عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۸
عباس عمو جان تو مرو جانب میدان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دل‌های محبان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۲ - به دوستی نگارش یافته
رقیمه کریمه این دفعه از باب تاخیر جواب خطاب حضرت خالی از عتابی نبود اعتراضی صواب است و پرسشی بی جواب. اگر در مقابله اقامت معذرت اندیشم گناهی دور از مغفرت خواهد بود. اولی آنکه بر ذلت اعتراف آرم و لغزش را انصاف دهم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار. اکنون که حامل راه سپار سامان مقصود است عرض وجودی فرض افتاد و ذمت بندگی را ادای شرط ضراعت فرض آمد. چه حاصل که نه خامه محرم راز روان است و نه نامه امین اسرار نهان. راز عاشق و معشوق را دل به دل تواند گفت این نه شیوه قاصد و این نه کار مکتوب است.کی باشد دست ها را دولت آغوش خیزد و مقالات ضمایر به ملاقات لب و گوش. باری به خیالت زنده ام و جمالت را به وجه یکتائی پرستنده، قیاسی جز تمهید اساس قربت نیست و رضوان وطن دوران انجمن مسعودت الا نیران غربت نه، بیت:
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط
تا کیم حکم آبشخور از کربت این غربت به راحت آن قربت رساند اگر رنج خود را که شکنج هجرانش علت است و آسیب حرمانش مایه این ذلت، طرحی طرازم و شرحی نگارم، خنده ساغر گریه مینا گیرد و نغمه مزمر مویه رباب، زمین را خون به چشمه و چاه جوشد و آسمان ابر سیاه پوشد:
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل بسازی دیگر است
خاک مجلس، چنگ قامت، ناله مطرب، غم ندیم
دور ساقی چشم خون پالا شراب و ساغر است
حسرت نصیبی را که بساط آرامش و نشاط رامش بدین هنجار است پیداست که اسباب کرب و کاهش بر چه شمار خواهد بود، بیت:
مکن افسانه ما گوش که این مایه غم
حیف باشد که بر این خاطر خرم گذرد
خدا را پیوسته به احکام خداوندانه دستم گیر و به رشح خامه رحمت که غمامه بهار است و شمامه تتار مستم کن.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
گفتم قرین به روحی و با جان مقابلی
وه، وه که نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین که جسته چنین مهر منزلی
کشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشک
ما را نماند هیچ از آن کشته حاصلی
خواهی که رنجه گر نکند پنجه ای دلت
مپسند تا که رنجه کند پنجه ات دلی
افسر که هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشکلی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۷ - صفت پینه دوز
از دوری پینه دوز، سینه
ما راست ز داغ پینه پینه
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
لب تشنه ایم افغان زان نوش لب که دارد
آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد
لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش
آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد
بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه
تا روز آنکه هر شب اختر نمی شمارد
پیشت نمی گذارند ما را و نیست یاری
کانجا ز روی یاری پیغام ما گذارد
پیوسته بود ما را تخم امید در گل
هرگز نشد که از خاک این دانه سر برآرد
دارد دلی رفیقت از عشق یار [و] آن دل
تسکین نمی پذیرد تا جان نمی سپارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
چنان ز عشق تو بدنام خلق ایامم
که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم
عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین
ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم
مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم
که برده مهر دلارام از دل آرامم
زند به روز و شبم طعن تیرگی بی تو
کنی طلوع چو مه یک شب از لب بامم؟
ز یمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است
ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم
ز رنج و غم دمی آسوده نیستم چو رفیق
به عشق این بود آغاز چیست انجامم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نمی کرد از غم جان دادن آزادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نگارینا تو با چندین ملاحت
مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
چو بخت از کین اختر غافلم ساخت
به مهر آن شمایل مایلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردی کاملم ساخت
به خونم تر نشد تیغش دریغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو میرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاری قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد
هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگی معمار عشقت
عجب ماتم سرایی از گلم ساخت
تو گر با ما نکردی سازگاری
غمت نازم که عمری با دلم ساخت
به هجران بی توام جان برنیامد
غم روی تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معنی دوست
خیال خود ز خاطر زایلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفایی
که این حسرت سرا برساحلم ساخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نه جان از طعن تیغم آن قدر سوخت
که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت
نه تنها دیده و دل کآتش عشق
سرا پای وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشیدم چنان سخت
که کیوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سیل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگیخت
چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت
مرا از داغ رویش روزگاری است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشی ریخت
که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
همای دولتم را بال و پر سوخت
صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
رفت و دل رفت ز ره کز پی آن ماه شود
این رفیقی است که صدمرحله همراه شود
جای پا سر به قدم باز نهم در همه عمر
رهروی را که به رفتار تو از راه شود
رسدش دست به دامان حکیمی بینا
هر که از روی عمی پیرو اشباه شود
نکته ی عشق از این پس ننویسم به کتاب
که مباد قلم از راز من آگاه شود
مگرم طول شب هجر کشد ورنه کجا
قصه ی عشق من و حسن تو کوتاه شود
چند در آتش و آب از دل و چشم تر و خشک
کاش یکباره هم این اشک و هم آن آه شود
دلم از زلف تو مشکین رستی تافت دراز
تا به بوی بر سیمین تو در چاه شود
گلشنت زد رقمی با خط ریحان که هلا
ره به منزل نبرد هر که از این راه شود
چون هما سایه فکن بر سر این بی سر و پای
کاین گدا نیز در اقلیم غمت شاه شود
مگذر از قتل صفایی که همین خواهد بود
آرزویی که مرا از توبه دلخواه بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
چرا به دوش بود منتی ز باده فروشم
که ترک مست تو کافی است بهر غارت هوشم
ثواب طاعت سی ساله ام بخر به نگاهی
که رفته عمر به سودای این خرید و فروشم
کشیم تهمت جان چند در شکنجه هجران
به فرق تیغ زن و منتی گذار به دوشم
گواه خوش دلی این بس مرا به شوق شهادت
که تیغم از پی کشتن کشید و باز خموشم
به ترک عشق زبان بستم از جواب تو ناصح
که از حدیث تو حرفی فرو نرفت به گوشم
مدار چشم صبوری مکن شکیب تمنا
بدین تحمل و تسلیم و تاب و طاقت و توشم
کجا به من نظر انداختی ز چشم ترحم
بکوش اگر چه ترا بارها رسید خروشم
نخیزم از سر کوی تو جز به مژده وصلی
وگر بشارت رضوان رسد به صورت سروشم
صفایی از لب جانان به کوثرم چه فریبی
چه کار با لب حوض از کنار چشمه ی نوشم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت در پا از سر زلفش دل مفتون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد
تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من
زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت
وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من
داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من
خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم
جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بی وفایی های این گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل
چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من
زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل
کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالای وی
برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من
باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست
نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به طور عم خون بریزی یا به اکراه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بیاکه این شب هجران ز بس دراز و سیاه
کس احتیاج ندارد چو من به تابش ماه
مرا به دیده نشین تا دگر نریزد اشک
مرا به سینه گذر تا دگر نخیزد آه
مکن خیال که خون مرا نهان داری
که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه
به فرق کو قدمی رنجه دارم ای قاتل
که با تو صلح کنم خون خود به نیم نگاه
نصیب ماست همین اشک سرخ و گونه ی زرد
ز چهرهای سفید و ز چشم های سیاه
دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند
پیاده ای به مصاف چهار فوج سپاه
کشید ظلمت خط جدولی به گرد لبش
که دل به چشمه ی حیوان او نیابد راه
به عمرهای طویل این زبان قاصر من
حدیث زلف دراز تو کی کند کوتاه
مرا به دور خط و طره تو اندک و بیش
همیشه روز سیاه است و روزگار تباه
به صدهزار عتاب از تو برنتابم روی
من از کجا و ملالت کجا معاذ الله
مران صفایی مشتاق را ازین سر کوی
گدای راه نشین نیست ننگ شوکت و شاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
برآتش غم جگر کباب است مرا
از دود درون دیده پر آب است مرا
هجران قوی پنجه و اعضای ضعیف
افسانه ی صعوه و عقاب است مرا