عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای که گل جامه ز رنگ رخ تو چاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای آنکه به تو دیده ظاهر نرسد
وآنجا که غمت رسید خاطر نرسد
هر چند غم هجر تو بی پایان است
آخر نه همانا که به آخر نرسد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
حالی باری بر آتشم تا چه شود
خاک در تست مفرشم تا چه شود
با ناخوشی هجر خوشم تا چه شود
تو میکش و من همی کشم تا چه شود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
بر دست من ای شوخ می روشن نه
وین بار گران هجر بر دشمن نه
هشیار نیم تهمتش از من بردار
دیوانه زنجیر توام بر من نه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
عمر دراز من که پریشان گذشته است
در آرزوی گیسوی جانان گذشته است
ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست
اوقات ما همیشه به هجران گذشته است
داریم آتشی ز تو در دل که سوختست
غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است
در دل گذشته است خیال اجل مرا
هر جا که ذکر غمزه جانان گذشته است
بگذر طبیب از سر درمان درد من
بیمار درد عشق ز درمان گذشته است
هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا
دل میل می کند مگر از جان گذشته است
زاهد ز ما مجو سر و سامان که مست عشق
ز اندیشه بی سر و سامان گذشته است
افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده
چون کار تو فضولی از افغان گذشته است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شب هجران خیالت شمع محنت خانه من شد
دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد
نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت
که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد
بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من
فلک را دانه چندی پریشان بود خرمن شد
نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی گل رویت
بهار طلعت او آفت گلهای گلشن شد
سوی گلزار رفتم آتش گل بی گل رویت
چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار گلخن شد
به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل
اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد
مگر عشق تو بست آین به شهریستان رسوایی
که صحن سینه ام با داغهای دل مزین شد
فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل
که بر امید راحت بارها راضی بمردن شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هر که چراغی ز برق آه ندارد
در شب هجران سوی تو راه ندارد
هر که ندارد دلی چو آینه زاهن
در رخ تو تاب یک نگاه ندارد
هر که ندارد سرشک و آه دمادم
دعوی عشق ار کند گواه ندارد
بی تو سراسیمه اند عقل و دل و جان
همچو سپاهی که پادشاه ندارد
طالب وصل است دل و لیک دمادم
تاب ملاقات گاه گاه ندارد
مهر تو کردست چون هلال قدم را
آنکه تو داری نه مهر ماه ندارد
از غم و اندوه روزگار فضولی
جز در پیر مغان پناه ندارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک
که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک
اثر باده نابست که در سر درد
بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک
همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد
مگر از آه دلم ریخت بنای افلاک
هست مضمون خط سبزه خاک لحدم
آرزوی خط سبزی که مرا کرد هلاک
گر کنی ز آلایش می خود چه عجب
هست دامان مسیح از همه آلایش پاک
چاک چاکست مرا سینه و مهر رخ او
می زند تیغ دگر بر دل من از هر چاک
مردم چشم فضولی ز رخت یافته ذوق
کم مباد از جهان مردم صاحت ادراک
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
نچندانست مرا در غم هجران تو حال
که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال
الم و درد و غم و محنت عشقت دارم
همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال
دور بر عکس مرادست ازان می طلبم
ز وصال تو فراق و ز فراق تو وصال
ز تو هرگز بسؤالی نشنیدیم جواب
چه جوابست ترا گر شود این از تو سؤال
تلخی زهر غمت کرد ملولم ز حیات
چه شود شربت اهل تو کند دفع ملال
شدم از وصل تو محروم چه دین دارد عشق
که بمن کرد حرام آنچه بغیرست حلال
نیست ممکن که بران زلف ببندم خود را
گر چه از ضعف فضولی شده ام موی مثال
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
گر چه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
چون نسوزد غم این هجر بسان شررم
اثر درد توام هست ز من تا اثریست
مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم
غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر
که بسر منزل مقصود رساند این سفرم
غم دل خوردم و از سینه برونش کردم
چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم
فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی
که براه تو من از خاک ره افتاده ترم
در خیالم همه آنست که میرم بوفات
بجفایم بکش ار هست خیال دگرم
آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت
که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
گه جولان غبار انگیز از آن شد رخش جانانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی
که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم
چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری
نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم
منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من
کفن از پنبه های زخم بس بر جسم عریانم
دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت
اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم
ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم
که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم
فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل
دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۰ - شراب
تا ساغر هجرت بشکستیم بتا
از دام غمت برون بجستیم بتا
تو زین می گلرنگ همی نوش که ما
از جام غمت نخورده مستیم بتا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛
دل بردن تو آسان، بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
صد فتنه برانگیزم، کز من نشوی غافل!
لیلی، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟!
افتاده بره مجنون چون گرد پی محمل!
از هجر منال آذر، کز دوری آن دلبر؛
دست همه کس بر سر، پای همه کس در گل!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
حیات طغرل از عشق حبیب است
جفای طغرل از دست رقیب است
بود طغرل اسیر زلف جانان
به طغرل هر چه آید یا نصیب است
دمی آ سوی بیماران عشقت
که بیمار انتظار اندر طبیب است
بیا ای جان به استقبال بیرون
که جانان سوی ما آید قریب است
چرا از هجر او چون نی ننالم
که چون مهجور بی صبر و شکیب است!
یکی آید به سوی کلبه من
نوازش های او بهر غریب است
ندانم خواب با افسانه طغرل
همی گویم دعا گویش نقیب است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت