عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - تتبع بعضی یاران
تنم از رنج در بیچارگی سوخت
دلم از عشق در آوارگی سوخت
دلم را پاره پاره سوختی عشق
ولی هجر آمد و یکبارگی سوخت
ز نعل رخشش آتش جست گویا
ز آهم نعل سم بارگی سوخت
اگر سوزم به می خوردن عجب نیست
سمندر هم از آتش خوارگی سوخت
نظر کن کز رخش یک لمعه افتاد
هزاران هر طرف نظارگی سوخت
بده زان آب آتش رنگ ساقی
که ما را چرخ در مکارگی سوخت
چو فانی چاره در عشقت ندانست
به بین بیچاره در بیچارگی سوخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹ - مخترع
سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹ - تتبع میرشاهی
هر دم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر
غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
دارد گدای میکده از باده قدح
آئینه سکندر و جام جمی دگر
گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه
چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق
بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر
این دم غنیمت است برانکس که نبودش
غیر از حریف مشفق و می همدمی دگر
فانی ز سیل اشک تو غمخانه سپهر
خم یافت آنچنان که فتد از نمی دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲ - مخترع
اگر چه نیست امید وصال او هرگز
ولی نبوده دلم بی خیال او هرگز
مگو به مثل ویی دل ده و ازو وا ره
نبود و نیست ز خوبان مثال او هرگز
چنانکه لازم بحرست نقطه گاه رقم
نشد ز دیده برون نقش خال او هرگز
اگر چه قد تو بیرون ز اعتدالم گشت
کم و زیاده نشد اعتدال او هرگز
ملالت دل من بین و باده ده که جز این
نبوده واقع رنج و ملال او هرگز
ز درد هجر تو فانی فتاده بی حالست
چه شد که پرسه نکردی ز حال او هرگز
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶ - مخترع
لب لعلت که گویم جان پاکش
بخنده جان پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آنکس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش
برهنه زان نهد بر خاک ره پا
که جان پاکبازان گشته خاکش
چو در باغ مغان عریانم از می
چو آدم ستر سازم برگ تاکش
کشد یکسو جنون یکجانبم عشق
چو فانی مانده ام اندر کشاکش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵ - تتبع خواجه
نیست دل اینکه من زار بلاکش دارم
از تو در سینه خود پاره ای آتش دارم
ساقیا جرعه می ده که بامید وصال
درکشم چند دل از هجر جفاکش دارم
روکشا جمعیتم را که من سودایی
دل چو آن طره آشفته مشوش دارم
هر طرف چابک رعنای من اندر جولان
من سر خویش چو خاک سم ابرش دارم
به قد خم شده چون ماه نو انگشت نما
این همه شهرت ازان چابک مهوش دارم
گر رسد ناخوشی از خلق خوشم چون فانی
زانکه با ناخوشی اهل زمان خوش دارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸ - اختراع
تو گشتی کج کلاه جمله شاهان
غلط گفتم که شاه کج کلاهان
چه حسنست اینکه خون هر که ریزی
نهد سر پیش رویت عذرخواهان
چو عشقت دعوی خونم نموده
دو چشم خونفشانم شد گواهان
زنخدانت چو یابم بر کنم دل
ز سیب روضه نی سیب سپاهان
ز هجرت خون رود از مردم چشم
به عشقم سرخ رو زین رو سیاهان
ز محرومی گناه خود نداند
چو ریزی خون خیل بی گناهان
به فانی بین که اندازند گاهی
نظر سوی گدایان پادشاهان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
که می برد ز من خسته دل به یار پیام
که می رساندش از لفظ من درود و سلام
کرامجال بود کز ملال خاطر او
در افکند سخن من علی الخصوص پیام
کراست زهره که با آن نگار زهره جبین
حدیث من کند آغاز از سر اکرام
ز ماجرای من او را که می کند آگاه
ز واقعات من او را که می کند اعلام
به گوش او که رساند فغان و ناله من
که بوئی آورد از زلف او مرا به مشام
که می رود که بگوید که در فراق رخت
جداشد از دل من صبر وز تنم آرام
که می رود که مرا پیش یار یاد کند
که می رود که مرا نزد او برد پیغام
که می رود که بگوید که خون مات حلال
ولیک بی منت این عیش و کام باد حرام
که می دهد خبر آن نگار مهر گسل
که نیم مرده عشقت تمام گشت تمام
ز حال زار من او را خبر دهید کسی
که سوختم ز غم آخر چه می خوری می خام
مرا دلیست به صد پاره بی تو صبر چه سود
که هیچ می نپذیرد به صبر و جهد انجام
به لب رسید مرا جان در آرزوی لبت
چه وقت آنکه تو برلب نهاده ای لب جام
چه روز آنکه تو در صبحدم خوری باده
که روز عمرم من خسته دل رسید به شام
من از غم تو خود و دوستان نشسته به غم
تو پیش دشمن و بدگوی من نشسته به کام
من از فراق تو سرگشته ام به کوه و کمر
تو همچو کوه کمر بسته ای به کینه مدام
ز بس که از غم هجرت فسرده گشت دلم
گهی به کوه کنم جای و گه به باغ مقام
شدند شیفته از آه من وحوش و طیور
بسوخت بر من مسکین دل سوام و هوام
ز شوق روی تو در صبحدم به یاری من
ادا کنند نواساری و چکاو و حمام
به خواب در سحری این غزل ز پرده راست
سماع کرده ام از بلبلی فصیح کلام
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
سودای تو آتش دلم افزون کرد
نادیدن رویت آب چشمم خون کرد
هر در که لبت در صدف گوشم ریخت
هجران توام ز دیدگان بیرون کرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
حالیست عجب با توام ای طیره حور
بی تو دل و دیده را نه روح است و نه نور
ای منزل تو دل و دل از هجر تو ریش
ای جای تو چشم و چشم از روی تو دور
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها
به شبهای غمت در مانده‌ام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بی‌تو
بسر بردم غمین زان روزها ناشاد از این شبها
چنین کز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم
که خاک هستیم آخر رود بر باد از این شبها
چنین شبها که من دارم نه بیند روز خوش دیگر
بعمر خود کند گر تیره روزی یاد از این شبها
به اشک و آه چندم شمع سان هر شب سحر گردد
نسیم مرگ کوتا سازدم آزاد از این شبها
ز بخت تیره مشتاق آن درازی هر شبم دارد
که نبود از پیش امید روزی داد از این شبها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از تنگی دل نیست بلب ره نفسم را
یا رب کند آگاه که فریاد رسم را
در وصلم و از هجر بود ناله زارم
آویخته صیاد بگلبن قفسم را
نالم زپی ناقه‌اش اکنون که ندیده است
خاموش نشیننده محمل جرسم را
درمانده خاشاک تنم کو مدد اشک
شاید که بسیلاب دهد مشت خسم را
از من حذر ای آینه‌رو چند که چون صبح
از پاکی دل نیست غباری نفسم را
آن یکه سوارم که بمیدان محبت
عشق از ازل آورده به جولان فرسم را
مشتاق من و ناله که جز ناله کسی نیست
کز بی‌کسی من کند آگاه کسم را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفتی شویم کی من از او او ز من جدا
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم
رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا
نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم
هجران گل جدا و فراق چمن جدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده غواص خواب در ته آب
نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
که ماهیم من و میجویم آب در ته آب
غریق وصلم و سوزم ز هجر آه که من
ز داغ دوری آبم کباب در ته آب
بریز اشک ز خوناب دیده مژگانم
بود چه پنجه مرجان خضاب در ته آب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گفتی او راست وفاپیشه بلی گر می‌بود
اندکی ایدل ازین حال تو بهتر می‌بود
با من اکنون که بمهر است مرا حال این است
وه چه میکردم اگر یار ستمگر می‌بود
گفتی ار چاره هجران‌طلبی باش صبور
چاره صبر است بلی کاش میسر می‌بود
چاره هجر که آنهم نکند می‌کردم
غیر مردن اگرم چاره دیگر می‌بود
میگذشت آه چه بر جان خلایق مشتاق
روز حشر ار به شب هجر برابر می‌بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کسیکه دور شدت چون ز آستان میرد
به آنکه بر درت از جور پاسبان میرد
شهید میرد اسیر قفس چه رشک برد
بطایری که چو میرد در آشیان میرد
کسیکه زنده عشقست جاودان باقیست
وگرنه دارد اگر صدهزار جان میرد
زبس بمرغ چمن هجر گل بود دشوار
بهار ناشده آن به که در خزان میرد
اجل نمیکشدش خسته تو بیماریست
که جان دهد چو بدست تو جان‌ستان میرد
مبر ز عاشق و منشین به ابوالهوس نه رواست
ز هجر و وصل تو این زنده ماند آن میرد
نهان بکنج غمت بی‌تو داد جان مشتاق
چو آن غریب که در گوشه نهان میرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوش آنکه مرا وصل تن سیمنتی بود
در دستم ازین باغچه سیب ذقنی بود
بودم به گلی خوش دل و چون مرغ اسیرم
نه حسرت باغی نه هوای چمنی بود
میگشت دلم شب همه شب گرد چراغی
سرگشته نه پروانه هر انجمنی بود
آگاه نبودم ز شب تیره عشاق
در گوش دلم قصه هجران سخنی بود
کی داشت دلم حسرت یکبوسه که چون خال
این گوشه‌نشین ساکن کنج دهنی بود
نی‌نی غلطم این همه مشتاق فسانه است
کی دامن وصلی بکف همچو منی بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بغربت یوسف من من بزندان وطن مانده
پسر گم کرده‌ای در گوشه بیت‌الحزن مانده
حلالش باد با یاران غربت عشرت ارگاهی
کسی آید بیاد او را که بیکس در وطن مانده
چه سازم گرنه از خود دور ازو قالب تهی سازم
چه کار آید مرا این زندگی جان رفته تن مانده
نخواهم دور از آن گل زیست امروز است یا فردا
که خالی آشیان عندلیبی در چمن مانده
بتیغ فرقتم کشت و نیامد بر سر خاکم
غباری در دلش گویا از این خونین کفن مانده
کسی کز فرقت شیرین لبی جان داده میداند
چه تلخی تا قیامت در مذاق کوهکن مانده
خمار حسرت آرد باده ته شیشه مستان‌را
برنجم دور از آن زین نیم‌جانی در بدن مانده
زبان خامه فرسود و هنوزم از غم هجران
بدل صد گفتگو مشتاق و بر لب صد سخن مانده
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۱۰
ذوق عشقت کاشکی جانا نمی دیدی دلم
یا تن کاهیده من تاب هجران داشتی