عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یا منیر الخد، یا روح البقا
یا مجیر البدر فی کبد السما
انت روح الله فی اوصافه
انت کشاف الغطا بحر العطا
تقتل العشاق عدلا کاملا
ثم تحییهم بغمزات الرضا
صائد الأبطال من عین الظبا
مالک الملاک فی رق الهویٰ
قوم عیسیٰ لو رأو احیائه
عالم الحس، انکروا عیسیٰ اذا
این موسیٰ؟ لو رأیٰ تبیانه
لم یواس الخضر یوما کاملا
لیت ابونا آدم یدری به
اذ نأیٰ من جنة لما بکا
هجره نار هوینا قعره
یا شفیعا قل لنا این الردا؟
خده نار یطفی نارنا
یطفی النیران نار، من رأیٰ؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
یا من لواء عشقک لا زال عالیا
قد خاب من یکون من العشق خالیا
نادی نسیم عشقک فی انفس الوری
احیاکم جلالی جل جلالیا
الحب و الغرام اصول حیاتکم
قد خاب من یظلل من الحب سالیا
فی وجنه المحب سطور رقیمه
طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا
یا عابسا تفرق فی الهم حاله
بالله تستمع لمقالی و حالیا
یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی
من ذله النفوس سریعا معالیا
یا مهملا معیشته فی محبه
اسکت کفی الا له معینا وکالیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
اتاک عید وصال فلا تذق حزنا
و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا
و زال عنک فراق امر من صبر
و محنه فتنتنا و خاب من فتنا
فهز غصن سعود و کل جنا شجر
فقر عینک منه و نعم ذاک جنا
فطب نجوت من اصحاب قریه ظلمت
و نال قلبک منهم شقاوه و عنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
یا من بنا قصر الکمال مشیدا
لا زال سعدا بالسعود مویدا
هز القلوب و ردها بصدوده
فغدا دماء العاشقین مبددا
یا ساکنین محال العشق فی قلق
تظنون ان العشق یترککم سدی
لا و الذی حاز الملاحه و البها
و لم یبق للعشاق حیلا و لا یدا
و ذلک شمس الدین مولی و سیدا
و تبریز منه کالفرادیس قد غدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
یا کالمینا، یا حاکمینا
یا مالکینا، لا تظلمونا
یا ذا الفضائل، زهر الشمائل
سیف الدلائل، لا تظلمونا
یا نعم ساقی، حلو التلاقی
مر الفراق، لا تظلمونا
فی القلب بارق مثل الطوارق
بین المشارق، لا تظلمونا
نادی المنادی، فی کل وادی
لا بالعناد، لا تظلمونا
افدیک روحی، عند الصبوح
یا ذا الفتوح، لا تظلمونا
هذا فوادی، فی العشق بادی
فی الحب عادی لا تظلمونا
اسمع کلامی، نومی حرامی
عند الکرام، لا تظلمونا
عشقی حصانی، نحو المعانی
هذا کفانی، لا تظلمونا
العشق حال، ملک و مال
نومی محال، لا تظلمونا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
یا مخجل البدر اشرقنا بلالاء
یا ساقی الروح اسکرنا بصهباء
لا تبخلن و اوفر راحنا مددا
حتی تنادم فی اخذ و اعطاء
دعنا تنافس فی الصهباء من سکر
بالسکر نذهل عن وصف و اسماء
خوابی الغیب قد املاتها مددا
راحا یطهر عن شح و شحناء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
بریده شد از این جوی جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمه‌ی خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آن‌چنان آب
زهی سرچشمه‌یی کز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آب‌ها، نان‌ها برویند
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمه‌یی نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمه‌ست
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برون است از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض
بیاشامد ز بحر بی‌کران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی
درو جاوید ماهی، جاودان آب
ازان دیدار آمد نور دیده
ازان بام‌ست اندر ناودان آب
ازان باغ‌ست این گل‌های رخسار
از آن دولاب یابد گلستان آب
ازان نخل است خرماهای مریم
نه زاسباب‌ست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آن‌گه شاد گردد
کزین جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست این ماهیان را پاسبان آب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب
مگو شب گشت و بی‌گه گشت، بشتاب
مرا در سایه‌ات ای کعبه جان
به هر مسجد ز خورشید است محراب
غلط گفتم، که اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم
ننوشیم آب ما زین سبزدولاب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب؟
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برون‌مان می‌کشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ و جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل
بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
توی مفتاح و حق فتاح ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن، ختم کن، ای دل چو دیدی
که آن خوبی نمی‌گنجد در القاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
مخسب ای یار مهمان دار امشب
که تو روحی و ما بیمار امشب
برون کن خواب را از چشم اسرار
که تا پیدا شود اسرار امشب
اگر تو مشتری‌یی گرد مه گرد
به گرد گنبد دوار امشب
شکار نشر طایر را به گردون
چو جان جعفری طیار امشب
تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجر (این) ازرق زنگار امشب
بحمدالله که خلقان جمله خفتند
و من با خالقم بر کار امشب
زهی کر و فر و اقبال بیدار
که حق بیدار و ما بیدار امشب
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب
اگر بازار خالی شد تو بنگر
به راه کهکشان بازار امشب
شب ما روز آن استارگان است
که درتابید در دیدار امشب
اسد بر ثور برتازد به جمله
عطارد برنهد دستار امشب
زحل پنهان بکارد تخم فتنه
بریزد مشتری دینار امشب
خمش کردم، زبان بستم، ولیکن
منم گویای بی‌گفتار امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند از نقاب
از درون‌سو کاه تاب و از برون‌سو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی زاب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آن‌گه خورد
سگ نه‌یی، شیری، چه باشد بهر نان چندین شتاب؟
در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا؟ جان را بجو، جان را بیاب
تو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی، همچو آب اندر شراب
او ز نازش سرکشیده، همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده، چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی، مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد، برای فتح باب
برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خط‌ها بجو از عنده ام الکتاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
یا وصال یار باید، یا حریفان را شراب
چون که دریا دست ندهد، پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
هم‌رهان آب حیوان، خضریان آسمان
زندگی هر عمارت، گنج‌های هر خراب
آب یار نور آمد، این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیکن، نی ز کین بل ز احتساب
آب اندر طشت و یا جو، چون ز کف جنبان شود
نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب
عرق جنسیت، برادر چون قیامت می‌کند
خود تو بنگر، من خموشم، وهو اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
هله صدر و بدر عالم، منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بوده‌ست
تو برآ بر آسمان‌ها، بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید، دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی، که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم، چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم، چه کنم صداع قالب؟
ز سلام خوش سلامان، بکشم ز کبر دامان
که شده‌ست از سلامت، دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی، ز دم چنین خطابی
عجب ا‌ست اگر بماند، به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته، ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل، که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی، چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم، که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت، چو قیامت است پیشم
سوی جان مزلزل است و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
مجلسی خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب
ماه از آن پیک و محاسب می‌شود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغمبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نه‌یی تو، هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی، پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل، رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن، کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو؟ ان سلطان الهوی
جاذب العشاق، جبار طلوب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
رغبت به عاشقان کن، ای جان صد رغایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشته‌ست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانی‌یی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جان‌بخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبه‌های جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمن‌ها؟ تا گفتمی سخن‌ها
نگذشت بر دهان‌ها، یا دست هیچ کاتب
نز نقش‌های صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
کار همه محبان، همچون زراست امشب
جان همه حسودان کور و کراست امشب
دریای حسن ایزد، چون موج می‌خرامد
خاک ره از قدومش، چون عنبراست امشب
دایم خوشیم با وی، اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب، او دیگراست امشب
امشب مخسب ای دل، می‌ران به سوی منزل
کان ناظر نهانی، بر منظراست امشب
پهلو منه، که یاری پهلوی توست، آری
برگیر سر که این سر خوش زان سراست امشب
چون دستگیر آمد، امشب بگیر دستی
رقصی، که شاخ دولت سبز و تراست امشب
والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کین جان چو مرغ آبی، در کوثراست امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
خوابم ببسته‌یی، بگشا ای قمر نقاب
تا سجده‌های شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که می‌نکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جان‌های آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمی‌رسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همی‌جوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
واجب کند، چو عشق مرا کرد دل خراب
کندر خرابه دل من آید آفتاب
از پای درفتادم از شرم این کرم
کان شه دعام گفت، همو کرد مستجاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بی‌حجاب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
آن را که لقمه‌های بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از ین شراب
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش، آب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب
آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
دریای عشق را دل من دید ناگهان
از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
اندر پی‌اش دوان شده دل‌های چون سحاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب
دست نگر پا نگر، دست بزن پا بکوب
مسخره باد گشت هر چه درخت است و کشت
وانچه کشد سر ز باد، خار بود خشک و چوب
هر چه ز اجزای تو، رو ننهد سر کشد
پای بزن بر سرش، هین سر و پایش بکوب
چون که نخواهی رهید، از دم هر گول گیر
خاک کسی شو کزو، چاره ندارد قلوب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
به جان تو که مرو از میان کار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمی‌خسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نه‌یی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقی‌یی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمی‌خسبند
اگر خجل شده‌یی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بی‌زنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیده‌یی که مهان کام‌ها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازه‌مغزی‌ات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب