عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد
کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد
گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند
خندید که از هیچ که را بهره توان داد
خرم دل مستی که گه باده‌پرستی
با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد
المنة لله که سبک‌بار نشستم
تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد
چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها
کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد
سودای نیاز من و ناز تو محال است
نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد
در راه طلب جان عزیزم به لب آمد
خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد
گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست
زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد
آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت
فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد
آن روز ملائک همه در سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغی
در خاتم انگشت سلیمان زمان داد
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز روی کرم داد دل اهل جهان داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد
شب تاریک، فروزنده سحرها دارد
غافل از حال جگر سوخته عشق مباش
که در آتشکدهٔ سینه شررها دارد
مهر او تازه نهالی است به بستان وجود
که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد
قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست
آن که از سینهٔ صد پاره سپرها دارد
گاهی از لعل می‌گوید و گاه از لب جام
ساقی بی خبران از طرفه خبرها دارد
ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی
به امیدی که دهان تو شکرها دارد
تو پسند دل صاحب نظرانی ورنه
مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد
تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری
که به دیدار تو آیینه نظرها دارد
تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی
که نهان در شکن طره قمرها دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد
شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد
مو به مو بندهٔ آن زلف سیه خواهم شد
سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد
با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت
پیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کرد
گندم خال وی از جنت او خواهم چید
من هم از روی صفا کار پدر خواهم کرد
زان لب تنگ شکربار سخن خواهم گفت
همهٔ شهر پر از تنگ شکر خواهم کرد
هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت
هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
خون دل در غم یاقوت لبش خواهم ریخت
دیده را غرقه به خون‌آب جگر خواهم کرد
آخر از دست غمش چاک به دل خواهم زد
عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد
دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست
خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد
نعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاخت
شعله خواهم شد و در سنگ اثر خواهم کرد
گر فروغی رخ او بار دیگر خواهم برد
کی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد
انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد
زان دارو درد کهن، پیمانه‌ای دراده به من
کش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پرورد
برخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن
از بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پرورد
جامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شوی
خضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پرورد
تا می به ساغر کرده‌ام، کوثر به دست آورده‌ام
با شاهدی می‌خورده‌ام، کاو باغ رضوان پرورد
بر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزن
زیرا که میر انجمن باید که مهمان پرورد
گر خواجه از روی کرم من بنده را بخشد چه غم
پاکیزه دامان لاجرم آلوده‌دامان پرورد
بگزیدهٔ پیر مغان رندی است از بخت جوان
کز طفلیش مام جهان زاب رزستان پرورد
گر بر خرابی بگذری سویش به خواری ننگری
کایام گنج گوهری در گنج ویران پرورد
شوریده و شیدا کند هر دل که دلبر جا کند
عین بقا پیدا کند هر جان که جانان پرورد
گر صاحب چشم تری گوهر به دامان پروری
کز گریه ابر آذری درهای غلتان پرورد
مشکن دل مرد خدا زیرا که بازوی قضا
صد کافر اندازد ز پا تا یک مسلمان پرورد
در بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کو
یزدان نجوید هر که او در پرده شیطان پرورد
چون دل به جایی شد گرو هم کم بگو هم کم شنو
کاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پرورد
گر سالک دیرینه‌ای دریاب روشن سینه‌ای
تحصیل کن آیینه‌ای کانوار یزدان پرورد
آن خسرو شیرین دهن خندد به آب چشم من
چون ابر گرید در چمن گل های خندان پرورد
خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر
یا طوطئی کو بال و پر در شکرستان پرورد
گیسوی چون زنار او، آرایش رخسار او
یک شمه‌است از کار او کفری که ایمان پرورد
دارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بس
در سایهٔ بال مگس، شاهین پران پرورد
شاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی او
هر موری از نیروی او، چندین سلیمان پرورد
گو خصم از باب صفا از سحر سازد مارها
تا دست موسی از عصا خون خواره ثعبان پرورد
همت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسی
درویش می‌باید کسی کز سیر سلطان پرورد
پیری فروغی سوی من دارد نظر در انجمن
کز یک فروغ خویشتن صد مهر رخشان پرورد
شاه جوان مردان علی در خفی، هم در جلی
آن کز جمال منجلی خورشید تابان پرورد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد
وز دیده سرشک لاله رنگ آمد
هر گوشه که گوش دادم از عشقش
آواز نی و نوای چنگ آمد
بس چنگ زدم به دامن پاکان
تا دامن پاک او به چنگ آمد
از خانهٔ آن کمان ابرو بود
تیری که به سینه بی‌درنگ آمد
آهم به دلش نکرد تاثیری
فریاد که تیر من به سنگ آمد
ساقی به مذاقم از ازل کرده
شهدی که مقابل شرنگ آمد
چشمش پی صید دل مهیا شد
آهو به گرفتن پلنگ آمد
جز عاشق پاک دیده نشناسد
یاری که به صد هزار رنگ آمد
بازیچهٔ آن بت شکر لب شد
هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد
من بندهٔ خواجه‌ای که در معنی
آسوده ز قید صلح و جنگ آمد
تا میکده مسکن فروغی شد
فارغ ز خیال نام و ننگ آمد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد
هر جا که دلی بود به امداد من آمد
سودای سر زلف کمندافکن ساقی
سیلی است که در کندن بنیاد من آمد
هر سیل که برخاست ز کهسار محبت
اول به در خانهٔ آباد من آمد
هر جا که بیان کرد کسی قصهٔ یوسف
حال دل گم گشته خود یاد من آمد
هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت
یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد
زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست
کاین سلسله سرمایهٔ ایجاد من آمد
از چنگل شاهین اجل باک ندارد
هر صید که در پنجهٔ صیاد من آمد
پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست
آن فیض که از خنجر جلاد من آمد
فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد
بیدادگری کز پی بیداد من آمد
یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی
شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند
بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد
غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند
سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد
که مرا در پی او قوت رفتار نماند
گر بت من ز در دیر درآید سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
نام نیک ار طلبی گرد خرابات مگرد
که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند
جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی
که درین میکده جم را به جز از جام نماند
خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است
خاصه وقتی که در آن رهگذر عام نماند
آن چنان آتش سودای تو افروخته شد
که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند
با وجود تو لب و چشم نظربازان را
هوس شکر و اندیشهٔ بادام نماند
فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند
در پی شاهد و می کوش که ایام نماند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود
بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود
گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را
یک جهان مست به هر گوشهٔ می‌خانه نبود
مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز
ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود
بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست
آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود
آشنای حرمی بوده‌ام از جذبهٔ عشق
که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود
از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم
گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود
من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا
گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود
پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی
که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود
تا سر زلف تو شد سلسله‌جنبان جنون
کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود
با وجود غزل شاه فروغی چه کند
زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود
تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین
که رهین فلک از همت مردانه نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت
که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود
گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید
که سر همت ما بر سر زانوی تو بود
پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود
پنجهٔ چرخ ز سر پنجهٔ من عاجز شد
که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود
زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را
که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود
پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام
که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود
ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد
که خجالت‌زدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود
نفس خرم جبریل و دم باد مسیح
همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود
مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید
زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود
هیچ کس آب ز سرچشمهٔ مقصود نخورد
مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت
کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
به امیدی که وفا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید
تا کی از لعل شراب آلودت
غیر را کامروا خواهم دید
گر توان وصل تو را دید بخواب
این چنین خواب کجا خواهم دید
طاق ابروی تو گر قبله شود
خوش اثرها ز دعا خواهم دید
تا سر زلف تو در دست من است
مشک چین را به خطا خواهم دید
حسن تو پرده ز چشمم برداشت
تا ازین پرده چها خواهم دید
گر تو شمشیر زنی مردم را
چشم حسرت به قفا خواهم دید
گر کمان دار تویی دلها را
هدف تیر بلا خواهم دید
هر کجا قامت تو بنشیند
بس قیامت که به پا خواهم دید
گر کف پای نهی بر سر خاک
خاک را آب بقا خواهم دید
مگر آن ماه فروغی دیدی
که فروغت همه جا خواهم دید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید
هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید
دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام
آهی که انتقام من از آسمان کشید
آن را که چرخ داد به کف سر خط امان
خود را به زیر سایه پیر مغان کشید
یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس
برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید
ابروی او که مایهٔ چندین گشایش است
منت خدای را که به قتلم کمان کشید
مسکین کسی که داد ز کف آستین تو
مسکین‌تر آن که پای از آن آستان کشید
این است اگر تطاول گلچین و باغبان
باید قدم فروغی از این گلستان کشید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
چه غنچه‌ها که نپرود باغ نسرینش
چه میوه‌ها که نیاورد سرو سیمینش
چه فتنه‌ها که نینگیخت چشم پرخوابش
چه حلقه‌ها که نیاویخت زلف پرچینش
چه دانه‌ها که نپاشید خال هندویش
چه دام ها که نگسترد خط مشکینش
چه کیسه‌ها که نپرداخت جعد طرارش
چه کاسه‌ها که نپیمود لعل نوشینش
چه صیدها که نشد کشته در کمینگاهش
چه تیغ‌ها که نزد پنجهٔ نگارینش
چه قلب‌ها که نیارزد لشکر نازش
چه سینه‌ها که نفرسود خنجر کینش
چه پنجه‌ها که نپیچد زور بازویش
چه کشته‌ها که نینداخت دست رنگینش
چه کلبه‌ها که نیفروخت ماه تابانش
چه خوشه‌ها که نیندوخت عقد پروینش
چه شرم ها که نکرد آفتاب از رویش
چه رشک ها که نبرد آسمان ز تمکینش
چه جامه‌ها که نپوشید قد دلکش او
که در کنار کشد شاه ناصرالدینش
خدیو مملکت آرا خدایگان ملوک
که کرده بار خدا قبلهٔ سلاطینش
سر ملوک عجم مالک ممالک جم
که مهر خیره شد از تاج گوهر آگینش
ابوالفوارس ببرافکن هژبرشکن
که رفته خنگ فلک زیر زین زرینش
ابوالمظفر غازی سوار تیغ‌گذار
که خون خصم گذر کرده از سر زینش
یکی رسول فرستد ز خطهٔ رومش
یکی سلام رساند ز ساحت چینش
صفات ذات ورا شرح کی توانم داد
اگر که وصف کنم صدهزار چندینش
گدا چگونه کند مدح پادشاهی را
که خسروان همه جا کرده‌اند تحسینش
فروغی از لب نوشین او مگر دم زد
که شهره در همه شهر است شعر شیرینش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاک
با چشم تو آسوده‌ام از فتنهٔ ایام
با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک
جور است که در جام فشانند به جز می
حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخی که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک
با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک
با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد
می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی
کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بی‌باک
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم
از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان
هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم
خورشید عارض او چون ذره برده تابم
بالای سرکش او چون سایه کرده پستم
کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم
سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم
تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم
کیفیت جنون را از من توان شنیدن
کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم
ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم
سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست
فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم
از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی
لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد
بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم
داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا
که سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارم
شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن
که دل سوخته و دیدهٔ گریان دارم
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هواداری آن صف زده مژگان دارم
من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات
که سر و کار بدان زلف پریشان دارم
من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم
خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل
که بسی گنج در این خانهٔ ویران دارم
عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد
سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم
عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید
که من این سلسله را سلسله جنبان دارم
تا فروغی به سیه روزی خود ساخته‌ام
منتی بر سر خورشید درخشان دارم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم
الله الله که چه سودای محالی دارم
تو پری چهره عجب زلف پریشی داری
من آشفته عجب شیفته حالی دارم
عیش‌ها می‌کنم ار خون خوریم فصل بهار
بس که از ساغر می بی تو ملالی دارم
سر مویم همه شد تیغ و سپر سینهٔ تنگ
با سپاه غم او طرفه جدالی دارم
خون دل گر عوض باده خورم خرده مگیر
که ز دیوان قضا رزق حلالی دارم
به نشیمن گه آن طایر زرین پر و بال
ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم
واقف از حال دل مرغ چمن دانی کیست
من که بر سر هوس دانهٔ خالی دارم
دوزخی باشم اگر سایهٔ طوبی طلبم
من که در روضهٔ دل تازه نهالی دارم
تا جوابی نرسد پا نکشم از در دوست
راستی بین که عجب روی سؤالی دارم
شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر
کز پری زاده بتی چشم وصالی دارم
شکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروز
بر سر کوی جنون جاه و جلالی دارم
غزلم گر برد آرام جهانی نه عجب
که سر الفت رم کرده غزالی دارم
پس از این خاطر آسوده فروغی مطلب
زان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم
هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم
چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام
چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم
زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم
چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم
شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم
دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم
به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم
مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم
من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم
فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد
که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم
که از سلاسل تو مستحق زنجیرم
ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم
ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم
ز سحر چشم تو شاهین پنجهٔ شاهم
ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم
چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو
که از کمال تحیر مثال تصویرم
نشسته‌ام به سر راه آرزو عمری
که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم
کنون که دست تظلم زدم به دامانت
عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم
ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم
ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم
سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم
خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم
به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی
که تیغ می‌کشد و می‌کشد ز تاخیرم
شراب داد ولیکن نخفت در بزمم
خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم
طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب
که من ز تربیت عشق کان اکسیرم
مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد
و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
تا هست نشانی از نشانم
خاک قدم سبوکشانم
تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم
تا در کفم آستین ساقیست
فرش است فلک بر آستانم
در مرهم زخم خود چه کوشم
کاین تیر گذشت از استخوانم
دردا که به وادی محبت
دنبال‌ترین کاروانم
گفتی منشین به راه تیرم
تا تیر تو می‌زنی، نشانم
پیوسته ببوسم ابروانت
گر تیر زنی بدین کمانم
بالای تو تا نصیب من شد
ایمن ز بلای ناگهانم
گفتم که بنالم از جفایت
زد مهر تو مهر بر دهانم
بالم مشکن که شاه بازم
خونم مفشان که نغمه‌خوانم
مرغ کهنم در این چمن لیک
بر شاخ تو تازه آشیانم
دیدم ز محبتش فروغی
چیزی که نبود در گمانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم
هر صبح ز روی تو هم خانهٔ خورشیدم
هر شام ز اشک خود همسایهٔ پروینم
تو چشمهٔ خورشیدی من ذرهٔ محتاجم
تو خواجهٔ مستغنی، من بنده مسکینم
تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم
تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم
هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم
هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم
هم سر دهانش را می‌جویم و می‌یابم
هم عکس جمالش را می‌خواهم و می‌بینم
هم بادهٔ عشقش را می‌گیرم و می‌نوشم
هم دانهٔ مهرش را می‌کارم و می‌چینم
از قامت موزونش در سایهٔ شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرینم
گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی
تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم
تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم
الحق که در این معنی مستوجب تحسینم
تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت
از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم