عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
پرده زرخ کشیدند گلهای نوبهاری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
احتراز از عشق کی باشد دل دیوانه را؟
شعله، از مستی بود مهتاب، این پروانه را
دل چو دارد مایه ای از عشق، یک داغش بس است
گرم سازد فصل تابستان چراغی خانه را
ناله ی دل در سر زلف سیاهش دور نیست
گر چو موسیقار در فریاد آرد شانه را
کار بر قانون ساقی کن در ایام بهار
ترجمان داری، نهی گر بر زمین پیمانه را
چرخ کج رفتار کی دارد غم افتادگان
از پریشانی نقش پا، چه غم دیوانه را
دلفریبی را تماشا کن که مرغ نامه بر
دام پندارد ز شوق او کبوترخانه را
آنکه بر من گل نمی زد پیش ازین از دوستی
می زند اکنون به چوب گل من دیوانه را
هیچ کس از کاروبار خویش ناخشنود نیست
هدهد قواده تاج سر شمارد شانه را
بی فغان در حلقه ی ما بیدلان نتوان نشست
منصب بلبل بود در بزم ما پروانه را
گرچه گستاخی ست با پیر مغان، اما سلیم
نقلدان بایست باشد طاق ها میخانه را
شعله، از مستی بود مهتاب، این پروانه را
دل چو دارد مایه ای از عشق، یک داغش بس است
گرم سازد فصل تابستان چراغی خانه را
ناله ی دل در سر زلف سیاهش دور نیست
گر چو موسیقار در فریاد آرد شانه را
کار بر قانون ساقی کن در ایام بهار
ترجمان داری، نهی گر بر زمین پیمانه را
چرخ کج رفتار کی دارد غم افتادگان
از پریشانی نقش پا، چه غم دیوانه را
دلفریبی را تماشا کن که مرغ نامه بر
دام پندارد ز شوق او کبوترخانه را
آنکه بر من گل نمی زد پیش ازین از دوستی
می زند اکنون به چوب گل من دیوانه را
هیچ کس از کاروبار خویش ناخشنود نیست
هدهد قواده تاج سر شمارد شانه را
بی فغان در حلقه ی ما بیدلان نتوان نشست
منصب بلبل بود در بزم ما پروانه را
گرچه گستاخی ست با پیر مغان، اما سلیم
نقلدان بایست باشد طاق ها میخانه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
می دهد سیل سراغ ره ویرانه ی ما
چون صدف در بغل موج بود خانه ی ما
چوب گل بهر دوا در همه گلزار نماند
بلبلان را چه بلایی شده دیوانه ی ما!
در میان دل و او نسبت نزدیکی هست
شمع از موم خود انگیخته پروانه ی ما
بی قراران تو در خاک نگیرند آرام
در طلب توشه کش مور بود دانه ی ما
چیست این مستی منصور، ندانیم سلیم
جرعه ای بیش نخورده ست ز پیمانه ی ما
چون صدف در بغل موج بود خانه ی ما
چوب گل بهر دوا در همه گلزار نماند
بلبلان را چه بلایی شده دیوانه ی ما!
در میان دل و او نسبت نزدیکی هست
شمع از موم خود انگیخته پروانه ی ما
بی قراران تو در خاک نگیرند آرام
در طلب توشه کش مور بود دانه ی ما
چیست این مستی منصور، ندانیم سلیم
جرعه ای بیش نخورده ست ز پیمانه ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عشق دیگر در فغان آورده ناقوس مرا
غنچه ی گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
کاشکی اندیشه ای از باطن عصمت کند
عشق بر گردن نگیرد خون ناموس مرا
در حریم آستانش، چند منع پاسبان
همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟
خامه ام را کار با معنی خود باشد، که هست
در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا
شد نظاره روشناس گلرخان، ترسم سلیم
در دیار حسن بشناسند جاسوس مرا
غنچه ی گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
کاشکی اندیشه ای از باطن عصمت کند
عشق بر گردن نگیرد خون ناموس مرا
در حریم آستانش، چند منع پاسبان
همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟
خامه ام را کار با معنی خود باشد، که هست
در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا
شد نظاره روشناس گلرخان، ترسم سلیم
در دیار حسن بشناسند جاسوس مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بس است شاهد مستی همین گلستان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نگاه باغبانم، می پرستم لاله و گل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
پر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را
به گلشن دام زلف و سرمه ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را
عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را
سلیم از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
پر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را
به گلشن دام زلف و سرمه ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را
عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را
سلیم از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تماشایش برد از آهوی وحشی تک و دو را
ز رفتن بازدارد حیرتش عمر سبکرو را
نخواهد همچو فرهادی به دست روزگار افتاد
زند بر هم اگر صدبار تاج و تخت خسرو را
کمال اهل دنیا حاصل از آب و علف آید
خر عیسی اتاقه کرد بر سر خوشه ی جو را
قدم در راه نه، تا کی به قید کاروان باشی
به از توفیق، در عالم رفیقی نیست رهرو را
غم کم عمری مهتاب مستان را نباید خورد
که بوی شیر می آید هنوز از لب مه نو را
صبوحی کرده هر گه از چمن آمد سلیم آن گل
ز شرم روی او خورشید دور انداخت پرتو را
ز رفتن بازدارد حیرتش عمر سبکرو را
نخواهد همچو فرهادی به دست روزگار افتاد
زند بر هم اگر صدبار تاج و تخت خسرو را
کمال اهل دنیا حاصل از آب و علف آید
خر عیسی اتاقه کرد بر سر خوشه ی جو را
قدم در راه نه، تا کی به قید کاروان باشی
به از توفیق، در عالم رفیقی نیست رهرو را
غم کم عمری مهتاب مستان را نباید خورد
که بوی شیر می آید هنوز از لب مه نو را
صبوحی کرده هر گه از چمن آمد سلیم آن گل
ز شرم روی او خورشید دور انداخت پرتو را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
یارب این چاک گریبان ز چه باشد گل را
چیست آیا سبب آشفتگی سنبل را
خویش را بس که دلیرانه زدم بر دریا
لرزه چون موج بر اندام فکندم پل را
گل فرستاده به من تا کند آزار مرا
می روم تا که زنم بر سر دشمن گل را
از گرفتاری من خاطر آن گل جمع است
رشته، مغز قلم پا بود این بلبل را
در پی کسب هنر باش که خورشید سلیم
بوسه بر دست زند شانه ی آن کاکل را
چیست آیا سبب آشفتگی سنبل را
خویش را بس که دلیرانه زدم بر دریا
لرزه چون موج بر اندام فکندم پل را
گل فرستاده به من تا کند آزار مرا
می روم تا که زنم بر سر دشمن گل را
از گرفتاری من خاطر آن گل جمع است
رشته، مغز قلم پا بود این بلبل را
در پی کسب هنر باش که خورشید سلیم
بوسه بر دست زند شانه ی آن کاکل را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ز طوف میکده واجب بود سپاس مرا
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به غیر میکده زاهد بود شراب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گل ز بلبل یاد گیرد مستی جاوید را
ذره آموزد سماع بیخودی خورشید را
بعد مردن گر تهیدستی ندارد حاصلی
چیست آمیزش به یکدیگر نبات و بید را
راه آمد شد اگر اینجا ندارد دور نیست
روزن ما از نظر انداخته خورشید را
بخت چون برگشت، در دفع کلاه سروری
هیأت وارون شود نقش نگین جمشید را
بزم وصل او مرا ماتمسرا باشد سلیم
صید قربانی چه می داند نشاط عید را
ذره آموزد سماع بیخودی خورشید را
بعد مردن گر تهیدستی ندارد حاصلی
چیست آمیزش به یکدیگر نبات و بید را
راه آمد شد اگر اینجا ندارد دور نیست
روزن ما از نظر انداخته خورشید را
بخت چون برگشت، در دفع کلاه سروری
هیأت وارون شود نقش نگین جمشید را
بزم وصل او مرا ماتمسرا باشد سلیم
صید قربانی چه می داند نشاط عید را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
بیا که سوخت ز شوق تو لاله در صحرا
بود به راه تو چشم غزاله در صحرا
خورد ز لاله چو مستان انجمن هر دم
به یاد چشم تو آهو پیاله در صحرا
روم ز شوق تو بیرون ز شهر، تا چو جرس
کنم به کام دل خویش ناله در صحرا
اثر نبود ز مجنون، که دشت پیمایی
چو گردباد به من شد حواله در صحرا
کسی که شورش دریا ندیده، پندارد
که ریخته ست گهر همچو ژاله در صحرا
زگل بپرس که مرغ چمن چه می گوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا
گریزپاست نشاط زمانه، واقف باش
ز دست خود نگذاری غزاله در صحرا
چو خسته ای که به منزل ز کاروان ماند
سلیم رفته و پیچیده ناله در صحرا
بود به راه تو چشم غزاله در صحرا
خورد ز لاله چو مستان انجمن هر دم
به یاد چشم تو آهو پیاله در صحرا
روم ز شوق تو بیرون ز شهر، تا چو جرس
کنم به کام دل خویش ناله در صحرا
اثر نبود ز مجنون، که دشت پیمایی
چو گردباد به من شد حواله در صحرا
کسی که شورش دریا ندیده، پندارد
که ریخته ست گهر همچو ژاله در صحرا
زگل بپرس که مرغ چمن چه می گوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا
گریزپاست نشاط زمانه، واقف باش
ز دست خود نگذاری غزاله در صحرا
چو خسته ای که به منزل ز کاروان ماند
سلیم رفته و پیچیده ناله در صحرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
درین کشور چه میپرسی غرور حسن سرکش را
که با شمشیر چوبین می کشند اطفال آتش را
ز گلشن می رسم چون خسته ای کز جنگ برگردد
که گلبن بر دلم از تیر خالی کرده ترکش را
درین گلشن من آن نخل کهن پرورده ی خشکم
که گل گل بشکفد، پیشش بری چون نام آتش را
نباشد جای مو در کف، ولی گر خط او بیند
سلیمان جای در کف می دهد آن موی دلکش را
نگه را غمزه بیرون از صف مژگان نمی آرد
به هر صیدی نیندازند تیر روی ترکش را
سلیم افلاک و انجم را ندیدم نشأة فیضی
ز کیفیت نصیبی نیست این جام منقش را
که با شمشیر چوبین می کشند اطفال آتش را
ز گلشن می رسم چون خسته ای کز جنگ برگردد
که گلبن بر دلم از تیر خالی کرده ترکش را
درین گلشن من آن نخل کهن پرورده ی خشکم
که گل گل بشکفد، پیشش بری چون نام آتش را
نباشد جای مو در کف، ولی گر خط او بیند
سلیمان جای در کف می دهد آن موی دلکش را
نگه را غمزه بیرون از صف مژگان نمی آرد
به هر صیدی نیندازند تیر روی ترکش را
سلیم افلاک و انجم را ندیدم نشأة فیضی
ز کیفیت نصیبی نیست این جام منقش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
نوبهار است و به جدول می رود مستانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر می زند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون می پرستند اهل کفر
می شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در بدر افتاده ی رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر می زند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون می پرستند اهل کفر
می شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در بدر افتاده ی رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بهار است و چمن چون روی محبوب
چو قد یار، هر سروی دل آشوب
دل از موج و دم ماهی گشاید
صفای خانه از آب است و جاروب
کبوتر را فرستادم به سویش
خط آزادی اش دادم ز مکتوب
گروهی نیستند ابنای عالم
که بگذارند یوسف را به یعقوب
به خونخواری جهانی اوفتاده
مرا در پوست، همچون کرم ایوب
قفس از شعله ی آواز ما سوخت
چنین می باشد آتشخانه ی چوب
سخن کردن نمی آید ز هر کس
تو می دانی سلیم این شیوه را خوب
چو قد یار، هر سروی دل آشوب
دل از موج و دم ماهی گشاید
صفای خانه از آب است و جاروب
کبوتر را فرستادم به سویش
خط آزادی اش دادم ز مکتوب
گروهی نیستند ابنای عالم
که بگذارند یوسف را به یعقوب
به خونخواری جهانی اوفتاده
مرا در پوست، همچون کرم ایوب
قفس از شعله ی آواز ما سوخت
چنین می باشد آتشخانه ی چوب
سخن کردن نمی آید ز هر کس
تو می دانی سلیم این شیوه را خوب