عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ می‌ریشه غم زد
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ساقی چه باده بود که بر من حواله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعه‌ای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
می بنوش اکنون که چون هنگام محشر میشود
تاک طوبی گردد و خمخانه کوثر میشود
نوش آندردی که چون در ساغر صافش کنی
عکس موجودات عالم نقش ساغر میشود
زاهدان از زهد خشک و ما بمی تر دامنیم
آتش آیا شعله ور در خشگ یا تر میشود
جان برقص آید مدامم زانکه هر سو بنگرم
پیش چشمم صورت جانان مصور میشود
چون معلق زلف او دیدم بآذرگون عذار
شد یقینم کافران را جا در آذر میشود
کوهکن زد تیشه بر سر خویش را از پا فکند
تا بدانی طی راه عشق از سر میشود
نگذری تا در ره جانان ز جان خود صغیر
کی حیات جاودان بهرت میسر میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند
که در‌ام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند
ز نا درستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند
ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق برد بارانند
که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم
که فارغ از غم ا یام میگسارانند
صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه شهریارانند
علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور
ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند
به لطف او نه همین من‌ امیدوارم و بس
که کاینات بلطفش‌امیدوارانند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
اهل دل بر در دل حلقه چو رندانه زدند
نه در کعبه دگر نی در بتخانه زدند
می و میخواره و ساقی همه دیدند یکی
عارفان از می‌توحید چو پیمانه زدند
عاشقان پا بسر جان بنهادند آنگاه
دست در زلف خم اندر خم جانانه زدند
دل صد چاک بدان طره تواند ره برد
بی سبب خود بجنون مردم فرزانه زدند
یکجهت باش که مردان حق از یکجهتی
خیمه بالاتر از این طارم نه گانه زدند
خرمنی نیست که ایمن بود از آتش عشق
این شرر بر دل هر عاقل و دیوانه زدند
باخبر باش که بیرون نبرندت از راه
رهزنانی که ره خلق به افسانه زند
چون صغیر از پی آنطایفه میپوی که پای
بسر عالمی از همت مردانه زدند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خبر عشق ز هر دل بهوا بسته مپرس
رسم این راه جز از مرد ز خود رسته مپرس
خواهی ار آگهی از ا ین ره پرخوف و خطر
جز از آنراه نوردان جگر خسته مپرس
هست جوئی بره عشق که آن هستی تست
خبر وصل از این جوی تو ناجسته مپرس
این که پیوسته ز خنجر دل من صد چاکست
سببش را جز آن ابروی پیوسته مپرس
گر بپرسد کسی از من که بگو عرش کجاست
گویم این راز مگر از دل بشکسته مپرس
دوش میگفت صغیر این سخن و خوش میگفت
خبر عشق ز هر دل به هوا بسته مپرس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه گشتیم و نجستیم در اطراف جهانش
نیک در خویش چو دیدیم بدل بود مکانش
جذبهٔ عشق چنان برده دوئی را زمیانه
که بخود می‌نگرم دیده چو گردد نگرانش
کسی آگاه از این صحبت من نیست جز آنکو
عکس جانانه فتاده است در آئینه جانش
سر دلدار نهان ماند و از اینست که آنرا
بکس ار پیر مغان کرد بیان دوخت دهانش
خواست گوید سخنی شمع از آن راز نهفته
سخنش شعلهٔ آتش شد وزانسوخت دهانش
چیست در میکده عشق که هر کس بدر آید
خوش سبکبار نمایند بیک رطل گرانش
جای یک بوسه زمین آن خود از میکده دارم
بخدا گر بفروشم بهمه ملک جهانش
کیست از منطق گویای تو گوینده صغیرا
که همه کنز معانی و رموز است بیانش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی دوست دست می‌ندهد بهر ما نشاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و ‌امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ما می‌کشان چو بادهٔ گلنار می‌زنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صد‌ام ید در کعبه می‌زند
ما نیز حلقه بر در خمار میزنیم
با اینکه جان محاط محیط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار میزنیم
مائیم از قبیلهٔ منصور و همچو او
ما نیز حرف خود به سر دار میزنیم
مائیم و عشق و شاهد و کیفیت شهود
اقرار را به تارک انکار میزنیم
ای شیخ دست خویش فروکش من و صغیر
بوس ار زنیم بر لب دلدار می‌زنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم
از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم
یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم
دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم
تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
تا دل به مهر آن بت عیار بسته‌ام
از هر دو کون دیده بیکبار بسته‌ام
عشق بتی فتاده چنان در سرم که دست
از کیش خود کشیده و زنار بسته‌ام
روزم سیاه و حال پریشان بود مدام
زاندم که دل به طرهٔ دلدار بسته‌ام
از خاندان زاهد خود بین بریده‌ام
الفت به خانوادهٔ خمار بسته‌ام
خارم و لیک آب بقا میخورم همی
تا خویش را به آن گل بیخار بسته‌ام
ارزان جهان باهل جهان من از این سرا
عزم دیار کرده‌ام و بار بسته‌ام
هر کس صغیر دل بکسی بسته است و من
دل بر علی و عترت اطهار بسته‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
گر من از هر دو جهان دست بیکبار کشم
کافرم پای اگر از طلب یار کشم
بیکی غمزه تلافی شود از جانب یار
گر هزاران ستم از جانب اغیار کشم
من از آندم که شدم عاشق گل دامن عزم
بکمر بر زده‌ام تا ستم خار کشم
هست در خانه مرا شاخ گل زیبایی
که نه منت دگر از گل نه ز گلزار کشم
نه فلک نیست حجاب نظر من هر گاه
سرمه بر دیده ز خاک در خمار کشم
ساقیا مستم از آن بادهٔ منصوری کن
تا که فریاد اناالحق بسر دار کشم
تا بکی مستی و مستوری از این پس خواهم
رخت رسوائی خود بر سر بازار کشم
بیکی شعله یقین خرمن گردون سوزد
گر من از سینه خود آه شرر بار کشم
بندهٔ عشقم و فارغ چو صغیر از غم دین
نه دگر منت تسبیح و نه زنار کشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ما کار به تسبیح و به زنار نداریم
جز عشق دگر مذهب و کردار نداریم
از دیر و کنشت و حرم و صومعه فارغ
ما قبله بجز ابروی دلدار نداریم
آن آدم بی‌عشق بود صورت دیوار
ما کار بهر صورت دیوار نداریم
با یار بخلوتگه دل چونکه نشستیم
با کی دگر از طعنهٔ اغیار نداریم
چون خرقه و دستار بود مایهٔ سالوس
صد شکر که ما خرقه و دستار نداریم
از ضعف خود آزردن موری نتوانیم
صد شکر که ما قوهٔ آزار نداریم
بازار مکافات بود گرم و لیکن
ما بینش آن گرمی بازار نداریم
خاموش صغیر اینهمه اسرار الهی است
ما آگهی از پردهٔ اسرار نداریم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
مرغ سحر همانا زین ناله برکشیدن
ما را کند ملامت شبها ز آرمیدن
من بندهٔ کسی کو در بندگی بداند
منظور حق چه باشد از بنده آفریدن
ای برگزیده حقت از ممکنات دانی
علت چه شد که گشتی لایق به برگزیدن
معراج جمله اشیا بودی تو و رسیدند
آنها به منزل خود هر یک زره بریدن
حق را تو بندگی کن معراج تست اینجا
از بندگی تو را هم باید بحق رسیدن
از حالها سراسر دانی چه حال خوشتر
وقت سحر ز بستر از شوق پا کشیدن
در گوشه‌ئی بزاری با دوست راز گفتن
وز او نوید رحمت با گوش جان شنیدن
گاهی پی سجودش رخ بر زمین نهادن
گاهی پی رکوعش همچون فلک خمیدن
حالی صغیر بگشای از خواب دیده زیرا
در زیر خاک باید تا حشر آرمیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای می‌کشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز می‌پرستی و مستی کند صغیر
ای می‌فروش باش بفردا گواه من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حدیث یار چه حاصل ز غیر بشنیدن
خوش است روی نکویش بچشم خود دیدن
بحیرتم که چه‌ام وخت اندر این عالم
هر آندلی که نیاموخت عشق ورزیدن
بکیش اهل محبت حیات جاوید است
بخون ز خنجر خونریز یار غلطیدن
توان ز جان و سرو دین و دل گذشتن لیک
نمی‌توان نظر از روی یار پوشیدن
ببند لب ز شکایت که ناپسند بود
به پیش غیر ز بیداد یار نالیدن
چو دم ز عشق زنی با جفای او خوش باش
که شرط عشق نباشد ز دوست رنجیدن
ز سالکان بطلب راه حق نه ز اهل ریا
که ابلهی بود از غول راه پرسیدن
به باده‌نوشی از آن سرخوشم که میدارد
مرا ز زهد و ریا دور باده نوشیدن
متاب ای پسر از پند پیر رو بنگر
چه کرد با پسر نوح پند نشنیدن
به بزم چیده خود دل مبند ای خواجه
چرا که در پی هر چیدنست برچیدن
صغیر تن بقضا ده ره گریز مجوی
که دفع و رفع قضا را خطاست کوشیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - نسخه کیمیا
بود بسی در طمع کیمیا
چهرهٔ من زرد به رنگ طلا
بوتهٔ دل بود در آتش مرا
حال چو فرار مشوش مرا
در عمل شمس و قمر از خیال
لاغر و کاهیده شدم چون هلال
عمر گرامی که بد اکسیر نقد
صرف نمودم همه در حل و عقد
تن به مثل کاه و غمم کود بود
قرع وجودم پر از اندوه بود
بود ز انبیق عیونم مدام
اشک مقطر به رخ زردفام
کفش و کله جبه و دستار و دلق
رفت همه در گرو زاج و طلق
از عملیات نحاس و حدید
بهرهٔ من شد زحمات شدید
شد جگر از آتش حسرت کباب
هیچ ز مفتاح نشد فتح باب
زان همه تخم هوس اندر دلم
هیچ به جز رنج نشد حاصلم
لیک از آنجا که چو کوبی دری
آید از آن در بدر آخر سری
چون فلکم کار چنین سخت کرد
صحبت پیریم جوان بخت کرد
وه که چه پیری دل و جانش منیر
رند و جهاندیده و روشن ضمیر
دهر کهن یافته از او نوی
بندهٔ درویشی او خسروی
داد یکی نسخه به من از وفا
گفت عمل کن بود این کیمیا
درج در آن نسخه کلامی کز آن
از عدم آمد بوجود این جهان
قلب شود ماهیت خاک از آن
دور زند انجم و افلاک از آن
شرح دهم گر صفت آن کلام
تا به صف حشر بود ناتمام
طرفه کلامی که بود چون شجر
عالم‌ امکان بودش برگ و بر
باید اگر آگهیت زان کلام
لفظ محبت بود آن والسلام
ای که روی در طلب کیمیا
من به کف آورده‌ام این سو بیا
کن بمحبت عمل و صد فتوح
بنگر از آن در جسد و نفس و روح
زود عمل کن که عمل کردنیست
هر که عمل کرد دو عالم غنیست
ای که چهل سال تو با نوع خویش
دشمنی آوردی و خصمی به پیش
جز غم و اندوه چه دیدی بگو
غیر مذمت چه شنیدی بگو
هم به محبت گذران روز چند
به نشد ار روز تو بر من بخند
این صفت نیک چو عادت شود
مایهٔ هر گنج سعادت شود
این عمل نیک کند ز اعتبار
قلب سیه را زر کامل عیار
دم ز محبت زن و همچون صغیر
نقش کن این نام به لوح ضمیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
گوش فرا دار که سازم بیان
کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح این عالم اضداد کیست
معنی این اسم بلارسم چیست
دهر پر از شرک و نفاق و جفاست
صلحیه یعنی چه و صلح از کجاست
صلحیه بیرون بود از چار طبع
نیست در این جامعهٔ مار طبع
صلحیه چندان نبود دست رس
صلحیه در محضر حق است و بس
الغرض این سر شودم تا پدید
کار به صلحیهٔ شهرم کشید
در پی جزئی‌طلبی عرض حال
دادم و عاید نشدم جز ملال
بس به ره صلحیه پویان شدم
جان تو از کرده پشیمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خویش ببستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بیش
صلح نمودم به طرف حق خویش
رو ز در صلحیه بر تافتم
معنی صلحیه همین یافتم
کانکه بدین‌جا سر وکارش فتاد
حق و طلب بایدش از دست داد
هرچه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زین سببش صلحیه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که یجوز است و گر لایجور
بر نخورد بنده صغیرم هنوز
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی
موسی عمران به مناجات حق
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستاینده‌ات
پیر و جوان شاه و گدا بنده‌ات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بی‌بدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بی‌گمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر