عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۸
از دستبرد ناله آتش زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۴
بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صاب و این جان بی قرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صاب و این جان بی قرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۴
در جسم خاکسار مرا جان سوخته
باشد سفال تشنه و ریحان سوخته
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر می کنم به خون جگر نان سوخته
تخمی که سوخت سبز نگردد ز نوبهار
از می چگونه تازه شود جان سوخته؟
خیزد نفس ز سینه گرمم به رنگ آه
خاکسترست گرد بیابان سوخته
از مرگ فارغند حریفان پاکباز
آتش چه می کند به نیستان سوخته؟
از خاک پای سوختگان است سرمه ام
بینایی شرر بود از جان سوخته
چون داغ لاله است زمین گیر آه من
از دل به لب نمی رسد افغان سوخته
جان تازه شد ز سینه بی آرزو مرا
گلزار رهروست بیابان سوخته
صائب ز خوان نعمت الوان نوبهار
قانع شدم چو لاله به یک نان سوخته
باشد سفال تشنه و ریحان سوخته
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر می کنم به خون جگر نان سوخته
تخمی که سوخت سبز نگردد ز نوبهار
از می چگونه تازه شود جان سوخته؟
خیزد نفس ز سینه گرمم به رنگ آه
خاکسترست گرد بیابان سوخته
از مرگ فارغند حریفان پاکباز
آتش چه می کند به نیستان سوخته؟
از خاک پای سوختگان است سرمه ام
بینایی شرر بود از جان سوخته
چون داغ لاله است زمین گیر آه من
از دل به لب نمی رسد افغان سوخته
جان تازه شد ز سینه بی آرزو مرا
گلزار رهروست بیابان سوخته
صائب ز خوان نعمت الوان نوبهار
قانع شدم چو لاله به یک نان سوخته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۰
ساقی قدحی از می اسرار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۰
گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۹
ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه می پرسی
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟
خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟
محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟
حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟
تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟
خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟
محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟
حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟
تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۵
می گزد راحتم ای خار مغیلان مددی
پایم از دست شد ای خضر بیابان مددی
تا به کی خواب گران پنبه نهد در گوشم؟
ای نوای جرس سلسله جنبان مددی
دانه ام خال رخ خاک شد از سوختگی
چه گره گشته ای ای ابر بهاران مددی
چند حنظل ز پر خویش خورد طوطی من؟
ای به شیرین سخنی چون شکرستان مددی
گل خمیازه به صد رنگ برآمد ز خمار
چه فرو رفته ای ای ساقی دوران مددی
دیگر از بهر چه روزست هواداری تو
دل من تنگ شد ای چاک گریبان مددی
چشم داغم به ته پنبه ز غم گشت سفید
نه ز الماس شد و نه ز نمکدان مددی
زردرویی نتوان در صف محشر بردن
خون من بر سر جوش است شهیدان مددی
زخم ناسور مرا مرهم مشک است علاج
به سر خود، بکن ای زلف پریشان مددی!
چند پایم به ته سنگ نهد خواب گران؟
سوختم سوختم ای خار مغیلان مددی
چند بی سرمه مشکین سوادت باشم؟
می پرد چشم من ای خاک صفاهان مددی
خارخار وطنم نعل در آتش دارد
چشم دارم که کند شام غریبان مددی
پایم از دست شد ای خضر بیابان مددی
تا به کی خواب گران پنبه نهد در گوشم؟
ای نوای جرس سلسله جنبان مددی
دانه ام خال رخ خاک شد از سوختگی
چه گره گشته ای ای ابر بهاران مددی
چند حنظل ز پر خویش خورد طوطی من؟
ای به شیرین سخنی چون شکرستان مددی
گل خمیازه به صد رنگ برآمد ز خمار
چه فرو رفته ای ای ساقی دوران مددی
دیگر از بهر چه روزست هواداری تو
دل من تنگ شد ای چاک گریبان مددی
چشم داغم به ته پنبه ز غم گشت سفید
نه ز الماس شد و نه ز نمکدان مددی
زردرویی نتوان در صف محشر بردن
خون من بر سر جوش است شهیدان مددی
زخم ناسور مرا مرهم مشک است علاج
به سر خود، بکن ای زلف پریشان مددی!
چند پایم به ته سنگ نهد خواب گران؟
سوختم سوختم ای خار مغیلان مددی
چند بی سرمه مشکین سوادت باشم؟
می پرد چشم من ای خاک صفاهان مددی
خارخار وطنم نعل در آتش دارد
چشم دارم که کند شام غریبان مددی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۸
آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۹
دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی
تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی
شد بر لب دریاکش من مهر خموشی
جامی که ز منصور سخن بازکشیدی
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟
چندان که درین انجمن آواز کشیدی
ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی
تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدی
خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب
تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی
تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی
شد بر لب دریاکش من مهر خموشی
جامی که ز منصور سخن بازکشیدی
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟
چندان که درین انجمن آواز کشیدی
ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی
تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدی
خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب
تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۸
یا غمم را شمار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی
در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی
چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی
خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی
کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی
عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی
خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی
جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی
در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی
خانه زرنگار بسیارست
چهره زرنگار بایستی
میوه ما چو میوه منصور
بر سر شاخسار بایستی
جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بی قرار بایستی
شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی
بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی
شیشه نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی
رفت نیرنگ های چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی
دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بایستی
تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی
عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی
در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی
چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی
خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی
کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی
عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی
خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی
جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی
در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی
خانه زرنگار بسیارست
چهره زرنگار بایستی
میوه ما چو میوه منصور
بر سر شاخسار بایستی
جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بی قرار بایستی
شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی
بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی
شیشه نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی
رفت نیرنگ های چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی
دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بایستی
تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی
عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۵۶
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا
من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را
منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را
ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را
منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را
ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو
آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای
این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای
دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را
من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو
از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را
زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن
نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو
آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای
این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای
دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را
من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو
از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را
زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن
نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
حسن تو کاندیشه به کارش گم است
کی به حد معرفت مردم است
پرده برافگن که گه والضحی است
زانکه رهی در تو و در خود گم است
بارگی آهسته تر، ای هوشیار
زانکه صف مور به زیر سم است
این تن چوبین که به صد پاره باد
پختن سودای ترا هیزم است
خواب به افسون مگر آریم، زآنک
خوابگه غمزه پر گزدم است
بخت بدم به نشود ز آب چشم
زانکه سعادت نه در این انجم است
من به صفا کی رسم از درد خم
فتنه ساقیم چو دم در دم است
ای که نهی مرغ حرم نام من
حسرت من بر مگسان خم است
خسرو از عشق زید نه به طبع
عنصر عشاق مگر پنجم است
کی به حد معرفت مردم است
پرده برافگن که گه والضحی است
زانکه رهی در تو و در خود گم است
بارگی آهسته تر، ای هوشیار
زانکه صف مور به زیر سم است
این تن چوبین که به صد پاره باد
پختن سودای ترا هیزم است
خواب به افسون مگر آریم، زآنک
خوابگه غمزه پر گزدم است
بخت بدم به نشود ز آب چشم
زانکه سعادت نه در این انجم است
من به صفا کی رسم از درد خم
فتنه ساقیم چو دم در دم است
ای که نهی مرغ حرم نام من
حسرت من بر مگسان خم است
خسرو از عشق زید نه به طبع
عنصر عشاق مگر پنجم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
روزی اگر آن ماه به مهمان من آید
دوران فلک در ته فرمان من آید
دیوانه دلی داشتم، آواره شد از من
کی باز درین سینه ویران من آید
هر صبحدم از گریه شود خون دلم آب
کز باد نسیم گل خندان من آید
من دانم و من، چاشنی درد تو، جانا
حاشا که طبیب از پی درمان من آید
جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند
آن دم که اجل در طلب جان من آید
در کوی تو نایم که پریشان شودت دل
گر چشم تو بر حال پریشان من آید
دانی که چها می گذرد بر دل خسرو
در گوش تو گر ناله و افغان من آید
دوران فلک در ته فرمان من آید
دیوانه دلی داشتم، آواره شد از من
کی باز درین سینه ویران من آید
هر صبحدم از گریه شود خون دلم آب
کز باد نسیم گل خندان من آید
من دانم و من، چاشنی درد تو، جانا
حاشا که طبیب از پی درمان من آید
جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند
آن دم که اجل در طلب جان من آید
در کوی تو نایم که پریشان شودت دل
گر چشم تو بر حال پریشان من آید
دانی که چها می گذرد بر دل خسرو
در گوش تو گر ناله و افغان من آید