عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
عاشق آن روز که جا در خم آن دام نداشت
کلفت دایمی الفت هر خام نداشت
باده را شیشه کم ظرف ز جوش افکنده
در گلستان خم از عربده آرام نداشت
دل ما آینه راز دو عالم شده است
می توان گفت که جمشید هم این جام نداشت
سبزه از لاله صد رنگ برون آورده
با دعا گوی چو من این همه دشنام نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در دیار ما زمین مشت غباری هم نداشت
آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت
حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد
موج اشک ما که امید کناری هم نداشت
درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود
گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت
در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای
خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت
خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست
گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
در دلم سیر کوی یار گذشت
خارم از پا گل از کنار گذشت
وعده های کهن فریب تواند
می توانم ز انتظار گذشت
خنده زد غنچه گریبانی
چاک از دامن بهار گذشت
ساغر و شیشه سایه گل و سرو
نتوان از چمن خمار گذشت
می رسد از غبار خاطر ما
از سرخاک ما چه کار گذشت
توبه پر سخت رو اسیر خمار
راستش کار از انتظار گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دامن صحرا و کوه از دامن گلچین گذشت
بسکه گلگون کوهکن را در نظر رنگین گذشت
نقل شیرینی ز خسرو ماند آخر یادگار
جان شیرین داده نتوانست از شیرین گذشت
شد شفق زاری که سامان گلستان پاک سوخت
صبحدم گلناریت در خاطر غمگین گذشت
غنچه محجوب او دیدم دلم آمد به یاد
مصرعی در پرده خواندم بر لبش تحسین گذشت
خنده هر گل جدا صبحی به بار آورده است
از چمن دانسته نتوان با دل غمگین گذشت
چون گهر شبنم به درج غنچه پنهان شد ز شرم
گفتگوی تازه ای زان خنده رنگین گذشت
خوش بهاری بود بزم از قصه رنگین عشق
جای سرو و گل حدیث خسرو و شیرین گذشت
می گدازم گر خیالت در دل کس بگذرد
راست می پرسی نیاید از اسیرت این گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
نامه شوق تو را گر مختصر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
سوختم تا پاره ای از خود خبردارت کنم
شکوه خوی تو بر بال شرر خواهم نوشت
صفحه اشکم به مهر پاره های دل رسید
بعد از این رنگین رقمها در نظر خواهم نوشت
نامه من می بری قاصد زبانت لال باد
آنچه بنوشتم به او بار دگر خواهم نوشت
در چمن تا بلبل از پروانه نشناسد کسی
حرفی از خوی تو بر گلبرگ تر خواهم نوشت
نسبت خط تا نگیرد نسخه از رنگ مداد
وصف ماه رویش از آب گهر خواهم نوشت
نسخه ای از دفتر بینش به دست آورده ام
جمع و خرج هر دو عالم مختصر خواهم نوشت
گر دماغ نسخه برداری رسا گردد اسیر
نسخه بینش به نام چشم تر خواهم نوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا غمش در دلم قرار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
لاله به کف جام دمیدن گرفت
سبزه سر زلف رسیدن گرفت
جشن گل و عید بیابان رسید
هر که دلی داشت دویدن گرفت
وحشتم این بار ز جا کنده بود
دل سر زنجیر رمیدن گرفت
ذره و خورشید به آهنگ زد
پاس ادب گوش شنیدن گرفت
جام جم آیینه شهرت گداخت
حیرت ما ساغر دیدن گرفت
تا سخن لعل لبی گفت اسیر
آب گهر شور چکیدن گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آمد از ذوق تپیدن نفس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
از پاک بینشی دل اهل نظر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
آن میگساری شب و این دور باش صبح
شکر مدار شام کنم یا معاش صبح
عکس پری و شوخی آیینه هواست
پرواز نشئه در چمن انتعاش صبح
تارش نگاه حسرت شب زنده دار کیست
دیبای آفتاب ندارد قماش صبح
در باغ چهره نرگس دیر آشنای او
خوابیده مست باده شب بر فراش صبح
شب زنده داریت چه بهاری کند اسیر
گر باد آرزو نشود بت تراش صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
شب روز شد به یاد تو روشن چراغ صبح
با ساغر ستاره کنم سیر باغ صبح
از فیض عشق باج به قیصر نمی دهم
دارم دماغ باده و دارم دماغ صبح
با او به تازگی نمکی تازه کرده ام
از من کنید مهر پرستان سراغ صبح
در پرده بال می زند از بهر امتحان
من دیده ام که باز سفید است زاغ صبح
ممنون شدم ز فیض تو امشب اسیر (و) مست
هرگز مباد تیره شبت بی چراغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل صاف می کند ز کدورت ایاغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
بسکه از مهر او گداخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
جذبه شوق که می ریخت به پیمانه صبح
مست خورشید برون تاخته از خانه صبح
شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری
می برد خواب پریشانم از افسانه صبح
چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح
فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازی بود
کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح
شور دیوانه بیخواب تماشا دارد
شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح
خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است
گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح
موی ژولیده برازنده شوریده دلان
تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح
بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد
که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح
انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا
تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح
نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست
گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح
عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا
چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح
بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر
گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
سیم اشکم صیقل آیینه گلهای صبح
می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح
ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد
در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح
آسمان پنداری از گرد ره او می رسد
بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح
از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر
جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح
از هوای دیدن رویی تماشاخانه است
آسمان آیینه دار دیده بینای صبح
طره شب را چه در پای نگارین می کشد
گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح
گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست
می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح
کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب
خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است
هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
سینه طور تجلی را چراغان کرده است
طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح
گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل
سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح
سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار
وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح
تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر
از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اشکم از بس کرده آب روی گلها را زیاد
می توان شبنمی کرد آب دریا را زیاد
از نسیمی دامن این بحر می آید به جوش
می کند بوی گلی شور دل ما را زیاد
می کند جوش خریداران یوسف هر نفس
گرمی بازار سودای زلیخا را زیاد
یاد ما گر کمتر می کند سهل است اسیر
چون نخواهد برد هرگز کینه ما را زیاد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
ز تاب سنبلی صید ضعیفم در کمند افتد
ز صید غنچه ای گرد سبکروحم بلند افتد
به دامش گر به خاطر بگذارنم یاد آزادی
تنم را همچو جوشن بند بر بالای بند افتد
چه گل چیند زعالم حسرت زندانی مرغی
که پروازش گره در بیضه مانند سپند افتد
خراش صوت بلبل در بهار از ناله می دزدم
که ترسم در دماغ ابر خون گل بلند افتد
اگر از روی عالم گشته ام شرمنده معذورم
که با خود هم نسازد چون دلی مشکل پسند افتد
شکستی کز دل افتادگان خیزد خطر دارد
مبادا شیشه ای یارب از این طاق بلند افتد
اسیر از فیض دل جنس وفاداری چه غم داری
متاع ناروایی در طلسم چون و چند افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
گلستان شو ز می تا نوبهار از چشم رنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
دلی نسیم به عید بهار می بندد
که پای خود به حنای غبار می بندد
جنون که هیچ ندارد به عقل ویرانی
در خرابه ندانم چکار می بندد
یکی است دوزخ کین و حصار صافدلی
چه می گشاید از اینها چکار می بندد
علاج کین سپهر است ترک طول امل
زبان خصم به افسون مار می بندد
اسیر در سر کوی تو می گشاید دل
دری به روی غم روزگار می بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ندیدم آن لب شیرین بخندد
ندیدم غنچه پروین بخندد
چه غم دارد دلم از زخم و از چاک
بگو بر دامن گلچین بخندد
ز شوقت هر کسی در انتظاری
بیا تا آن بگرید و این بخندد
گر این تأثیر دارد عشقبازی
به روز مهربانی کین بخندد
اگر گرید کسی برحال فرهاد
بگو بر خجلت شیرین بخندد
اسیر از گریه عالم گل فشان کرد
اگر گرید بگو رنگین بخندد