عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است
اهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگر است
دیده حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر است
عاقلان جویند حق را در برون خویشتن
عاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر است
مینماید جلوه او در هر چه دارد هستیئی
لیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگر است
آنچه مطلوبست یکچیزست نزد هر که هست
لیک هر کس را بهرچیزی نگاهی دیگر است
عاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است
نیست کس را غیرظل حق پناهی در جهان
گر چه جاهل را گمان کورا پناهی دیگراست
گر غنی را از متاع اینجهان عزاست و جاه
بینوا را روز محشر عزوجاهی دیگراست
پادشاه صورت ار دارد سپاه بیکران
از ملک درویش آگه را سپاهی دیگراست
فیض را یکسو و یکرویست تا باشد نظر
گر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است
اهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگر است
دیده حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر است
عاقلان جویند حق را در برون خویشتن
عاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر است
مینماید جلوه او در هر چه دارد هستیئی
لیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگر است
آنچه مطلوبست یکچیزست نزد هر که هست
لیک هر کس را بهرچیزی نگاهی دیگر است
عاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است
نیست کس را غیرظل حق پناهی در جهان
گر چه جاهل را گمان کورا پناهی دیگراست
گر غنی را از متاع اینجهان عزاست و جاه
بینوا را روز محشر عزوجاهی دیگراست
پادشاه صورت ار دارد سپاه بیکران
از ملک درویش آگه را سپاهی دیگراست
فیض را یکسو و یکرویست تا باشد نظر
گر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
بادهٔ عشق در کدوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
مگو که چهره او را نقاب در پیشست
ترا زهستی و همی حجاب در پیشست
حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است
زهستی تو رخش را نقاب در پیشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی
خبر زآب نداری و آب در پیشست
گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی
بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست
نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست
نظر باو نتوان کرد چون زعکس رخش
بدور باش هزار آفتاب در پیشست
نگه باو نتواند رسید چون برهش
زتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معنی
بهوش باش گرت این کتاب در پیشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنی
اگر محیط شوی اضطراب در پیشست
بس است فیض زاین فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست
ترا زهستی و همی حجاب در پیشست
حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است
زهستی تو رخش را نقاب در پیشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی
خبر زآب نداری و آب در پیشست
گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی
بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست
نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست
نظر باو نتوان کرد چون زعکس رخش
بدور باش هزار آفتاب در پیشست
نگه باو نتواند رسید چون برهش
زتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معنی
بهوش باش گرت این کتاب در پیشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنی
اگر محیط شوی اضطراب در پیشست
بس است فیض زاین فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست
معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت آن پردة او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
از کف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست
معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت آن پردة او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
از کف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
در صدف جان دردی نیست به جز دوست دوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
نغز درین نه طبق نیست به جز عشق حق
هر چه به جز عشق او نیست به جز پوست پوست
قدسهی قامتان زان چمن آراست راست
روی پری پیکران زان گل رو روست روست
عشق مرا پیشه شد در رک و در ریشه شد
نیست منی در میان من نه منم اوست اوست
مهر رخ دوست را سینه من جاست جاست
بر سرخاک رهش دیده من جوست جوست
چون رخ مه طلعتان جان من افروختند
چون کمر دلبران این تن من موست موست
اوست همه عز و نازما همه دل و نیاز
خواری ما بهر ما عزت ما زوست زوست
او همه احسان وجود ما همه جرم و جحود
اوست چنان ما چنین کس چکند خوست خوست
بوی خدا میوزد از نفس اهل دل
نیست سخن شعرفیض عطر از آن بوست بوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
نغز درین نه طبق نیست به جز عشق حق
هر چه به جز عشق او نیست به جز پوست پوست
قدسهی قامتان زان چمن آراست راست
روی پری پیکران زان گل رو روست روست
عشق مرا پیشه شد در رک و در ریشه شد
نیست منی در میان من نه منم اوست اوست
مهر رخ دوست را سینه من جاست جاست
بر سرخاک رهش دیده من جوست جوست
چون رخ مه طلعتان جان من افروختند
چون کمر دلبران این تن من موست موست
اوست همه عز و نازما همه دل و نیاز
خواری ما بهر ما عزت ما زوست زوست
او همه احسان وجود ما همه جرم و جحود
اوست چنان ما چنین کس چکند خوست خوست
بوی خدا میوزد از نفس اهل دل
نیست سخن شعرفیض عطر از آن بوست بوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او و صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاست
معنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت او پرده او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
ازکف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست
نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او و صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاست
معنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت او پرده او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
ازکف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا نگذرد زنام سزاوار نام نیست
تا معترف به نقص نباشد تمام نیست
ای نامور ز پیش و پس خویش کند حذر
جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست
عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی
بی معرفت عبادت عابد تمام نیست
از دینی اکتفا به تمتع کن و بمان
کین ناقبول قابل عقد دوام نیست
کامی مجو زدهرکه نا کامیست کام
کامی که دل درو نتوان بست کام نیست
کس را نه کام داده نه ناکام کرده اند
فرقی درین میان خواص و عوام نیست
بهر خواص گر چه بود لطف های خاص
بهر عوام نیز بود آنچه عام نیست
دارد مصیبتی همه لیک مختلف
تلخست احتمال مصیبت چو عام نیست
حزن و سرور را بمساوات داده اند
گر چه تفاوتی است که خواجه غلام نیست
زاهد کجا و عاشق شوریده سر کجا
هرگز میان این دو نفر التیام نیست
بگذر بخیر دشمن و بر ما مکن سلام
سالم چو نیستیم ز شرط سلام نیست
غافل ز ذکر حق نشوی فیض یکنفس
بی ذکر مستدام عبادت تمام نیست
تا معترف به نقص نباشد تمام نیست
ای نامور ز پیش و پس خویش کند حذر
جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست
عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی
بی معرفت عبادت عابد تمام نیست
از دینی اکتفا به تمتع کن و بمان
کین ناقبول قابل عقد دوام نیست
کامی مجو زدهرکه نا کامیست کام
کامی که دل درو نتوان بست کام نیست
کس را نه کام داده نه ناکام کرده اند
فرقی درین میان خواص و عوام نیست
بهر خواص گر چه بود لطف های خاص
بهر عوام نیز بود آنچه عام نیست
دارد مصیبتی همه لیک مختلف
تلخست احتمال مصیبت چو عام نیست
حزن و سرور را بمساوات داده اند
گر چه تفاوتی است که خواجه غلام نیست
زاهد کجا و عاشق شوریده سر کجا
هرگز میان این دو نفر التیام نیست
بگذر بخیر دشمن و بر ما مکن سلام
سالم چو نیستیم ز شرط سلام نیست
غافل ز ذکر حق نشوی فیض یکنفس
بی ذکر مستدام عبادت تمام نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
عاشقانرا در بهشت آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ما را که نوای بی نوائیست
مستی ز شراب کبریائیست
تا حشر بخویشتن نیائیم
هشیار و یا زحق جدائیست
ساقی قدحی بده که مستی
بهتر زعبادت ریائیست
ما معتکفیم در خرابات
ما را چه مجال پارسائیست
از ما طمع صالح خامیست
مستیست چه جای خودنمائیست
بیگانه مباش زاهد از ما
ما را با دوست آشنائیست
ای فیض ازین صریح تر گوی
ما را از دوست کی جدائیست
مستی ز شراب کبریائیست
تا حشر بخویشتن نیائیم
هشیار و یا زحق جدائیست
ساقی قدحی بده که مستی
بهتر زعبادت ریائیست
ما معتکفیم در خرابات
ما را چه مجال پارسائیست
از ما طمع صالح خامیست
مستیست چه جای خودنمائیست
بیگانه مباش زاهد از ما
ما را با دوست آشنائیست
ای فیض ازین صریح تر گوی
ما را از دوست کی جدائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
بمرد رستم زال و زتن غبار گذاشت
ببرد حسرت و عبرت بیادگار گذاشت
خوشا کسی که چو رو کرد سوی او دنیا
باختیار گذشت و باختیار گذاشت
بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست
باختیار گرفت و باضطرار گذاشت
گذاشت هر که به جز کرد گار حسرت بود
خوشا کسی که دلش را بکردگار گذاشت
فلک نگردد الا بمدعای کسی
که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت
چو اختیار ندادند بنده را در کار
خنک کسی که بمختار اختیار گذاشت
چو فیض هر که بدنیا نبست دل جان برد
دعای خیر زنیکان بیادگار گذاشت
ببرد حسرت و عبرت بیادگار گذاشت
خوشا کسی که چو رو کرد سوی او دنیا
باختیار گذشت و باختیار گذاشت
بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست
باختیار گرفت و باضطرار گذاشت
گذاشت هر که به جز کرد گار حسرت بود
خوشا کسی که دلش را بکردگار گذاشت
فلک نگردد الا بمدعای کسی
که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت
چو اختیار ندادند بنده را در کار
خنک کسی که بمختار اختیار گذاشت
چو فیض هر که بدنیا نبست دل جان برد
دعای خیر زنیکان بیادگار گذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت
دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام
روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت
پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی
تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت
کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست
تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت
چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی
تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار
در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو
گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت
از متاع این جهان کردم غم او اختیار
اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ
چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض
پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت
دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام
روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت
پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی
تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت
کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست
تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت
چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی
تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار
در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو
گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت
از متاع این جهان کردم غم او اختیار
اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ
چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض
پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
جز تنعم بغم یار عبث بود عبث
هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث
هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط
جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث
پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر
قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث
اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما
کوشش چشم گهر بار عبث بود عبث
هر چه بردیم زکردار هبا بود هبا
هر چه بستیم زگفتار عبث بود عبث
جنگ با نفس خطا پیشهٔ خود می بایست
با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث
خویش را کاش در اول بخدا می بستم
از خودی این همه آزار عبث بود عبث
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
غیر حرف دل و دلدار عبث بود عبث
جز دل سوخته و جان برافروخته فیض
هر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث
هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث
هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط
جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث
پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر
قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث
اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما
کوشش چشم گهر بار عبث بود عبث
هر چه بردیم زکردار هبا بود هبا
هر چه بستیم زگفتار عبث بود عبث
جنگ با نفس خطا پیشهٔ خود می بایست
با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث
خویش را کاش در اول بخدا می بستم
از خودی این همه آزار عبث بود عبث
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
غیر حرف دل و دلدار عبث بود عبث
جز دل سوخته و جان برافروخته فیض
هر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
خوش آن زمان که رود جان بدانسرای فراخ
خوش آن نفس که برآید در آن هوای فراخ
زغصه در قفس تنگ آسمان مردیم
برون جهیم ازین تنگنا بجای فراخ
به بند طایر جان اندرین قفس تا چند
برون رویم و به پریم در هوای فراخ
زجنس پرغم دنیای دون خلاص شویم
رویم خرم و خوش دل بدان سرای فراخ
نه جای ماست سرای پر از کدورت و غم
رویم تا بطرب جای با صفای فراخ
زچه چه یوسف کنعان برون رویم آزاد
شویم پادشه مصر دلگشای فراخ
چه یونس از شکم ماهی جهان برهیم
برون رویم و بگردیم در فضای فراخ
زتنگنای هیولای عالم اجسام
سفر کنیم به اقلیم روح و جای فراخ
چه مانده ایم درین تیره خداکدان ای فیض
چو جان ماست از آن جای با ضیای فراخ
خوش آن نفس که برآید در آن هوای فراخ
زغصه در قفس تنگ آسمان مردیم
برون جهیم ازین تنگنا بجای فراخ
به بند طایر جان اندرین قفس تا چند
برون رویم و به پریم در هوای فراخ
زجنس پرغم دنیای دون خلاص شویم
رویم خرم و خوش دل بدان سرای فراخ
نه جای ماست سرای پر از کدورت و غم
رویم تا بطرب جای با صفای فراخ
زچه چه یوسف کنعان برون رویم آزاد
شویم پادشه مصر دلگشای فراخ
چه یونس از شکم ماهی جهان برهیم
برون رویم و بگردیم در فضای فراخ
زتنگنای هیولای عالم اجسام
سفر کنیم به اقلیم روح و جای فراخ
چه مانده ایم درین تیره خداکدان ای فیض
چو جان ماست از آن جای با ضیای فراخ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بیوصل
معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد
یاری که دلنشین شد با جان چو جان قرین شد
بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد
عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان
لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد
از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد
نقش خیال جانان هر بیبصر نبندد
بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت
جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد
خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی
حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا در صدف نیاید باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بیوصل
معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد
یاری که دلنشین شد با جان چو جان قرین شد
بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد
عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان
لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد
از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد
نقش خیال جانان هر بیبصر نبندد
بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت
جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد
خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی
حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا در صدف نیاید باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد
گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد
گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
عارف خدای دید در اصنام و حال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد