عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
گر خدا خواهی جدا از خود مدان
از خدا می دان خدا از خود مدان
گر همه عالم به درویشی دهی
لطف می فرما عطا از خود مدان
فاعل مختار در عالم یکی است
در حقیقت فعل ما از خود مدان
ما به او محتاج و او از ما غنی
تو فقیری این غنا از خود مدان
از فنا و از بقا بگذر خوشی
این فنا و این بقا از خود مدان
درد او بخشد دوا هم او دهد
عارفا درد و دوا از خود مدان
در همه حالی که باشی ای عزیز
نعمت الله را جدا از خود مدان
از خدا می دان خدا از خود مدان
گر همه عالم به درویشی دهی
لطف می فرما عطا از خود مدان
فاعل مختار در عالم یکی است
در حقیقت فعل ما از خود مدان
ما به او محتاج و او از ما غنی
تو فقیری این غنا از خود مدان
از فنا و از بقا بگذر خوشی
این فنا و این بقا از خود مدان
درد او بخشد دوا هم او دهد
عارفا درد و دوا از خود مدان
در همه حالی که باشی ای عزیز
نعمت الله را جدا از خود مدان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
در چشم پر آب ما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
خانهٔ دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
بشنو ای یار و اضطراب مکن
خویش رسوای شیخ و شاب مکن
اگرت معنی ای است حاضر باش
صورت شرع را خراب مکن
چشم بر شاهد و شراب منه
گوش با نغمهٔ رباب مکن
می خوری ، خواب می کنی شب و روز
اعتمادی به خورد و خواب مکن
می مخور چون حرارتی دارد
خوردن خود به غیر آب مکن
ای که گوئی که خمر هست حلال
غلطی حکم ناصواب مکن
از سر ذوق با تو می گویم
قول ما بشنو و جواب مکن
ذره را آفتاب می خوانی
طعنه بر نور آفتاب مکن
آخرت را شوی چرا منکر
سر آبی چنان سراب مکن
کشف اسرار شرع جایز نیست
گوش کن منع و اجتناب مکن
عاقبت می روی سوی گیلان
چند روزی دگر شتاب مکن
نعمت الله را به دست آور
عمر بی خدمتش حساب مکن
خویش رسوای شیخ و شاب مکن
اگرت معنی ای است حاضر باش
صورت شرع را خراب مکن
چشم بر شاهد و شراب منه
گوش با نغمهٔ رباب مکن
می خوری ، خواب می کنی شب و روز
اعتمادی به خورد و خواب مکن
می مخور چون حرارتی دارد
خوردن خود به غیر آب مکن
ای که گوئی که خمر هست حلال
غلطی حکم ناصواب مکن
از سر ذوق با تو می گویم
قول ما بشنو و جواب مکن
ذره را آفتاب می خوانی
طعنه بر نور آفتاب مکن
آخرت را شوی چرا منکر
سر آبی چنان سراب مکن
کشف اسرار شرع جایز نیست
گوش کن منع و اجتناب مکن
عاقبت می روی سوی گیلان
چند روزی دگر شتاب مکن
نعمت الله را به دست آور
عمر بی خدمتش حساب مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
دور شو ای عقل نادانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بی کاران بود
این چنین کار ار نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون تو را ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بی کاران بود
این چنین کار ار نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون تو را ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن
دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن
در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور
آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن
خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش
بر درگه کریمان در یوزه چون گدا کن
داری هوا که گردی سردار بر در او
در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن
هر مظهری که بینی جام جهان نمائیست
مظهر در او هویداست نظّارهٔ خدا کن
جام شراب می نوش شادی روی رندان
مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن
با سید خرابات رندانه عهد بستی
مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن
دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن
در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور
آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن
خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش
بر درگه کریمان در یوزه چون گدا کن
داری هوا که گردی سردار بر در او
در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن
هر مظهری که بینی جام جهان نمائیست
مظهر در او هویداست نظّارهٔ خدا کن
جام شراب می نوش شادی روی رندان
مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن
با سید خرابات رندانه عهد بستی
مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
فرصت غنیمتست غنیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
خادم او را سزد اقلیم شاهی یافتن
سلطنت از خدمت نور الهی یافتن
بندهٔ او شو اگر خواهی که گردی پادشاه
کز قبول او توانی پادشاهی یافتن
شرط جانبازان ما در عاشقی دانی که چیست
طرح کردن هرچه را از مال و جاهی یافتن
خوش بود سلطان معنی یافتن در صورتی
پادشه در جامهٔ مرد سپاهی یافتن
در ضمیر روشن می ، نور ساقی دیده ام
خوش بود در عین منهیات ناهی یافتن
ساقی سرمست دیدم صبح جام می به دست
خوش بود یاری چنین در صبحگاهی یافتن
نعمت الله گر همی خواهی بیا از ما طلب
ور ز غیر ما بخواهی آن نخواهی یافتن
سلطنت از خدمت نور الهی یافتن
بندهٔ او شو اگر خواهی که گردی پادشاه
کز قبول او توانی پادشاهی یافتن
شرط جانبازان ما در عاشقی دانی که چیست
طرح کردن هرچه را از مال و جاهی یافتن
خوش بود سلطان معنی یافتن در صورتی
پادشه در جامهٔ مرد سپاهی یافتن
در ضمیر روشن می ، نور ساقی دیده ام
خوش بود در عین منهیات ناهی یافتن
ساقی سرمست دیدم صبح جام می به دست
خوش بود یاری چنین در صبحگاهی یافتن
نعمت الله گر همی خواهی بیا از ما طلب
ور ز غیر ما بخواهی آن نخواهی یافتن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
دل ز جان برگیر و جانان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
درد اگر داری دوا از خود بجو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
تشنه گردی سو به سو جویای آب
غرق آبی آب را از خود بجو
رو فنا شو تا بقا یابی ز خود
چون شدی فانی بقا از خود بجو
از خودی تا چند گوئی با خودآ
خود رها کن رو خدا از خود بجو
گنج در کنج دل ویران ماست
گنج اگرخواهی در آ از خود بجو
صورت و معنی و جام و می توئی
حاصل هر دو سرا از خود بجو
نعمت اللهی و نامت زید و بکر
نعمت الله را بیا از خود بجو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
تشنه گردی سو به سو جویای آب
غرق آبی آب را از خود بجو
رو فنا شو تا بقا یابی ز خود
چون شدی فانی بقا از خود بجو
از خودی تا چند گوئی با خودآ
خود رها کن رو خدا از خود بجو
گنج در کنج دل ویران ماست
گنج اگرخواهی در آ از خود بجو
صورت و معنی و جام و می توئی
حاصل هر دو سرا از خود بجو
نعمت اللهی و نامت زید و بکر
نعمت الله را بیا از خود بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
گر ذوق طلب کنی ز ما جو
بگذر ز خود و برو خدا جو
در بحر به عین ما نظر کن
آنگاه در آ و ما به ما جو
ما دُردی درد نوش کردیم
با درد در آ ز ما دوا جو
از ما بشنو نصیحتی خوش
نیکی کن و نیکیش جزا جو
دهقانی کن مکن گدائی
از کسب حلال خود نوا جو
گر طالب علم کیمیائی
در خاک سیاه کیمیا جو
رو روح بگیر و جسم بگذار
بگذار کدورت و صفا جو
با شمس و قمر ندیم می باش
از هر دو مراد دو سرا جو
مستیم و حریف نعمت الله
در مجلس او درآ مرا جو
بگذر ز خود و برو خدا جو
در بحر به عین ما نظر کن
آنگاه در آ و ما به ما جو
ما دُردی درد نوش کردیم
با درد در آ ز ما دوا جو
از ما بشنو نصیحتی خوش
نیکی کن و نیکیش جزا جو
دهقانی کن مکن گدائی
از کسب حلال خود نوا جو
گر طالب علم کیمیائی
در خاک سیاه کیمیا جو
رو روح بگیر و جسم بگذار
بگذار کدورت و صفا جو
با شمس و قمر ندیم می باش
از هر دو مراد دو سرا جو
مستیم و حریف نعمت الله
در مجلس او درآ مرا جو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
تا به کی در خواب باشی یک زمان بیدار شو
کار بیکاران مکن رندانه خوش در کارشو
عشق او داری چو مردان از سر جان درگذر
وصل او از او بجو و ز غیر او بیزار شو
همچو منصور فنا گر بایدت دار بقا
بر سر دار فنا پائی بنه سردار شو
گر همی خواهی محیطی بر تو گردد آشکار
گرد نقطه دائما سرگشته چون پرگار شو
ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم
ذوق ما داری در آ در بحر و با ما یار شو
گر نظر از چشم او داری چو او عیار باش
کار عیاری خوش است ای یار ما عیار شو
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
خوش بیا در بزم او از عمر برخوردار شو
کار بیکاران مکن رندانه خوش در کارشو
عشق او داری چو مردان از سر جان درگذر
وصل او از او بجو و ز غیر او بیزار شو
همچو منصور فنا گر بایدت دار بقا
بر سر دار فنا پائی بنه سردار شو
گر همی خواهی محیطی بر تو گردد آشکار
گرد نقطه دائما سرگشته چون پرگار شو
ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم
ذوق ما داری در آ در بحر و با ما یار شو
گر نظر از چشم او داری چو او عیار باش
کار عیاری خوش است ای یار ما عیار شو
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
خوش بیا در بزم او از عمر برخوردار شو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او
نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او
مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او
اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او
مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او
دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او
چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او
نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او
مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او
اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او
مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او
دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او
چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
نوای عالمی بخشی اگر یابی نوای او
همه بر رای تو باشد اگر باشی برای او
مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان
بهشت جاودان خواهی در خلوتسرای او
به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان اینست
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
بیا و دُردی دردش به شادی روی ما درکش
که خوش دردیست درد دل که آن باشد دوای او
گدای حضرت او شو که شاه عالمی گردی
همه باشد گدای تو اگر باشی گدای او
اگرچه مختصر باشد به نزد او همه عالم
فقیرانه فدا گردم ، فدای که ، فدای او
چو بنده هر که فانی شد حیات جاودانی یافت
همیشه زنده خواهد بود سید از بقای او
همه بر رای تو باشد اگر باشی برای او
مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان
بهشت جاودان خواهی در خلوتسرای او
به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان اینست
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
بیا و دُردی دردش به شادی روی ما درکش
که خوش دردیست درد دل که آن باشد دوای او
گدای حضرت او شو که شاه عالمی گردی
همه باشد گدای تو اگر باشی گدای او
اگرچه مختصر باشد به نزد او همه عالم
فقیرانه فدا گردم ، فدای که ، فدای او
چو بنده هر که فانی شد حیات جاودانی یافت
همیشه زنده خواهد بود سید از بقای او
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
تا نفرماید بگو بشنو ز من آن را مگو
جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو
گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما
دم مزن گر مؤمنی ای یار من آن را مگو
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو
ذوق ما داری بیا با جام می یک دم برآر
پیش می خواران مرو اسرار مستان را مگو
نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو
هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو
جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو
گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما
دم مزن گر مؤمنی ای یار من آن را مگو
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو
ذوق ما داری بیا با جام می یک دم برآر
پیش می خواران مرو اسرار مستان را مگو
نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو
هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
دو سخن می شنو یکی می گو
سخن او بگو ولی با او
سخن یار اگر چه بسیار است
بشنو از دوستان سخن کم گو
قدمی نه به بحر ما با ما
عین ما را به عین ما می جو
تو چنین غافل و به خود مشغول
لحظه ای نیست حضرتش بی تو
باش یکتا و از دوئی بگذر
با دو رو کی یکی شود یک رو
در خم می نشین و غسلی کن
خرقهٔ خود به جام می می شو
نعمت الله مدام می گوید
وحده لا اله الا هو
سخن او بگو ولی با او
سخن یار اگر چه بسیار است
بشنو از دوستان سخن کم گو
قدمی نه به بحر ما با ما
عین ما را به عین ما می جو
تو چنین غافل و به خود مشغول
لحظه ای نیست حضرتش بی تو
باش یکتا و از دوئی بگذر
با دو رو کی یکی شود یک رو
در خم می نشین و غسلی کن
خرقهٔ خود به جام می می شو
نعمت الله مدام می گوید
وحده لا اله الا هو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
عمر بر باد می رود بی او
کی بود زندگی چنین نیکو
نفسی عمر را غنیمت دان
حاصل عمر خود ز خود می جو
ما چنین مست و عقل مخمور است
گو برو هر چه بایدش می گو
در دلم جز یکی نمی گنجد
غیر آن یک بگو که دیگر کو
گر هزار است و گر هزار هزار
نزد عارف یکیست بی من و تو
احول است آن که یک به دو بیند
تو چو احول نه ای نبینی دو
ذکر سید همیشه این باشد
وحده لا اله الا هو
کی بود زندگی چنین نیکو
نفسی عمر را غنیمت دان
حاصل عمر خود ز خود می جو
ما چنین مست و عقل مخمور است
گو برو هر چه بایدش می گو
در دلم جز یکی نمی گنجد
غیر آن یک بگو که دیگر کو
گر هزار است و گر هزار هزار
نزد عارف یکیست بی من و تو
احول است آن که یک به دو بیند
تو چو احول نه ای نبینی دو
ذکر سید همیشه این باشد
وحده لا اله الا هو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حزنی آمد به نزدم صبحگاه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه
سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه
سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه