عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
نچندانست مرا در غم هجران تو حال
که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال
الم و درد و غم و محنت عشقت دارم
همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال
دور بر عکس مرادست ازان می طلبم
ز وصال تو فراق و ز فراق تو وصال
ز تو هرگز بسؤالی نشنیدیم جواب
چه جوابست ترا گر شود این از تو سؤال
تلخی زهر غمت کرد ملولم ز حیات
چه شود شربت اهل تو کند دفع ملال
شدم از وصل تو محروم چه دین دارد عشق
که بمن کرد حرام آنچه بغیرست حلال
نیست ممکن که بران زلف ببندم خود را
گر چه از ضعف فضولی شده ام موی مثال
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
گر چه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
چون نسوزد غم این هجر بسان شررم
اثر درد توام هست ز من تا اثریست
مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم
غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر
که بسر منزل مقصود رساند این سفرم
غم دل خوردم و از سینه برونش کردم
چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم
فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی
که براه تو من از خاک ره افتاده ترم
در خیالم همه آنست که میرم بوفات
بجفایم بکش ار هست خیال دگرم
آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت
که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
گه جولان غبار انگیز از آن شد رخش جانانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی
که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم
چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری
نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم
منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من
کفن از پنبه های زخم بس بر جسم عریانم
دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت
اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم
ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم
که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم
فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل
دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۰ - شراب
تا ساغر هجرت بشکستیم بتا
از دام غمت برون بجستیم بتا
تو زین می گلرنگ همی نوش که ما
از جام غمت نخورده مستیم بتا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛
دل بردن تو آسان، بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
صد فتنه برانگیزم، کز من نشوی غافل!
لیلی، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟!
افتاده بره مجنون چون گرد پی محمل!
از هجر منال آذر، کز دوری آن دلبر؛
دست همه کس بر سر، پای همه کس در گل!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
حیات طغرل از عشق حبیب است
جفای طغرل از دست رقیب است
بود طغرل اسیر زلف جانان
به طغرل هر چه آید یا نصیب است
دمی آ سوی بیماران عشقت
که بیمار انتظار اندر طبیب است
بیا ای جان به استقبال بیرون
که جانان سوی ما آید قریب است
چرا از هجر او چون نی ننالم
که چون مهجور بی صبر و شکیب است!
یکی آید به سوی کلبه من
نوازش های او بهر غریب است
ندانم خواب با افسانه طغرل
همی گویم دعا گویش نقیب است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - تتبع بعضی یاران
تنم از رنج در بیچارگی سوخت
دلم از عشق در آوارگی سوخت
دلم را پاره پاره سوختی عشق
ولی هجر آمد و یکبارگی سوخت
ز نعل رخشش آتش جست گویا
ز آهم نعل سم بارگی سوخت
اگر سوزم به می خوردن عجب نیست
سمندر هم از آتش خوارگی سوخت
نظر کن کز رخش یک لمعه افتاد
هزاران هر طرف نظارگی سوخت
بده زان آب آتش رنگ ساقی
که ما را چرخ در مکارگی سوخت
چو فانی چاره در عشقت ندانست
به بین بیچاره در بیچارگی سوخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹ - مخترع
سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹ - تتبع میرشاهی
هر دم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر
غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
دارد گدای میکده از باده قدح
آئینه سکندر و جام جمی دگر
گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه
چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق
بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر
این دم غنیمت است برانکس که نبودش
غیر از حریف مشفق و می همدمی دگر
فانی ز سیل اشک تو غمخانه سپهر
خم یافت آنچنان که فتد از نمی دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲ - مخترع
اگر چه نیست امید وصال او هرگز
ولی نبوده دلم بی خیال او هرگز
مگو به مثل ویی دل ده و ازو وا ره
نبود و نیست ز خوبان مثال او هرگز
چنانکه لازم بحرست نقطه گاه رقم
نشد ز دیده برون نقش خال او هرگز
اگر چه قد تو بیرون ز اعتدالم گشت
کم و زیاده نشد اعتدال او هرگز
ملالت دل من بین و باده ده که جز این
نبوده واقع رنج و ملال او هرگز
ز درد هجر تو فانی فتاده بی حالست
چه شد که پرسه نکردی ز حال او هرگز
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶ - مخترع
لب لعلت که گویم جان پاکش
بخنده جان پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آنکس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش
برهنه زان نهد بر خاک ره پا
که جان پاکبازان گشته خاکش
چو در باغ مغان عریانم از می
چو آدم ستر سازم برگ تاکش
کشد یکسو جنون یکجانبم عشق
چو فانی مانده ام اندر کشاکش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵ - تتبع خواجه
نیست دل اینکه من زار بلاکش دارم
از تو در سینه خود پاره ای آتش دارم
ساقیا جرعه می ده که بامید وصال
درکشم چند دل از هجر جفاکش دارم
روکشا جمعیتم را که من سودایی
دل چو آن طره آشفته مشوش دارم
هر طرف چابک رعنای من اندر جولان
من سر خویش چو خاک سم ابرش دارم
به قد خم شده چون ماه نو انگشت نما
این همه شهرت ازان چابک مهوش دارم
گر رسد ناخوشی از خلق خوشم چون فانی
زانکه با ناخوشی اهل زمان خوش دارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸ - اختراع
تو گشتی کج کلاه جمله شاهان
غلط گفتم که شاه کج کلاهان
چه حسنست اینکه خون هر که ریزی
نهد سر پیش رویت عذرخواهان
چو عشقت دعوی خونم نموده
دو چشم خونفشانم شد گواهان
زنخدانت چو یابم بر کنم دل
ز سیب روضه نی سیب سپاهان
ز هجرت خون رود از مردم چشم
به عشقم سرخ رو زین رو سیاهان
ز محرومی گناه خود نداند
چو ریزی خون خیل بی گناهان
به فانی بین که اندازند گاهی
نظر سوی گدایان پادشاهان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
که می برد ز من خسته دل به یار پیام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
سودای تو آتش دلم افزون کرد
نادیدن رویت آب چشمم خون کرد
هر در که لبت در صدف گوشم ریخت
هجران توام ز دیدگان بیرون کرد