عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
ای عکس طلعت تو فروغ جمال عید
ابروی تست در نظر ما هلال عید
از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز
در جام جان تشنه لب ما زلال عید
در قید روزه چند کشم انتظار شام
ما را نواله ای برسان از نوال عید
فصل بهار و دامن گلزار و روی یار
حیفست اگر نه عیش کنی با وصال عید
بنشین میان سبزه و باغ و کنار رود
بشنو ز بلبلان حزین وصف حال عید
در ماه روزه دل شده از ضعف سست حال
در دیده هیچ نگذرد الاّ خیال عید
چون فصل نوبهار جهان تازه می کند
باد صبا و مقدم جاه و جلال عید
ابروی تست در نظر ما هلال عید
از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز
در جام جان تشنه لب ما زلال عید
در قید روزه چند کشم انتظار شام
ما را نواله ای برسان از نوال عید
فصل بهار و دامن گلزار و روی یار
حیفست اگر نه عیش کنی با وصال عید
بنشین میان سبزه و باغ و کنار رود
بشنو ز بلبلان حزین وصف حال عید
در ماه روزه دل شده از ضعف سست حال
در دیده هیچ نگذرد الاّ خیال عید
چون فصل نوبهار جهان تازه می کند
باد صبا و مقدم جاه و جلال عید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
کس ندیدست سرو در رفتار
نشنیدیم ماه در گفتار
هیچکس رنگ و بو نشان ندهد
همچو زلف تو مشک در تاتار
گرچه بوی بهار خوش باشد
نیست هرگز چو بوی صحبت یار
تو به خوابی و فارغ از حالم
چشم جانم چو بخت تو بیدار
ای عزیز دلم بگو ز چه روی
گشتی از عاشقان چنین بیزار
از وصالت گلی نمی چینم
تا به کی داریم به خار فگار
آنچنان از زمانه در رنجم
که خوشا پار و مرحبا پیرار
هیچ دانی دلم چه می خواهد
در چنین موسمی به فصل بهار
لب کشت و کنار جو دو سه روز
در چمن دست ما و دست نگار
بانگ رود و سرود و نغمه چنگ
ناله بلبلان خوش گفتار
همه کس را درین جهان باشد
آرزوی دل این چنین بسیار
نشنیدیم ماه در گفتار
هیچکس رنگ و بو نشان ندهد
همچو زلف تو مشک در تاتار
گرچه بوی بهار خوش باشد
نیست هرگز چو بوی صحبت یار
تو به خوابی و فارغ از حالم
چشم جانم چو بخت تو بیدار
ای عزیز دلم بگو ز چه روی
گشتی از عاشقان چنین بیزار
از وصالت گلی نمی چینم
تا به کی داریم به خار فگار
آنچنان از زمانه در رنجم
که خوشا پار و مرحبا پیرار
هیچ دانی دلم چه می خواهد
در چنین موسمی به فصل بهار
لب کشت و کنار جو دو سه روز
در چمن دست ما و دست نگار
بانگ رود و سرود و نغمه چنگ
ناله بلبلان خوش گفتار
همه کس را درین جهان باشد
آرزوی دل این چنین بسیار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
گر آید نسیمی ز سوی نگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
در جار چمن گلست بر بار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
صبا با گل بگو از من دگر باز
به بستان آمدی با برگ و با ساز
ربودی دل به دستان از بر ما
درآمد بلبل خوش گو به آواز
به عشق روی گل سرو از چمنها
خرامیدند باری از سر ناز
که تا گل سرو بیند سرو در گل
کند نرگس ثنای خویش آغاز
گل خوش بو به سرو ناز می گفت
چه باشد کز درم آیی شبی باز
جوابش داد سرو بوستانی
که گفتم با صبا بسیار ازین راز
که تا آورد بویت سوی بستان
شدم از بوی جان بخشت سرافراز
ز عشق رنگ و بویت در چمنها
درآمد بلبل جانم به پرواز
گل و سرو چمن را نیست رونق
درین بستان جهان با خار می ساز
به بستان آمدی با برگ و با ساز
ربودی دل به دستان از بر ما
درآمد بلبل خوش گو به آواز
به عشق روی گل سرو از چمنها
خرامیدند باری از سر ناز
که تا گل سرو بیند سرو در گل
کند نرگس ثنای خویش آغاز
گل خوش بو به سرو ناز می گفت
چه باشد کز درم آیی شبی باز
جوابش داد سرو بوستانی
که گفتم با صبا بسیار ازین راز
که تا آورد بویت سوی بستان
شدم از بوی جان بخشت سرافراز
ز عشق رنگ و بویت در چمنها
درآمد بلبل جانم به پرواز
گل و سرو چمن را نیست رونق
درین بستان جهان با خار می ساز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
فغان و داد ازین روزگار سفله نواز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
اگرچه یاد نیاید به سالها ز منش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا تا در برت گیرم چو جان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چو خندد صبحدم گل در چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دغدغه ی وصل تو چون برود از دماغ
کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ
داغ غم عشق تو بر همه دلها بود
لیک مزاج تو را هست ز عالم فراغ
گل چو رخت کی شکفت در چمن و گلستان
سرو چو قدت نرست در همه بستان و باغ
باغ جهان بی توأم هست چو زندان ولی
با رخ گلرنگ تو فارغم از باغ و راغ
مهر رخت دلبرا هیچ تو دانی که چیست
در تن من چون روان چشم مرا چون چراغ
نکهت زلفت فرست سوی من از صبحدم
تا که بیاسایدم از سر زلفت دماغ
دلبر دلخواه را این دو جهت عالیست
روی وفا در زوال حسن گرفته بلاغ
گل بشد از بوستان خار جفا بردمید
داد کنون بوستان شحنگی خود به زاغ
بلبل و کبک و تذرو از در بستان برفت
بین که جهان چون گرفت قمری و زاغ و کلاغ
کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ
داغ غم عشق تو بر همه دلها بود
لیک مزاج تو را هست ز عالم فراغ
گل چو رخت کی شکفت در چمن و گلستان
سرو چو قدت نرست در همه بستان و باغ
باغ جهان بی توأم هست چو زندان ولی
با رخ گلرنگ تو فارغم از باغ و راغ
مهر رخت دلبرا هیچ تو دانی که چیست
در تن من چون روان چشم مرا چون چراغ
نکهت زلفت فرست سوی من از صبحدم
تا که بیاسایدم از سر زلفت دماغ
دلبر دلخواه را این دو جهت عالیست
روی وفا در زوال حسن گرفته بلاغ
گل بشد از بوستان خار جفا بردمید
داد کنون بوستان شحنگی خود به زاغ
بلبل و کبک و تذرو از در بستان برفت
بین که جهان چون گرفت قمری و زاغ و کلاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
مژده ای دادم صبا کامد گل خوش بو به باغ
با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ
گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی
حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ
عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست
هست ما را از فراق روی او بر سینه داغ
با گل روی تو و سرو قدت محتاج نیست
عاشقان راه عشقت را نظر کردن به باغ
گرنه سرو قامت تو در کنار آید مرا
تا گل رویت ببینم فارغم از باغ و راغ
از فراق روی تو جانم به لب خواهد رسید
رحمتی کن ای جهان بین مرا چشم و چراغ
گل برفت از بوستان و شورش بلبل نماند
باغ را بگذاشت بلبل داد نوبت را به زاغ
با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ
گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی
حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ
عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست
هست ما را از فراق روی او بر سینه داغ
با گل روی تو و سرو قدت محتاج نیست
عاشقان راه عشقت را نظر کردن به باغ
گرنه سرو قامت تو در کنار آید مرا
تا گل رویت ببینم فارغم از باغ و راغ
از فراق روی تو جانم به لب خواهد رسید
رحمتی کن ای جهان بین مرا چشم و چراغ
گل برفت از بوستان و شورش بلبل نماند
باغ را بگذاشت بلبل داد نوبت را به زاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
قدّش صنوبریست روان در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
آفتاب رویش از مشرق برآمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
چو بلبل در هوای گلستانم
که باشم دایماً با دوستانم
اگرنه عشق گل باشد زمانی
نبیند هیچکس در بوستانم
به عشق آن گل سیراب بینی
که با دستان چنین هم داستانم
دلم جز روی گل رویی نخواهد
قسم باشد به روح راستانم
به سرو قامتش گفتم وفا کن
جوابم داد و گفت از راستانم
به دستانم نمی آید به دست او
جهانگیرست حالی داستانم
نگارینا ز روی لطف باری
ز دست غم زمانی واستانم
که باشم دایماً با دوستانم
اگرنه عشق گل باشد زمانی
نبیند هیچکس در بوستانم
به عشق آن گل سیراب بینی
که با دستان چنین هم داستانم
دلم جز روی گل رویی نخواهد
قسم باشد به روح راستانم
به سرو قامتش گفتم وفا کن
جوابم داد و گفت از راستانم
به دستانم نمی آید به دست او
جهانگیرست حالی داستانم
نگارینا ز روی لطف باری
ز دست غم زمانی واستانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
شبت خوش باد همچون روز خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
روی او را کجا توان دیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن