عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد!
جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب
وقت باشد که خود از عین عنایت باشد
من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی
خاصه از دست تو، حاشا چه شکایت باشد؟
پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را
نظر مرحمت و چشم رعایت باشد!
چاره‌ای کن که مرا صبر به غایت برسید
صبر پیداست که خود تا به چه غایت باشد
روز مهر تو نهایت نپذیرد که مرا
مطلع هر غزلی صبح بدایت باشد
خاک پای تو بجان می‌خرم، ار دست دهد
اثر دولت و آثار کفایت باشد
در بیابان تمنا همه سر گردانند
تا که را سوی تو توفیق و هدایت باشد؟
نیست این بادیه را حد و درین ره سلمان
این چنین بادیه بی‌حد و نهایت باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
ما را که شور لعلش، در سر مدام باشد
سودای باده پختن، سودای خام باشد
از جام باده حاصل، یک ساعت است مستی
وز شکر لب او، سکری مدام باشد
با قد تو صنوبر، در چشم ما نیاید
او کیست تا قدت را، قایم مقام باشد؟
جان خواست لعلت از من، گر می‌برد حلالش
جان تا لب تو خواهد، بر من حرام باشد
ساقی به ناتمامان، می ده تمام و از ما
بگذر که پختگان را، بویی تمام باشد
با این همه غم دل، گر می‌کنی قبولم
اقبال هندوی من، شادی غلام باشد
ای صد هزار طالب، جویای درد عشقت!
مخصوص این سعادت، تا خود کدام باشد؟
در سلک بندگانت گر نیست نام ما را
در نامه گدایان، باشد که نام باشد
صبح ازل نشستم، بر آستان عشقت
زین در قیام سلمان، شام قیام باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
صنمی اگر جفایی کند آن جفا نباشد
ز صنم جفا چه جویی که درو وفا نباشد؟
ز حبیب خود شنیدم که به نزد ما جمادی
به از آن وجود باشد که درو هوا نباشد
چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گیاهی
ندمد که بوی مهر تو در آن گیا نباشد
ز خمار سر گرانم، قدحی بیار ساقی
که از آن مصدعی را به ازین دوا نباشد
به نسیم می، چنان کن ملکان کاتبان را
که به هیچشان شعور از بد و نیک ما نباشد
به شکستگان شنیدم که همی کنی نگاهی
به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟
ملکیم گفت: سلمان به دعای شب وصالش
بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد؟
دل خسته نیست با من که ز دل کنم دعایش
چه کنم دعا که بی‌دل اثر دعا نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سر و زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
مستور در ایام تو معذور نباشد
هر چند که این ممکن و مقدور نباشد
ماقوت رفتار نداریم، اگر یار
نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد
مست می او گرد که مرد ره او را
اول صفت آنست که مستور نباشد
بی‌سر و قدت کار طرب راست نگردد
بی‌شمع رخت عیش مرا نور نباشد
با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن
وقتی بتوان گفت که مخمور نباشد
ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن
دانیم که در جنت ازین حور نباشد
از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای
کین تاب و توان در من رنجور نباشد
هرکس که به کفر سر زلف تو بمیرد
در کیش من آنست که مغفور نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
دل شکسته من تا به کی حزین باشد؟
دلا مشو ملول، عاشقی چنین باشد
هزار بار بگفتم که گوشه گیر ای دل
ز چشم او که کمین شیوه‌اش کمین باشد
حدیث من نشنیدی به هیچ حال و کسی
که نشنود سخن دوست حالش این باشد
مرا دلی است پریشان و چون بود مجموع؟
دلی که با سر زلف تو همنشین باشد
دلم ربودی و گر قصد دین کنی سهل است
کرا مضایقه با چون تویی به دین باشد
بر آستان تو دریا دلی تواند زیست
که در به جای سرکشش در آستین باشد
به آروزی رخت هر گیاه که بعد از من
ز خاک من بدمد ورد و یاسمین باشد
چو سر زخاک بر آرم هنوز چون صبحم
صفای مهر تو تابنده از جبین باشد
مرا که روی تو امروز دیده‌ام فردا
چه التفات به دیدار حور عین باشد
خیال لعل لبت بر سواد دیده من
مصور است چو نقشی که بر نگین باشد
فدای یار کن این جان نازنین سلمان
چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟
هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟
مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد
هر جای که قلبی است به بازار تو باشد
هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد
کی قابل عکس می رخسار تو باشد
من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من
برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد
تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد
تو یار کسی باش که او یار تو باشد
غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید
آنکس که دلش محرم اسرار تو باشد
سلمان اگر از یارغمی در دلت آید
باشد که غم یار تو غمخوار تو باشد
ای صوفی اگر جرعه این باده بنوشی
زان پس گرو میکده دستار تو باشد
ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور
فرقی که میان سر و دستار تو باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
مجموع درونی که پریشان تو باشد
آزاد اسیری که به زندان تو باشد
دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟
زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد
من همدم بادم گه و بیگاه که با باد
باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد
ای کان ملاحت، همگی زان توام من
تو زان کسی باش که اوزان تو باشد
آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند
چشمم نگران گل خندان تو باشد
خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن
شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد
هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید
شاید به همه کیش که قربان تو باشد
دامن مکش از دست من امروز و بیندیش
زان روز که دست من و دامان تو باشد
خلقی همه حیران جمال تو و سلمان
حیران جمالی که نه حیران تو باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
چو زلف آن را که سودای تو باشد
سرش باید که در پای تو باشد
برون کردم ز دل جان را که جان را
نمی‌زیبد که بر جای تو باشد
خوشا آن دل که بیمار تو گردد
دلی را جو که جویای تو باشد
دل گم گشته‌ام را گر بجویی
در آن زلف سمن سای تو باشد
اگر چه حسن گل صد روی دارد
کجا چون روی زیبای تو باشد؟
نگنجد هیچ دیگر در دل آن را
که در خاطر تمنای تو باشد
اگر چه سرو دلجویی کند عرض
کجا چون قد رعنای تو باشد؟
سرو سرمایه‌ای دارد همه کس
مرا سرمایه سودای تو باشد
بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد
دل چون سنگ خارای تو باشد
من بیدل کجا پنهان کنم دل؟
که آن ایمن زیغمای تو باشد
من مسکین کدامین گوشه گیریم؟
که آن خالی ز غوغای تو باشد
جهان هر لحظه سلمان را که در گوش
کند دری ز دریای تو باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد
پیدا بود کزین می در ساغر که باشد
هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت
آن سکه مبارک تا بر زر که باشد
هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت
تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟
هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش
ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟
گفتی که گر بیفتی من یاور تو باشم
خوش وعده‌ای است لیکن این باور که باشد؟
ای آفتاب خوبی در سایه دو زلفت
آن سایه همایون تا بر سر که باشد؟
تا دلبر منی تو، دل نیست در بر من
در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟
حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن
در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟
گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان
چون با در تو گردند، او با در که باشد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد
چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟
نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی
نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد
نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است
که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد
خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم
گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد
به خاک پات که در خاک پایت در اندازم
چو گیسوی تو به هر مویم ار سری باشد
ز عشق آن لب همچون میم، مدام از اشک
زجاج دیده پر از باده ساغری باشد
به حسن تو که وفا پیشه کن، جفا بگذار
وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد
ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی
مو یا به سکه رخسار من زری باشد
بیا ببخش بر احوال زاری سلمان
بترس از آن که به حشر داوری باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
شبهای فراقت را، آخر سحری باشد
وین ناله شبها را، روزی اثری باشد
از دیده اگر آبی خواهیم به صد گریه
آبی ندهد ما را، کان بیجگری باشد
ما بی‌خبریم از دل، ای باد گذاری کن
بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد
دانی که کرا زیبد، چون زلف تو سودایت
آن را که به هر مویی، چون دوش سری باشد
تنها نه منم عاشق، کز خاک سر کویت
هر گرد که بر خیزد، صاحب نظری باشد
من خاکت از آن گشتم امروز که بعد از من
هر ذره‌ای از خاکم، کحل بصری باشد
مشتاق حرم را گو: شو محرم میخانه
باشد که ازین خانه، در کعبه دری باشد
چون زلف به بالایت، سلمان سر و جان ریزد
گر یک سر مو جان را، پیشت خطری باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
دلم را جز سر زلفت، دگر جایی نمی‌باشد
خود این مشکل که زلفت را سر و پایی نمی‌باشد
دلی ارم سیه بر رخ نهاده داغ لالایی
قبولش کن که سلطان را ز لالایی نمی‌باشد
بخواهم مرد چون پروانه، پیش شمع رخسارت
که پیش از مردنم پیش تو پروایی نمی‌باشد
دلا گر غمزه مستش جفایی می‌کند شاید
که مستان معربد را ز غوغایی نمی‌باشد
بهار عالم جان است، رخسارش تماشا کن
که در عالم از آن خوشتر تماشایی نمی‌باشد
مرا دردی است اندر دل مداوایش نمی‌دانم
ولی دانم که دردش را مداوایی نمی‌باشد
تمنایی است سلمان را که جان در پایش اندازد
بجان او کزین بیشش تمنایی نمی‌باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا هوای تو از سر بدر نخواهد شد
شمایل تو ز پیش نظر نخواهد شد
اگر سرم برود گو برو مراد از سر
هوای توست مرا آن ز سر نخواهد شد
دلم به کوی تو رفت و مقیم شد آنجا
وزان مقام به جایی دگر نخواهد شد
سرم برفت به سودای وصل، می‌دانم
که این معامله با او به سر نخواهد شد
چنان ز چشم تو در خواب مستیم که مرا
ز خواب خوش به قیامت خبر نخواهد شد
به نوک غمزه چون نیشتر بخواهی ریخت
هزار خون که سر نیش‌تر نخواهد شد
خدنگ غمزه‌ات از جان اگر چه می‌گذرد
ولیکن از دل سلمان بدر نخواهد شد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
من چه دانستم که هجر یار چندین در کشد؟
یا مرا یکبارگی وصلش قلم در سر کشد
اشک را کش من به خون پروردم اندازم ز چشم
ناله کز دل برون کردم به رغمم بر کشد
کمترنیش بنده‌ام بر دل کشیده داغ هجر
گر چه او را دل به خون چون منی کمتر کشد
بر امید آنکه باز آید ز در دامن کشان
مردم چشمم بدامن هر شبی گوهر کشد
در کشیدن می به یاد لعل او کار من است
پخته‌ای باید که خامی را به کار اندر کشد
بی لبش می ساقیا در جانم آتش می‌شود
بی لب او چون به کام خود کسی ساغر کشد؟
گر چه دل را نیست از سرو قدش حاصل بری
آرزو دارد که بار دیگرش در بر کشد
در ره او شد صبا بیمار و می‌خواهم که او
گر چه بیمار است، این ره زحمتی دیگر کشد
نکته‌ای دارم چو در، پرورده دریای دل
از لب سلمان برد بر گوش آن دلبر کشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
می‌کشم خود را و بازم دل بسویش می‌کشد
مو کشان زلفش مرا در خاک کویش می‌کشد
می‌برد حسنش به روی دلستان هر جا دلی است
ورنه می‌آید دل مسکین به مویش می‌کشد
ما چو بید از باد می‌لرزیم از آن غیرت که باد
می‌کشد در روی او برقع ز رویش می‌کشد
باغ حسنش باد سبز و باردار و دم به دم
دیده‌ام از تاب دل آبی به جویش می‌کشد؟
گل چه می‌داند که بلبل را فغان از عشق او
هر چه می‌گوید صدا گفت و گویش می‌کشد؟
می‌کشیدم کوزه دردی ز دست ساقیی
کین زمان هر صوفی صافی سبویش می‌کشد
شمه‌ای از حال من شاید که آن دل بشنود
این تن مسکین به بیماری ببویش می‌کشد
خوی او هست از دهانش تنگ‌تر، وین ناتوان
بار بر دل تنگ تنگ از دست خویش می‌کشد
آرزویی نیست سلمان را به غیر از روی دوست
چون کند چون دوست خط بر آرزویش می‌کشد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد
آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد
بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری
حقا که بسی سردتر از باد خزان شد
خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت
بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد
تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر
در مصطبه‌ها رطل می لعل گران شد
سر چشمه حیوان به دهان تو تشبه
کرد از نظر مردم از آن روی نهان شد
ماه از نظر مهر رخت یافت نشانی
زان روی جهانی به جمالش نگران شد
گفتم به دل: ای دل مرو اندر پی زلفش
نشنید سخن، عاقبت اندر سر آن شد
جان بر سر بازار غمش دادم و رستم
نقدی سره باید که بدان رسته توان شد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد
و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد
دل گوشمال یافت ز سودای زلف او
تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد
در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست
کو دید روی ما و هوادار ما نشد
سودی ندید آن دل بی‌مایه کو بجان
سودای ما نکرد خریدار ما نشد
سودی که رفت بر سر بازار شوق ما
خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟
ما گنج گوهریم به کنج خراب دل
چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد
ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید
ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد
در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
فی‌الجمله که بود که در کار ما نشد
آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب
هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد
سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن
بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
نظری کن که دل از جور فراقت خون شد
نیست دل را به جز از دیده ره بیرون شد
ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟
حال آن خسته بدانید که آخر چون شد؟
تا شدم دور ز خورشید جمالت، چو هلال
اثر مهر توام روز به روز افزون شد
در هوای گل رخسار تو ای گلبن حسن
ای بسا رخ که درین باغ به خون گلگون شد
غنچه را پیش دهان تو صبا خندان یافت
آنچنان بر دهنش زد که دهن پر خون شد
صورت حسن تو زد عکس تجلی بر دل
نقش خود در آیینه بر او مفتون شد
کار برعکس فتاد آیینه و لیلی را
آیینه لیلی و لیلی همگی مجنون شد
پیش ازین صورت گل با تو تعلق سلمان
بیش ازین داشت، تصور نکنی اکنون شد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
نگارینا به صحرا رو، که بستان حله می‌پوشد
به شادی ارغوان با گل شراب لعل می‌نوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی
مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد؟
زبانم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد؟
نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد
گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سر انگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد
نگارا، گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد، قبایت سرو در پوشد
وگر سلمان میان باغ، بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد، حالی به صد جان باز نفروشد