عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
خوش بود عدم هستی ما را که خبر کرد
این مایهٔ آشوب و بلا را که خبر کرد
خون شد دلم از یاد سرا پردهٔ فطرت
ز آسایش جان جور و جفا را که خبر کرد
این تن ز کجا راه بسر منزل جان برد
این زنده بلا مرده بلا را که خبر کرد
آرامگه بیخبری بود بهشتی
بیداری و هشیاری ما را که خبر کرد
در دایرهٔ کون بغیر از تو نگنجد
من چون بمیان آمد و ما را که خبر کرد
از کشور وحدت دو جهان چون بدر آمد
تقدیر کجا بود قضا را که خبر کرد
روزی که الست تو بیار است جهان را
هشیاری اصحاب بلا را که خبر کرد
عشق تو بهر بیسر و پا راه چسان یافت
معمار خرابات فنا را که خبر کرد
سودای سخن فیض چسان بر سرش افتاد
این پرده در شرم و حیا را که خبر کرد
این مایهٔ آشوب و بلا را که خبر کرد
خون شد دلم از یاد سرا پردهٔ فطرت
ز آسایش جان جور و جفا را که خبر کرد
این تن ز کجا راه بسر منزل جان برد
این زنده بلا مرده بلا را که خبر کرد
آرامگه بیخبری بود بهشتی
بیداری و هشیاری ما را که خبر کرد
در دایرهٔ کون بغیر از تو نگنجد
من چون بمیان آمد و ما را که خبر کرد
از کشور وحدت دو جهان چون بدر آمد
تقدیر کجا بود قضا را که خبر کرد
روزی که الست تو بیار است جهان را
هشیاری اصحاب بلا را که خبر کرد
عشق تو بهر بیسر و پا راه چسان یافت
معمار خرابات فنا را که خبر کرد
سودای سخن فیض چسان بر سرش افتاد
این پرده در شرم و حیا را که خبر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
بکوی سرّ قدر گر گذر توانی کرد
به پیش تیر قضا جان سپر توانی کرد
چنانکه هست اگر سرّ کار دریابی
ز دل شکایت بیجا بدر توانی کرد
چو دانی آنچه بتو میرسد نوشته شده است
ز خار خار تاسف حذر توانی کرد
خدای را بعدالت اگر شناختهٔ
بخویش نسبت اسباب شر توانی کرد
اگر ز آینهٔ سر غبار بزدائی
بچشم سر برخ او نظر توانی کرد
اگر نقاب بر افتد ز طلعت ازلی
بیک نگاه ابد را بسر توانی کرد
بر آستانهٔ جانان اگر دهد بارت
سر و تن و دل و جان خاک در توانی کرد
اگر ز عالم صورت ز صدق دل نکنی
بجان بعالم معنی سفر توانی کرد
چگونه ثبت توان کرد فیض در اوراق
حدیث عشق چه سان مختصر توانی کرد
به پیش تیر قضا جان سپر توانی کرد
چنانکه هست اگر سرّ کار دریابی
ز دل شکایت بیجا بدر توانی کرد
چو دانی آنچه بتو میرسد نوشته شده است
ز خار خار تاسف حذر توانی کرد
خدای را بعدالت اگر شناختهٔ
بخویش نسبت اسباب شر توانی کرد
اگر ز آینهٔ سر غبار بزدائی
بچشم سر برخ او نظر توانی کرد
اگر نقاب بر افتد ز طلعت ازلی
بیک نگاه ابد را بسر توانی کرد
بر آستانهٔ جانان اگر دهد بارت
سر و تن و دل و جان خاک در توانی کرد
اگر ز عالم صورت ز صدق دل نکنی
بجان بعالم معنی سفر توانی کرد
چگونه ثبت توان کرد فیض در اوراق
حدیث عشق چه سان مختصر توانی کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
شور عشقی گر که دلرا بر سر کار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
آتشی در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آورد
نور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاست
پیر و خاتم شود تا تاب دیدار آورد
هر که دیدار جمال دوسترا انکار کرد
جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد
میکند در پرده مستی ترسم ار شوری کنم
غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد
میکنم در پرده مستی تاخس خشکی مباد
در گلستان حقایق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق باید تا درین افسردگان آتش زند
از نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورد
در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر
بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔ
این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد
گر به بیند منکر عشاق خورشید رخش
مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد
فیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کن
یار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
آتشی در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آورد
نور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاست
پیر و خاتم شود تا تاب دیدار آورد
هر که دیدار جمال دوسترا انکار کرد
جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد
میکند در پرده مستی ترسم ار شوری کنم
غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد
میکنم در پرده مستی تاخس خشکی مباد
در گلستان حقایق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق باید تا درین افسردگان آتش زند
از نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورد
در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر
بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔ
این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد
گر به بیند منکر عشاق خورشید رخش
مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد
فیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کن
یار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
همه را خود نوازد و سازد
گرچه از خود بکس نپردازد
همه او او همه است خود با خود
جاودان نرد عشق میبازد
کسوت نو بهر زمان پوشد
مرکب تازه دم بدم تازد
گاه شاهد شود کرشمه کند
گاه با شاهدان نظر بازد
که نیاز آورد بدرگه خود
گاه بر خود بخویشتن نازد
گاه سوزد بقهر دلها را
گاه سازد بلطف و بنوازد
هست درمان هر دلی دردی
فیض را درد عشق میسازد
گرچه از خود بکس نپردازد
همه او او همه است خود با خود
جاودان نرد عشق میبازد
کسوت نو بهر زمان پوشد
مرکب تازه دم بدم تازد
گاه شاهد شود کرشمه کند
گاه با شاهدان نظر بازد
که نیاز آورد بدرگه خود
گاه بر خود بخویشتن نازد
گاه سوزد بقهر دلها را
گاه سازد بلطف و بنوازد
هست درمان هر دلی دردی
فیض را درد عشق میسازد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسد
از دیدها نهانیم ما را که میشناسد
هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم
برتر ز آسمانیم ما راکه میشناسد
ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم
هر چند در میانیم ما راکه میشناسد
ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم
بیرون ازین جهانیم ما راکه میشناسد
از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید
بینام و بینشانیم ما راکه میشناسد
در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید
بیرون ز هر مکانیم ما راکه میشناسد
ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد
برتر ازین و آنیم ما راکه میشناسد
ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم
اقرار منکرانیم ما راکه میشناسد
کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگهدار
ما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد
از دیدها نهانیم ما را که میشناسد
هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم
برتر ز آسمانیم ما راکه میشناسد
ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم
هر چند در میانیم ما راکه میشناسد
ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم
بیرون ازین جهانیم ما راکه میشناسد
از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید
بینام و بینشانیم ما راکه میشناسد
در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید
بیرون ز هر مکانیم ما راکه میشناسد
ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد
برتر ازین و آنیم ما راکه میشناسد
ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم
اقرار منکرانیم ما راکه میشناسد
کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگهدار
ما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش
تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد
میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی
یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد
آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش
با مردم بیگانه همخانه چسان باشد
آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد
و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد
آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند
آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد
آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری
و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد
آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد
و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد
آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد
گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد
تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر
شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد
چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد
جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش
تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد
میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی
یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد
آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش
با مردم بیگانه همخانه چسان باشد
آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد
و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد
آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند
آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد
آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری
و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد
آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد
و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد
آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد
گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد
تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر
شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد
چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد
جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از پی آن نکار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
چو من کسی که ره مستقیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم میداند
ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف
و لیک منتسخش را سقیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب میفهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حقبین
نه حزن باشد او را نه بیم میداند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم میداند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم میداند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگش را
حسابدان هم درّ یتیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم میداند
ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف
و لیک منتسخش را سقیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب میفهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حقبین
نه حزن باشد او را نه بیم میداند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم میداند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم میداند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگش را
حسابدان هم درّ یتیم میداند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
قومی بمنتهای ولایت رسیدهاند
از دست دوست جام محبت چشیدهاند
از تیغ قهر زندگی جان گرفتهاند
وز جام لطف باده بیغش چشیدهاند
هرچند گشتهاند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیدهاند
طوبی لهم که سر بره او فکندهاند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیدهاند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز آنکه حا و بای محبت شنیدهاند
افتادهاند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنیا چشیدهاند
پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
لیک از می غرور سروری خریدهاند
در منتهی رخوت و در منتهای جهل
دارند این گمان که به دانش رسیدهاند
جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط
غیر از امل ز عمر نصیبی ندیدهاند
با این همه بدنیی دون بستهاند دل
آیا در این عجوزه چه شوها که دیدهاند
صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال
این قوم خام را که همان نا رسیدهاند
زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست
او را مگر برای سخن آفریدهاند
از دست دوست جام محبت چشیدهاند
از تیغ قهر زندگی جان گرفتهاند
وز جام لطف باده بیغش چشیدهاند
هرچند گشتهاند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیدهاند
طوبی لهم که سر بره او فکندهاند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیدهاند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز آنکه حا و بای محبت شنیدهاند
افتادهاند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنیا چشیدهاند
پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
لیک از می غرور سروری خریدهاند
در منتهی رخوت و در منتهای جهل
دارند این گمان که به دانش رسیدهاند
جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط
غیر از امل ز عمر نصیبی ندیدهاند
با این همه بدنیی دون بستهاند دل
آیا در این عجوزه چه شوها که دیدهاند
صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال
این قوم خام را که همان نا رسیدهاند
زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست
او را مگر برای سخن آفریدهاند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند
بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند
چو انسان بود روح آفرینش
ز روحالله در جان آفریدند
بیا جان در ره جانان فشانیم
که جانرا بهر جانان آفریدند
فرو ناید مگر بر در گه دوست
سرم را خوش بسامان آفریدند
دلم از درد بیدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفریدند
دلم هر لحظهٔ یا حی سرآید
جهان را ز آب حیوان آفریدند
برای یک گل خودرو هزاران
هزاران در هزاران آفریدند
چو خوان آراستند از بهر عشاق
غذا از حسن خوبان آفریدند
نمکدان از دهان شکر ز لبها
می و ساغر ز چشمان آفریدند
نکویان را دل آسوده دادند
دل ما را پریشان آفریدند
دل عشاق را از شیشه کردند
دل خوبان ز سندان آفریدند
دل زهاد را از گل سرشتند
گل عشاق از جان آفریدند
بپاداش سجود اهل طاعت
بهشت و حور و غلمان آفریدند
جزای سر کشان از معدل قهر
جحیم و دود نیران آفریدند
از آن پیوست حسن و عشاق با هم
کز آن این و از این آن آفریدند
میان فیض و مقصودش ز هستی
بسی کوه و بیابان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند
بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند
چو انسان بود روح آفرینش
ز روحالله در جان آفریدند
بیا جان در ره جانان فشانیم
که جانرا بهر جانان آفریدند
فرو ناید مگر بر در گه دوست
سرم را خوش بسامان آفریدند
دلم از درد بیدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفریدند
دلم هر لحظهٔ یا حی سرآید
جهان را ز آب حیوان آفریدند
برای یک گل خودرو هزاران
هزاران در هزاران آفریدند
چو خوان آراستند از بهر عشاق
غذا از حسن خوبان آفریدند
نمکدان از دهان شکر ز لبها
می و ساغر ز چشمان آفریدند
نکویان را دل آسوده دادند
دل ما را پریشان آفریدند
دل عشاق را از شیشه کردند
دل خوبان ز سندان آفریدند
دل زهاد را از گل سرشتند
گل عشاق از جان آفریدند
بپاداش سجود اهل طاعت
بهشت و حور و غلمان آفریدند
جزای سر کشان از معدل قهر
جحیم و دود نیران آفریدند
از آن پیوست حسن و عشاق با هم
کز آن این و از این آن آفریدند
میان فیض و مقصودش ز هستی
بسی کوه و بیابان آفریدند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
آنکه باشد مست زهد او عیب مستان چون کند
خود بت خود گشته منع بتپرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
خود بت خود گشته منع بتپرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند
با کمال عجز اظهار زبردستی کند
چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستیبخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند
آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند
جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پایی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند
با کمال عجز اظهار زبردستی کند
چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستیبخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند
آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند
جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پایی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
افلاک را جلالت تو پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیدهاش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیدهاش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیشهای نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیشهای نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند
ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند
اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند
سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند
عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند
گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند
گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند
ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند
اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند
سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند
عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند
گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند
گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
آنان که ره عالم ارواح بپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
سر چو بی عشقست ننک جان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
داغها را عشق مرهم مینهد
زانکه داغ عشق مرهمدان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
داغها را عشق مرهم مینهد
زانکه داغ عشق مرهمدان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بیخبران بیبصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بیخبران بیبصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در سر شوریده سودا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا میرود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا میرسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بیجان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا میرود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا میرسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بیجان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا میرود