عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
در کسب هوا کوش که آزاد کند مشک
بو را چو دمی همنفس باد کند مشک
دل را به شمیمی ز غم آزاد کند مشک
هر عقدهٔ دل را گره باد کند مشک
پوشیده نماند به جهان جوهر معنی
هر چند خموش آمده فریاد کند مشک
از نسبت آن جعد سیه موج هوا را
آشفته تر از زلف پریزاد کند مشک
افشرده دل چاک مرا حلقهٔ آن زلف
حاشا که به زخم اینهمه بیداد کند مشک
هر بوی که بیرون دهد از خود ز ختن دور
جویا ز جدایی گله بنیاد کند مشک
بو را چو دمی همنفس باد کند مشک
دل را به شمیمی ز غم آزاد کند مشک
هر عقدهٔ دل را گره باد کند مشک
پوشیده نماند به جهان جوهر معنی
هر چند خموش آمده فریاد کند مشک
از نسبت آن جعد سیه موج هوا را
آشفته تر از زلف پریزاد کند مشک
افشرده دل چاک مرا حلقهٔ آن زلف
حاشا که به زخم اینهمه بیداد کند مشک
هر بوی که بیرون دهد از خود ز ختن دور
جویا ز جدایی گله بنیاد کند مشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
لعل لب او راست ز رنگین سخنی رنگ
چندانکه ازو یافت عقیق یمنی رنگ
گردید کبود از اثر بوسه لب یار
باشد گل شفتالوی او یاسمنی رنگ
شامی که بناگوش تو از پرده برآید
تا صبح بود روی هوا نسترنی رنگ
هر قطرهٔ خون شیون بلبل به تنم داشت
رفتی چو در آغوش قبای چمنی رنگ
جویا جگرم خون ز غم شوخ غزالیست
کز رشک خطش باخته مشک ختنی، رنگ
چندانکه ازو یافت عقیق یمنی رنگ
گردید کبود از اثر بوسه لب یار
باشد گل شفتالوی او یاسمنی رنگ
شامی که بناگوش تو از پرده برآید
تا صبح بود روی هوا نسترنی رنگ
هر قطرهٔ خون شیون بلبل به تنم داشت
رفتی چو در آغوش قبای چمنی رنگ
جویا جگرم خون ز غم شوخ غزالیست
کز رشک خطش باخته مشک ختنی، رنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
گل کی نهد از ناز قدم بر سر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
چو گل ز فیض صبوحی پر است جام جمال
به یک پیاله می از صاف رنگ مالامال
ز بد مجوی بجز فتنه چون بیابد دست
زبان شورش زنبور نیست غیر از بال
چنین که سوز غمش در سر تماشاییست
تو گویی از لب هر بام سرزده تبخال
چو غنچه کیسهٔ لب بستگان تهی نبود
به فکر زر مخروش و برای مال منال
ز جنبش مژه چشمش به گفتگو آمد
چه نکته ها که ادا کرده با زبان خیال
به یک پیاله می از صاف رنگ مالامال
ز بد مجوی بجز فتنه چون بیابد دست
زبان شورش زنبور نیست غیر از بال
چنین که سوز غمش در سر تماشاییست
تو گویی از لب هر بام سرزده تبخال
چو غنچه کیسهٔ لب بستگان تهی نبود
به فکر زر مخروش و برای مال منال
ز جنبش مژه چشمش به گفتگو آمد
چه نکته ها که ادا کرده با زبان خیال
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
بیند چو خرامیدن رنگین ترا گل
روبد ره جولان تو با موج صفا گل
لخت جگر آویخته در دامن آهم
یا از چمن آورده برون باد صبا گل
بستان ز کفم ساغر می گر همه درد است
کز آب گل آلود نیفتد ز صفا گل
هر شب که بخوابیم هماغوش خیالت
چون غنچه کند یاد تو در بالش ما گل
افروخته رخساره اش از جوش خجالت
تا چهره شد نقش کف پای تو با گل
در باغ ز رخسار چو برقع بگشایی
آیینه ز هر برگ دهد روی نما گل
جویا چو ببیند به چمن مصحف رویش
بی خواست براند به زبان نام خدا گل
روبد ره جولان تو با موج صفا گل
لخت جگر آویخته در دامن آهم
یا از چمن آورده برون باد صبا گل
بستان ز کفم ساغر می گر همه درد است
کز آب گل آلود نیفتد ز صفا گل
هر شب که بخوابیم هماغوش خیالت
چون غنچه کند یاد تو در بالش ما گل
افروخته رخساره اش از جوش خجالت
تا چهره شد نقش کف پای تو با گل
در باغ ز رخسار چو برقع بگشایی
آیینه ز هر برگ دهد روی نما گل
جویا چو ببیند به چمن مصحف رویش
بی خواست براند به زبان نام خدا گل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
با شیخ خانقاه می ناب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست
هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم
رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود
می در حجاب چادر مهتاب می زنم
دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف
مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم
زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط
من رند می پرستم و بر آب می زنم
جویا ز گریه ای که عطا شد بدیده ام
صد طعنه بر روانی سیلاب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست
هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم
رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود
می در حجاب چادر مهتاب می زنم
دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف
مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم
زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط
من رند می پرستم و بر آب می زنم
جویا ز گریه ای که عطا شد بدیده ام
صد طعنه بر روانی سیلاب می زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان
تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام
گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی
فیض شام وصل را در صبح هجران دیده ام
بر کنار جوی چاک دل به رنگ نخل آه
سرو یاد قامت او را خرامان دیده ام
باز دل را در غم هجران گل پیراهنی
غنچه آسا تکمهٔ چاک گریبان دیده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان
تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام
گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی
فیض شام وصل را در صبح هجران دیده ام
بر کنار جوی چاک دل به رنگ نخل آه
سرو یاد قامت او را خرامان دیده ام
باز دل را در غم هجران گل پیراهنی
غنچه آسا تکمهٔ چاک گریبان دیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
کبود از بوسه امشب لعل آن رشک پری دیدم
گل شفتالوی این باغ را نیلوفری دیدم
بود در دیده ام افتادگی را رتبهٔ دیگر
زمین را بر فراز عرش و کرسی برتری دیدم
نهان در زنگ کلفت تا به کی باشد دلم، زاهد!
من این آیینه را از موج روشنگری دیدم
به روی آتش دل همچو مویی جسم زارم را
بسی شبها فکندم تا نشان از آن پری دیدم
فرنگی را رسد گر دعوی ایمان کند جویا
ز بس کس هندوی زلف سیاهش کافری دیدم
گل شفتالوی این باغ را نیلوفری دیدم
بود در دیده ام افتادگی را رتبهٔ دیگر
زمین را بر فراز عرش و کرسی برتری دیدم
نهان در زنگ کلفت تا به کی باشد دلم، زاهد!
من این آیینه را از موج روشنگری دیدم
به روی آتش دل همچو مویی جسم زارم را
بسی شبها فکندم تا نشان از آن پری دیدم
فرنگی را رسد گر دعوی ایمان کند جویا
ز بس کس هندوی زلف سیاهش کافری دیدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
فصل بهار اسیر گل و سرو و سوسنم
در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ریشه دوانید در تنم
بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس
اما همیشه پشت به دیوار آهنم
گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کی تندباد حادثه بی جا کند مرا
از فیض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شیر را
جویا ز جوش عشق می مرد افکنم
در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ریشه دوانید در تنم
بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس
اما همیشه پشت به دیوار آهنم
گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کی تندباد حادثه بی جا کند مرا
از فیض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شیر را
جویا ز جوش عشق می مرد افکنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
به تماشای تو بشفت بهار نگهم
ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم
بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم
گشادی در چمن تا کاکل از هم
پریشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگی را
ز بار رنگ می پاشد گل از هم
ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم
بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم
گشادی در چمن تا کاکل از هم
پریشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگی را
ز بار رنگ می پاشد گل از هم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
گل دیدار ترا چون پی چیدن رفتم
شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگریستم از غم به چکیدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپیدن رفتم
گل الفت خورد از چشمهٔ یکرنگی آب
تا شوم رام تو وحشی به رمیدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اینک از خویش به خمیازه کشیدن رفتم
حیرتم بر سر شور است، حریفان عشقی!
خامشی نغمه سرا شد به شنیدن رفتم
قامتم نیست دو تا گشته ز پیری جویا
بسکه پر بار گناهم به خمیدن رفتم
شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگریستم از غم به چکیدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپیدن رفتم
گل الفت خورد از چشمهٔ یکرنگی آب
تا شوم رام تو وحشی به رمیدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اینک از خویش به خمیازه کشیدن رفتم
حیرتم بر سر شور است، حریفان عشقی!
خامشی نغمه سرا شد به شنیدن رفتم
قامتم نیست دو تا گشته ز پیری جویا
بسکه پر بار گناهم به خمیدن رفتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
زخنده ساغر بر لب رسیده ای دارم
زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازی
چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست
دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط یار
هزار شکر شراب رسیده ای دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جویا
دل به خون ندامت تپیده ای دارم
زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازی
چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست
دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط یار
هزار شکر شراب رسیده ای دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جویا
دل به خون ندامت تپیده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
بی جان بود قدح شب آدینه بر زمین
مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
پاشید گل زشرم صفای تو در چمن
از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی
افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
رطل هواگران زنم فیض گشته است
امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کینه بر زمین
مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
پاشید گل زشرم صفای تو در چمن
از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی
افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
رطل هواگران زنم فیض گشته است
امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کینه بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
آنچه در حق گلستان می کند فصل خزان
بیش از این با عندلیبان می کند فصل خزان
دولت عهد شباب از موسم پیری مجوی
نخل را از برگ عریان می کند فصل خزان
برگ برگ نخل گل برگیست از بس جوش رنگ
جلوهٔ شوخ بهاران می کند فصل خزان
کی بود بر تخت نوروزی نشیند نوبهار
ظلم در حق گلستان می کند فصل خزان
با وجود پیری از کودک مزاجی نگذرد
نسخهٔ گل را پریشان می کند فصل خزان
دیدهٔ بد دور کز جوش بهار زعفران
عندلیبان را خوش الحان می کند فصل خزان
آنچه مرهم کرد با گلهای داغ سینه ام
کافرم گر با گلستان می کند فصل خزان
می دهد جویا زر گل را به باد نیستی
آنچه دارد باغ تالان می کند فصل خزان
بیش از این با عندلیبان می کند فصل خزان
دولت عهد شباب از موسم پیری مجوی
نخل را از برگ عریان می کند فصل خزان
برگ برگ نخل گل برگیست از بس جوش رنگ
جلوهٔ شوخ بهاران می کند فصل خزان
کی بود بر تخت نوروزی نشیند نوبهار
ظلم در حق گلستان می کند فصل خزان
با وجود پیری از کودک مزاجی نگذرد
نسخهٔ گل را پریشان می کند فصل خزان
دیدهٔ بد دور کز جوش بهار زعفران
عندلیبان را خوش الحان می کند فصل خزان
آنچه مرهم کرد با گلهای داغ سینه ام
کافرم گر با گلستان می کند فصل خزان
می دهد جویا زر گل را به باد نیستی
آنچه دارد باغ تالان می کند فصل خزان