عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
گویم سخن لب تو، یا نی؟
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بیچشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقهها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بیچشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقهها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
با دل گفتم چرا چنینی؟
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقشهایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقشهایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
با یار بساز تا توانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف میواستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهیی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زانهاستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف میواستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهیی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زانهاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مرغ دل پران مبا، جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایهی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایهی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
آتشینا آب حیوان از کجا آوردهیی؟
دانم این، باری، که الحق جان فزا آوردهیی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آوردهیی
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعلههای کبریا آوردهیی
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد ازین
چون چنین دریای جوشان از بقا آوردهیی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهیی
مینگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهیی
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آوردهیی
دانم این، باری، که الحق جان فزا آوردهیی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آوردهیی
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعلههای کبریا آوردهیی
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد ازین
چون چنین دریای جوشان از بقا آوردهیی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهیی
مینگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهیی
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آوردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
ای مهی کندر نکویی از صفت افزودهیی
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشودهیی
ای بسا کوه احد، کز راه دل برکندهیی
ای بسا وصف احد، کندر نظر بنمودهیی
جانها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلودهیی
ای سبک عقلی، که از خویشش گرانی دادهیی
وی گران جانی، که سوی خویشتن بربودهیی
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بیچشمان مقالات خطا بشنودهیی
در رخ پرزهر دونان، کمترک خندیدهیی
هر خسی را از ضرورت در جهان بستودهیی
فارغی از چرب و شیرین، در حلاوتهای خود
چرب و شیرین باش از خود، زان که خوش پالودهیی
ای همه دعویت معنی، ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندان که دعوی کردهیی، بنمودهیی
ای که میجویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری میبری، وندرغم بیهودهیی
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشودهیی
ای بسا کوه احد، کز راه دل برکندهیی
ای بسا وصف احد، کندر نظر بنمودهیی
جانها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلودهیی
ای سبک عقلی، که از خویشش گرانی دادهیی
وی گران جانی، که سوی خویشتن بربودهیی
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بیچشمان مقالات خطا بشنودهیی
در رخ پرزهر دونان، کمترک خندیدهیی
هر خسی را از ضرورت در جهان بستودهیی
فارغی از چرب و شیرین، در حلاوتهای خود
چرب و شیرین باش از خود، زان که خوش پالودهیی
ای همه دعویت معنی، ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندان که دعوی کردهیی، بنمودهیی
ای که میجویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری میبری، وندرغم بیهودهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
پیش شمع نور جان، دل هست چون پروانهیی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانهیی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهیی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهیی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانهیی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانهیی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهیی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهیی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانهیی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانهیی
دامن دانش گرفته زیر دندانها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانهیی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانهیی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانهیی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیمهایی، لطف کن کاشانهیی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانهیی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانهیی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یارییی یارانهیی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانهیی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانهیی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانهیی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهیی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهیی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانهیی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانهیی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهیی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهیی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانهیی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانهیی
دامن دانش گرفته زیر دندانها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانهیی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانهیی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانهیی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیمهایی، لطف کن کاشانهیی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانهیی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانهیی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یارییی یارانهیی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانهیی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ای که جانها خاک پایت، صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید، بیگز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید، بیگز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سودایییی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایییی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایییی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایییی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایییی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایییی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایییی؟
رو تو در بیمارخانهی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایییی
دوش دیدم عشق را میکرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولیها، ببین
هر نفس جان بخشییی، هر دم مسیح آسایییی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بیپدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایییی
نام مخدومی شمس الدین همیگو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایییی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایییی
خون چو میجوشد، منش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش میکنم جان سایییی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایییی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب میداردم از بوی و از بویایییی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایییی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بیدلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیییی یا نایییی
او همه دیدهست اندر درد و اندر رنج من
من نمیتانم که گویم نیستش بینایییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایییی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایییی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایییی
وندران جانی که گردان شد پیالهی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، مینگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایییی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بودهست شکرخایییی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایییی؟
سلسلهی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطرهیی گشتهست و ننماید همیدریایییی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایییی
چهرههای یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایییی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت میچرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایییی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پردهها بگشایییی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایییی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایییی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایییی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایییی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایییی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایییی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایییی؟
رو تو در بیمارخانهی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایییی
دوش دیدم عشق را میکرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولیها، ببین
هر نفس جان بخشییی، هر دم مسیح آسایییی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بیپدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایییی
نام مخدومی شمس الدین همیگو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایییی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایییی
خون چو میجوشد، منش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش میکنم جان سایییی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایییی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب میداردم از بوی و از بویایییی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایییی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بیدلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیییی یا نایییی
او همه دیدهست اندر درد و اندر رنج من
من نمیتانم که گویم نیستش بینایییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایییی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایییی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایییی
وندران جانی که گردان شد پیالهی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، مینگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایییی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بودهست شکرخایییی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایییی؟
سلسلهی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطرهیی گشتهست و ننماید همیدریایییی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایییی
چهرههای یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایییی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت میچرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایییی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پردهها بگشایییی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ای بداده دیدههای خلق را حیرانییی
وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانییی
ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانییی
دم به دم خط میدهد جانها، که ما بندهی توییم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانییی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانییی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانییی
این چه جام است این که گردان کردهیی بر جانها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانییی؟
این چه سر گفتی تو با دلها، که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا میکند درمانییی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانییی
شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانییی
وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانییی
ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانییی
دم به دم خط میدهد جانها، که ما بندهی توییم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانییی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانییی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانییی
این چه جام است این که گردان کردهیی بر جانها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانییی؟
این چه سر گفتی تو با دلها، که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا میکند درمانییی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانییی
شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
بمشو همره مرغان، که چنین بیپر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بده ای دوست شرابی، که خداییست خدایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زبهار جان خبر ده، هله ای دم بهاری
زشکوفههات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لالهها چو داماند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفهها چو دام و همه میوهها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخهاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بیقراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
زشکوفههات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لالهها چو داماند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفهها چو دام و همه میوهها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخهاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بیقراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
هست در حلقهٔ ما حلقه ربایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی