخش بسپارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید
می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
گروی‌ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری
این قدح را ز می شرع به کفار دهید
اول این سوختگان را به قدح دریابید
واخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
در کمین است خرد می‌نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید
هر که جنس است برین آتش عشاق نهید
هرچه نقد است به سرفتنه اسرار دهید
کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
خویش را زود به یک بار بدین کار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یک ریشه دستار دهید
جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید
می فروشی‌ست سیه کار و همه عور شدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود
آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد؟
وان که برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید
عنکبوتی‌ست ز شهوت که تو را پرده کشد
جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید
تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی
شمس تبریز کزو دیده به دیدار دهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
اهل دینار کجا امت دیدار کجا
گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلکه خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی‌نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
شهر پر شد لولیان عقل دزد
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
هر که بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
گرد من می‌گشت یک لولی پریر
هم چنینم برد کلی کرد و مرد
کرد لولی دست خود در خون من
خون من در دست آن لولی فسرد
تا که می‌شد خون من انگوروار
سال‌ها انگور دل را می‌فشرد
کرد دیدم کو کند دزدی ولیک
کرد ما را بین که او دزدید کرد
کی گمان دارد که او دزدی کند؟
خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد
دزد خونی بین که هر کس را که کشت
خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد
رخت برد و بخت داد آن گه چه بخت
سیم برد و دامن پرزر شمرد
دردها و دردها را صاف کرد
پیش او آرید هر جا هست درد
این جهان چشم است و او چون مردمک
تنگ می‌آید جهان زین مرد خرد
باز رشک حق دهانم قفل کرد
شد کلید قفل را جایی سپرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند
این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند
غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند
وان یکی را قهر نومیدی دهد
یاس کلی را رعایت می‌کند
عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گم ره را حمایت می‌کند
شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند
هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند
کوثر است این عشق یا آب حیات؟
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند
در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند
بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود
مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود
مرگ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافل کجاها می‌رود
تن مپرور زان که قربانی‌ست تن
دل بپرور دل به بالا می‌رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زان که تن پرورد رسوا می‌رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آن که چون خورشید یکتا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید؟
نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جان‌ها تا لب رسید
قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلک‌ها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید
ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید
ناچریده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چرید
ناشکفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
آن الم را بر کرم‌ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید
خار او از جمله گل‌ها دست برد
قفل او دلکش تر است از صد کلید
جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید
رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید
این سعادت‌های دنیا هیچ نیست
آن سعادت جو که دارد بوسعید
این زیادت‌های این عالم کمی‌ست
آن زیادت جو که دارد بایزید
آن زیادت دست شش انگشت توست
قیمت او کم به ظاهر مستزید
آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یافت فردیت ز عطار آن فرید
چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش
یک شبی بگذشت با تو شد پلید
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید
آخر اندر غار در طفلی خلیل
از سر انگشت شیری می‌مکید
آن رها کن آن جنین اندر شکم
آب حیوانی ز خونی می‌مزید
قد و بالایی که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید
قد و بالایی که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید
نی خمش کن عالم السر حاضر است
نحن اقرب گفت من حبل الورید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
برنشین ای عزم و منشین ای امید
کز رسولانش پیاپی شد نوید
دود و بویی می‌رسد از عرش غیب
ای نهانان سوی بوی آن پرید
هر چه غفلت کور و پنهان می‌کند
دود بویش می‌کند آن را سپید
ما ز گردون سوی مادون آمدیم
باز ما را سوی گردون برکشید
همچو مریم سوی خرمابن رویم
زان که خرمایی ندارد شاخ بید
بس کن و از حرف در معنی گریز
چند معنی را ز حرفی می‌مزید؟
این مزیدن طفل بی‌دندان کند
گر شما مردید نان را خود گزید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود؟
هر چه کشت افزاست آتش چون بود؟
نقش‌هایی که نگارد آن نگار
عقل آن را جز که مفرش چون بود؟
شربتی را کو به مست خود دهد
جز لطیف و پاک و دلکش چون بود؟
کشتی شش گوشه است این شش جهت
بحر بی‌پایان درین شش چون بود؟
نرگس چشمی کزین بحر آب یافت
درشناس بحر اعمش چون بود؟
چون گشادی یافت چشمی در رضا
از سخط هر لحظه اخفش چون بود؟
هین خموش و از خمول حق بترس
مامن اقبال مرعش چون بود؟