عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشددر چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنی طلب کن تا بیابی یار یار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشددر چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنی طلب کن تا بیابی یار یار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دُرد دردش بنوش خوش می باش
کسوت او بپوش خوش می باش
به خرابات رو خوشی بنشین
همدم میفروش خوش می باش
ساقی ار می دهد تو را جامی
بستان و بنوش خوش می باش
همچو خم شراب مستانه
گرم شو خوش بجوش خوش می باش
همه میخانه گر دهد ساقی
عاشقانه بنوش و خوش می باش
نوش کن جام می که نوشت باد
تا نیائی به هوش و خوش می باش
سخن از ذوق نعمت الله گو
ور نگوئی خموش و خوش می باش
کسوت او بپوش خوش می باش
به خرابات رو خوشی بنشین
همدم میفروش خوش می باش
ساقی ار می دهد تو را جامی
بستان و بنوش خوش می باش
همچو خم شراب مستانه
گرم شو خوش بجوش خوش می باش
همه میخانه گر دهد ساقی
عاشقانه بنوش و خوش می باش
نوش کن جام می که نوشت باد
تا نیائی به هوش و خوش می باش
سخن از ذوق نعمت الله گو
ور نگوئی خموش و خوش می باش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
جام عین شراب دریابش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جانست
خوش حبابی پر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب پایانش
نعمت الله را اگر یابی
رند و مست و خراب دریایش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جانست
خوش حبابی پر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب پایانش
نعمت الله را اگر یابی
رند و مست و خراب دریایش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
در آینهٔ وجود مطلق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
حاصل ما دل است و حاصل دل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
نقش خیال رویش دیشب به خواب دیدم
مه را به شب توان دید من آفتاب دیدم
هر سو که دید دیده دریای بیکران دید
روشن چو نور دیده ماهی در آب دیدم
جام جهان نمائی است هر شاهدی که بینم
جامی چنین لطیفی پر از شراب دیدم
در گوشه خرابات عمری طواف کردم
ساقی بزم رندان مست و خراب دیدم
هر صورتی که دیدم معنی نمود در آن
معنی و صورت آن ، آب و حباب دیدم
گنجی که بود پنهان پیدا شدست بر من
سری که درحجابست من بی حجاب دیدم
از نور نعمت الله عالم شده منور
روشن ببین که نورش در شیخ و شاب دیدم
مه را به شب توان دید من آفتاب دیدم
هر سو که دید دیده دریای بیکران دید
روشن چو نور دیده ماهی در آب دیدم
جام جهان نمائی است هر شاهدی که بینم
جامی چنین لطیفی پر از شراب دیدم
در گوشه خرابات عمری طواف کردم
ساقی بزم رندان مست و خراب دیدم
هر صورتی که دیدم معنی نمود در آن
معنی و صورت آن ، آب و حباب دیدم
گنجی که بود پنهان پیدا شدست بر من
سری که درحجابست من بی حجاب دیدم
از نور نعمت الله عالم شده منور
روشن ببین که نورش در شیخ و شاب دیدم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
آفتابست و سایه بان عالم
به مثل او چنین چنان عالم
جام گیتی نماست می بینش
که نماید همین همان عالم
غیر او دیگری نخواهد دید
هر که بینا شود در آن عالم
این میان و کنار کی بودی
گر نبودی درین میان عالم
صورت اوست نور دیدهٔ ما
این معانی کند بیان عالم
همه عالم نشان او دارد
بی نشان او بود نشان عالم
هر زمان عالمی کند پیدا
می برد آورد روان عالم
عالم عشق را نهایت نیست
هست این بحر بیکران عالم
نعمت الله چون می و جام است
جام و می را بدان بدان عالم
به مثل او چنین چنان عالم
جام گیتی نماست می بینش
که نماید همین همان عالم
غیر او دیگری نخواهد دید
هر که بینا شود در آن عالم
این میان و کنار کی بودی
گر نبودی درین میان عالم
صورت اوست نور دیدهٔ ما
این معانی کند بیان عالم
همه عالم نشان او دارد
بی نشان او بود نشان عالم
هر زمان عالمی کند پیدا
می برد آورد روان عالم
عالم عشق را نهایت نیست
هست این بحر بیکران عالم
نعمت الله چون می و جام است
جام و می را بدان بدان عالم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
درد دل بردیم و درمان یافتیم
بینوا گشتیم در هر گوشه ای
ناگهان نقد فراوان یافتیم
از دل ما جوی عشق او که ما
گنج او در کنج ویران یافتیم
عاشقان از ما کمالی یافتند
تا کمال از قرب رحمن یافتیم
آشکارا شد که ما در کنج دل
حاصل کونین پنهان یافتیم
هر که را دیدیم عشق یار داشت
از همه آن جو که ما آن یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست رندان یافتیم
بی نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
درد دل بردیم و درمان یافتیم
بینوا گشتیم در هر گوشه ای
ناگهان نقد فراوان یافتیم
از دل ما جوی عشق او که ما
گنج او در کنج ویران یافتیم
عاشقان از ما کمالی یافتند
تا کمال از قرب رحمن یافتیم
آشکارا شد که ما در کنج دل
حاصل کونین پنهان یافتیم
هر که را دیدیم عشق یار داشت
از همه آن جو که ما آن یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست رندان یافتیم
بی نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ما آینه در نمد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم جمله را نکو داریم
بحر داریم در نظر شب و روز
تا نگوئی همین سبو داریم
روی محبوب خویش می بینیم
زلف معشوق روبرو داریم
آینه در نظر همی آریم
خود و معشوق روبرو داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
هرچه خواهی ز ما بجو داریم
بر چپ و راست خوش همی نگرم
آب رویش چو سو به سو داریم
عین آب حیات می نوشیم
این چنین آب خوش به جو داریم
شیخ وقتیم اگر چه سرمستیم
خرقه ای هم پرو پرو داریم
قول سید به ذوق می گوئیم
عالمی را همه نکو داریم
لاجرم جمله را نکو داریم
بحر داریم در نظر شب و روز
تا نگوئی همین سبو داریم
روی محبوب خویش می بینیم
زلف معشوق روبرو داریم
آینه در نظر همی آریم
خود و معشوق روبرو داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
هرچه خواهی ز ما بجو داریم
بر چپ و راست خوش همی نگرم
آب رویش چو سو به سو داریم
عین آب حیات می نوشیم
این چنین آب خوش به جو داریم
شیخ وقتیم اگر چه سرمستیم
خرقه ای هم پرو پرو داریم
قول سید به ذوق می گوئیم
عالمی را همه نکو داریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
غرقهٔ بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم
به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم
به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم
ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیائیم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم خدائیم خدائیم
ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیائیم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم خدائیم خدائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
هر چند ما به جسم ز اولاد آدمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
عشق در آن و این توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
آن چنان آفتاب روشن رای
در رخ شمس دین توان دیدن
ماه اگر چه بر آسمان باشد
نور او در زمین توان دیدن
عاشقانه اگر طلبکاری
آن چنان این چنین توان دیدن
گر امین خدا چو من باشی
جبرئیل امین توان دیدن
با سلیمان اگر حریف شوی
خاتمش با نگین توان دیدن
نعمت الله را اگر یابی
دلبر نازنین توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
آن چنان آفتاب روشن رای
در رخ شمس دین توان دیدن
ماه اگر چه بر آسمان باشد
نور او در زمین توان دیدن
عاشقانه اگر طلبکاری
آن چنان این چنین توان دیدن
گر امین خدا چو من باشی
جبرئیل امین توان دیدن
با سلیمان اگر حریف شوی
خاتمش با نگین توان دیدن
نعمت الله را اگر یابی
دلبر نازنین توان دیدن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
در جام جهان نما جهان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقهٔ جمله عاشقان بین
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
نور بصر محققان بین
از دیدهٔ مردم ار نهانست
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز و این زمان بین
بگذر ز نشان و نام هستی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقهٔ جمله عاشقان بین
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
نور بصر محققان بین
از دیدهٔ مردم ار نهانست
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز و این زمان بین
بگذر ز نشان و نام هستی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
جامیم و شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
ما نقش خیال خوش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
ما نقش خیال خوش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام شراب این عجب بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
من به او زنده توئی زنده به جان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان