عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
مشتاق تو گر نامه‌بری داشته باشد
چون اشک هم از خود سفری داشته باشد
از آتش حرمان کف خاکستر داغی‌ست
گر شام امیدم سحری داشته باشد
چون شمع بود سربه دم تیغ سپردن
گر نخل مرادم ثمری داشته باشد
آیینه مقابل نکنی با نفس من
آه است مبادا اثری داشته باشد
غیر از عرق شرم مقابل نپسندد
هستی اگر آیینه‌گری داشته باشد
عمری‌ست‌ که ما گمشدگان‌ گرم سراغیم
شایدکسی از ما خبری داشته باشد
آرایش چندین چمن آغوش بهار است
هر سینه‌که یک زخم دری داشته باشد
ای اهل خرد منکر اسرار مباشید
دیوانهٔ ما هم هنری داشته باشد
ما محو خیالیم ز دیدار مپرسید
سامان نگه دیده‌وری داشته باشد
مفت طرب ما چمن ساده‌دلیها
گر حسن به آیینه سری داشته باشد
امید ز عاشق نکند قطع تعلق
گر آه ندارد جگری داشته باشد
بیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت
هر سنگ‌که بینی شرری داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد
سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم‌ که دلی داشت‌ گره بر سر مژگان
درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد
ما را به بساطی‌که توچون فتنه نشستی
برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شد
چون سایه به خاک قدمت جبههٔ ما را
یک سجده ‌به صد شکر ادا شد چه بجا شد
این دیده‌ که حسرتکده شوق تماشاست
ای خوش‌ نگهان جای شما شد چه بجا شد
از حسرت دیدار تو اشک هوس‌ آلود
امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد
چشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی‌
تیری‌که ازان شست خطا شد چه بجا شد
بر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر
خط سیه انگشت‌نما شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم
چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشد
لخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم
حق نمک گریه ادا شد چه بجا شد
گردی‌که به امید تو دادیم به بادش
آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد
چون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم
روز سیه ما شب‌ ما شد چه بجا شد
زین یکدو نفس عمر میان من و دلدار
گیرم ‌که اداهای بجا شد چه بجا شد
بیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت
چون اشگ‌کنون بی‌سر وپا شد چه بجا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
جایش به همین آینه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم
آن ‌پیرهن وهم‌قبا شد چه بجا شد
گرد نفسی چند که در سینه شکستیم
تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد
آن ناله‌ که صد صور قیامت به نفس داشت
پیش نگهت سرمه‌نوا شد چه بجا شد
چون سرو علم ‌کرد مرا بی‌بری من
دست تهی انگشت‌نما شد چه بجا شد
احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز
آن لطف‌که در کار گدا شد چه بجا شد
دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت
این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد به دلم‌ کشف معانی
آیینه‌ام اندیشه‌نما شد چه بجا شد
زلفش‌ که به خورشید فشاندی سر دامان
ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو
پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
در ساده‌دلی عرض تمنای تو دادیم
بی‌مطلبی اندبشه ‌نما شد چه بجا شد
عمری به هوا شبنم ما هرزه‌دوی‌کرد
آخر ز حیا آبله‌پا شد چه بجا شد
آن چشم‌ که بستیم ز نظاره ی امکان
امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد
دل می‌تپد امروز به امید وصالت
در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شد
در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود
بیدل‌ نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد
اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
هیچکس‌چون نقش‌پا از خاک‌راهم برنداشت
این‌گل محرومی از درد نچیدن داغ شد
می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم
نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانم‌که دوش
برق‌حیرت جلوه‌ای دیدم‌که دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما
چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد
از جنون‌پیمایی طاووس بیتابم‌- مپرس
پر زدم چندان‌ که در بالم پریدن داغ شد
محو دیدارکه‌ام کز دورباش جلوه‌اش
برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد
عاقبت ‌گردنکشان ‌را طو‌ق‌ گردن نقش‌ پاست
شعله هم اینجا به‌ جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینه آخر فال حیرت می‌زند
آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد
انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
ناله‌ای ‌کردم به‌ گلشن بیدل از شوق گلی
لاله‌ها را پنبهٔ ‌گوش از شنیدن داغ شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
هرکه حرفی از لبت وامی‌کشد
از رگ یاقوت صهبا می‌کشد
بسکه مخمور خیالت رفته‌ایم
آمدن خمیازهٔ ما می‌کشد
نازش ما بیکسان بر نیستی‌ست
خار و خس از شعله بالا می‌کشد
شوق تا بر لب رساند ناله‌ای
گرد دل دامان صحرا می‌کشد
می‌رویم‌از خویش‌وخجلت می‌کشیم
ذوق آغوش که ما را می‌کشد
عشق خونخوار از دم تیغ فنا
دست احسان بر سر ما می‌کشد
خودگدازی ظرف پیدا کردن است
اشک دریاها به مینا می‌کشد
عمرها شد پای خواب‌آلود من
انتقام از سعی بیجا می‌کشد
نی نشان دارم نه نام اما هنوز
همت ‌من ‌ننگ عنقا می‌کشد
می‌گریزم از اثرهای غرور
اشک هر جا سرکشد پا می‌کشد
محو عشق ازکفر و ایمان فارغ‌ست
خانهٔ حیرت تماشا می‌کشد
بید‌ل از لبیک و ناقوسم مپرس
عشق درگوشم نواها می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد
نقاش رنگ هرچه‌ کشد بال می‌کشد
واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست
پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد
نگسستنی‌ست رشتهٔ آمال زیر چرخ
چندین‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد
سنگ همه به خفت فرسودگی ‌کم است
قنطار رفتهرفته به مثقال می‌کشد
از ریش و فش مپرس ‌که تا قید زندگی‌ست
زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد
خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند
فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست
صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد
موقع‌شناس محفل آداب حسن باش
ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود
پیری ز قد خم شده خلخال می کشد
بی‌مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر
ادبار نیز همت اقبال می‌کشد
بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون
تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد
آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد
شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد
چشمی که گشودم عرق خجلت من شد
نشکافتم آخر ره تحقیق‌گریبان
فرصت نفسی داشت‌که پامال سخن شد
تدبیر، علاج مرض ذاتی‌کس نیست
از شیشه شدن سنگ همان توبه‌شکن شد
حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی
بردیم در آن بزم چراغی‌ که لگن شد
تنزیه ز آگاهی ما گشت‌ کدورت
جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد
جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم
تار نفس از بسکه جنون یافت ‌کفن شد
شب در خم اندیشه‌ ی ‌گیسوی تو بودم
فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد
چون اشک به همواری ازین دشت‌ گذشتم
لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد
گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت
خاکم به سرافشاند به حدی‌که وطن شد
بیدل اثری برده‌ای از یاد خرامش
طاووس برون آگه خیال تو چمن شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
تا پری به ‌عرض آمد موج شیشه عریان شد
پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد
جلوه‌اش جهانی را محو بیخودیها کرد
آینه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شد
خاک من به یاد آورد چهره عرقناکش
هچو بیضهٔ طاووس در عدم چراغان شد
کوشش زمینگیرم برعروج بینش تاخت
خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شد
وحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت
تا قفس زدم آتش ناله‌ای پرافشان شد
انفعال هستی را من عیار افسوسم
دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شد
امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت
آبگینه‌ام آخر از شکست سندان شد
زین‌ چمن به هر رنگم سیر آگهی مفت‌ است
داغ لاله هم‌کم نیست‌گر بهار نتوان شد
سازگردن‌افرازی رنج هرزه‌گردی داشت
سر به جیب دزدیدم پا مقیم دامان شد
داغ درد شو بیدل ‌کز گداز بی حاصل
اشکها درین محفل ریشخند مژگان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد
سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم
چو توفان بهار از هرکف خاکم‌گریبان شد
خموشی را زبانها می‌دهد اعجاز حسن او
به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد
بقدر شوخی خطش سیاهی می‌کند داغم
ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد
طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب
بلند و پست‌ ما را دست ‌بر هم سوده سوهان شد
حجاب‌اندیش ‌خورشید حضور کیست ‌این گلشن
که‌ گل چون صبح در گرد شکست ‌رنگ پنهان شد
به رو‌ی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم
چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد
بهار صد گلستان مشربم از تازه‌روییها
چو صحرایم گشاد جبه طرح‌انداز دامان شد
زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم
که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد
درین حرمان‌سرا قربی به این دوری نمی‌باشد
منی در پرده می‌کردم تصور او نمایان شد
به مژگان بستنی ‌کوته کنم افسانهٔ حسرت
حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد
سراپا معنی دردم عبارت ختم‌ کن بیدل
که من هر جا گریبان چاک‌ کردم ناله عریان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بی‌رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمه‌دان شد
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقه‌کاروان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمی‌توان داد
دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آیینه خانه‌ای داشت
تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنان‌کس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمی‌توان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
عید است غبار سر راه تو توان شد
قربانی قربان نگاه تو توان شد
امید شهید دم شمشیر غروری‌ست
بسمل ز خم طرف ‌کلاه تو توان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنون‌کرد
تا محرم‌ گیسوی سیاه تو توان شد
تسلیم ز آفات جهان باک ندارد
در جیب خودم محو پناه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس‌ به دامن
کو بخت ‌که پامال گیاه تو توان شد
سهل است شفاعتگری جرم دو عالم
گر قابل یک ذره ‌گناه تو توان شد
بیدل دل ما طاقت آیات ندارد
تاکی هدف ناوک آه تو توان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
حیرت‌کفیل پر زدن‌گفتگو نشد
شادم که آب آینه‌ام شعله‌خو نشد
مردیم تشنه در طلب آب تیغ او
آخر ز سرگذشت و نصیب‌گلو نشد
افسوس ناله‌ای ‌که به‌ کویش رهی نبرد
آه از دلی‌ که خون شد و در پای او نشد
آسایشم به راه تو یک نقش پا نبست
جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد
عمری‌ست خدمت لب خاموش می‌کنم
ای بخت ناز کن‌ که نفس هرزه‌گو نشد
بی‌قدر نیست شبنم حیرت بهار عشق
نگداخت دل‌ که آینهٔ آبرو نشد
اشیا مثال آینهٔ بی‌نشانیند
نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد
وهم ظهور سر به گریبان خجلت است
فکری نداد رو که سر ما فرو نشد
بیگانه است مشرب فقر و غنا زهم
ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد
بیدل چو شمع ساخت جبین نیازما
با سجده‌ای که غیر گدازش وضو نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد
ریخت اشکی بر زمین دیگر نمی‌دانم چه شد
از شکست دل نه‌تنها آب و رنگ عیش ریخت
ناله‌ای هم داشت این ساغر نمی‌دانم چه شد
باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم
سوختم چندان‌که خاکستر نمی‌دانم چه شد
صفحهٔ آیینه‌، حرت‌جوهر این‌عبرت است
کای حریفان نقش اسکندر نمی‌دانم چه شد
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم
این زمان آن چرخ و آن اختر نمی‌دانم چه شد
دو‌ش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه
کشتی دل بود بی‌لنگر نمی‌دانم چه شد
د‌ر رهت از همت افسر طراز آبله
پای من سر شد برتر نمی‌دانم چه‌شد
از دمیدن دانهٔ من ‌کوچه‌گرد بیکسی‌ست
مشت خاکی داشتم بر سر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ وحشتم‌، از ساز آرامم مپرس
پهلویی گردانده ام بستر نمی‌دانم چه شد
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس
قطره‌، دریاگشت‌، پیغمبر نمی‌دانم چه شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد
تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد
اشک مژگان‌پرورم‌، از حسرتم غافل مباش
ناله‌اندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق
غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد
می‌توان با صد خیابان بهشتم طرح داد
یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفد
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست
دل تپد، آیینه بالد،‌گل دمد، جان بشکفد
هستی جاوبد ریزدگل به دامان عدم
یک تبسم‌وار اگر آن لعل خندان بشکفد
گل‌فروشان جنون را دستگاهی لازم است
غنچهٔ این باغ ترسم بی‌گریبان بشکفد
ناله‌ها از کلفت بی‌دردی دل آب شد
یارب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفد
نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم
می‌کند سایل عرق تا دست احسان بشکفد
بر دل مایوس بیدل پشت دستی می‌گزم
غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد
تپیدن از دل من آشکار گردد و نالد
هزارکعبه و لبیک محو شوق‌پرستی
که‌گرد دل چونفس یکدوبارگردد و نالد
چه نغمه‌ها که ندارد ز خود تهی شدن من
به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالد
ز ساز جرات عشاق‌گل نکرد نوایی
مگر ضعیفی این قوم تارگردد و نالد
من و تظلم الفت‌ کدام دوست چه دشمن
ستم رسیده به هرکس دچار گردد و نالد
چو طایری که دهد آشیان به غارت آتش
نفس به‌گرد من خاکسارگردد و نالد
به ‌گریه خو مکن ای دید‌‌ه کز چکیدن اشکی
دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد
هزار قافله شور جرس به چنگ امید
چه باشد اینهمه یک ناله‌وارگردد و نالد
ز روزگار وفا چشم دارم آن‌همه فرصت
که سخت‌جانی من کوهسارگردد ونالد
در آتش افکن وترک ادب مخواه ز بیدل
سپند نیست که بی‌اختیار گردد و نالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد
دعا از بس ‌گرانی‌ کرد دستم زیر سنگ آمد
ز سعی هرزه‌جولان رنجها بردم درین وادی
ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد
به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یا رب
که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمد
تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم
که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمد
به استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش
قیامت آمد، آشوب پری‌، آمد فرنگ آمد
غباری داشتم در خامهٔ نقاش موهومی
شکست از دامنش گل‌کرد و تصویرم به رنگ آمد
به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم
که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد
به احسانها‌ی بیجا خواجه می‌نازد نمی‌داند
که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمد
شکست دل نمی‌دیدم نفس گر جمع می‌کردم
به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد
به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن
به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد
دو روزی طرف با دل هم ‌ببستم چون نفس بیدل
بر این تمثال آخر خانهٔ آیینه تنگ آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد
سرش از ‌ید بال‌افشانتر از بسمل برون آمد
چه‌سازد عقل مسکین‌کر نپوشدکسوت مجنون
که لیلی هرکجا بی‌پرده شد محمل برون آمد
ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن
سخن‌صد پیش پا خورد اززبان‌کز دل برون آمد
به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد
چراغان‌کرد آن پروانه‌کز محفل برون آمد
سراغ عافیت‌گم بود در وحشتگه امکان
طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد
رهایی نیست از هستی بغیر از خاک‌کردیدن
از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد
به ‌کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را
دل از خود جمع‌ کردن عقده مشکل برون آمد
ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن
حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد
دماغ خاکساری هم عروج نشئه‌ای دارد
من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد
که دارد طاقت هم‌چشمی ظرف حباب من
محیط ازخود تهی ‌گردید تا بیدل برون آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
گل به سر، جام به کف‌، آن چمن‌ آیین آمد
میکشان مژده‌، بهار آمد و رنگین آمد
طبعم از دست زبان‌سوز تبی داشت چو شمع
عاقبت خامشی‌ام بر سر بالین آمد
نخل‌ گلزار محبت ثمر عیش نداد
مصرع آه همان یأس مضامین آمد
حیرتم بی‌اثر از انجمن عالم رنگ
همچو آیینه ز صورتکدهٔ چین آمد
حاصل این چمن از سودن دستم‌ گل‌ کرد
به‌ کف از آبله‌ام دامن‌ گلچین آمد
هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون
بار نابستهٔ این قافله سنگین آمد
چه خیالست سر از خواب گران برداریم
پهلوی ما چو گهر در ته‌‌ی بالین آمد
چون نفس سر به خط وحشت دل می‌تازیم
جاده در دامن این دشت همان چین آمد
باز بی‌روی تو در فصل جنون جوش بهار
سایهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهین آمد
خون به‌ دل‌، خاک‌ به‌ سر، آه به‌ لب‌، اشک به چشم
بی‌جمال تو چه‌ها بر من مسکین آمد
بیدل آسوده‌تر از موج گهر خاک شدیم
رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
پر مفلسم به من چه نوا می‌توان رساند
جایی نرفته‌ام که دعا می‌توان رساند
دورم ز وصل یار به خود هم نمی‌رسم
یاران مرا دگر به‌ کجا می‌توان رساند
پوشیده نیست آنهمه‌ گرد سراغ من
چشمی چو آبله ته پا می‌توان رساند
یار از نظر چو مصرع برجسته می‌رود
فرصت بدیهه‌جوست مرا می‌توان رساند
ای ساکنان میکده ننگ ترحم است
ما را اگر به خانهٔ ما می‌توان رساند
نقش خیال عالم آب است خوب و زشت
کز یک عرق دماغ حیا می‌توان رساند
شام و سحر کمینگه حُسن اجابت است
آیینه‌ای به دست دعا می‌توان رساند
در عالمی‌که ضبط نفس راهبر شود
بی‌مرگ بنده را به خدا می‌توان رساند
بیمغزی هوس الم جاه می‌کشد
مکتوب استخوان به هما می‌توان رساند
پی‌کرده است گم به چمن خون بیدلان
آبی به باغبان حنا می‌توان رساند
گل در بغل به یاد جمال تو خفته‌ایم
از خاک ما چمن به جلا می‌توان رساند
ما بوالفضول ‌کعبه و بتخانه نیستیم
این یک دماغ در همه جا می‌توان رساند
عهدی نبسته‌ایم به فرصت درین چمن
از ما سلام‌گل به وفا می‌توان رساند
بید‌ل دماغ ناز فلک پر بلند نیست
گرد خود اندکی به هوا می‌توان رساند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به‌ گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل
ز خار منتش عمری ‌گریبان چاک بنشاند
درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر
ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون‌ صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی
چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمی‌ام‌، بیتابی‌ام دارد تماشایی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند
اگر از موج‌ گوهر می‌توان زد آب بر آتش
عرق هم‌ گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم
ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم
مرا این آرزو تا کی ‌گریبان ‌چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط‌ گریهٔ عاشق
غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن
تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس ‌بیدل
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند