عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
صبا آمد پیامی سویم آورد
مگر زان دلبر گلبویم آورد
که بستان شد معطّر از نسیمش
چو از زلف بت مه رویم آورد
هوا گویی ز لطفش مشک بیزست
که بویی زان خم گیسویم آورد
بسی منّت ز باد صبح دارم
کز آن زلف معنبر بویم آورد
خضر سان زندگی از سر گرفتم
که آب زندگی زان جویم آورد
جهان را جان شیرین با تن آمد
حیاتی زآن لب دلجویم آورد
شوم خاک سر کویت نگارا
که آبی از رخت با رویم آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد
بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد
ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم
کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد
طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت
از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد
ای طبیب دل پردرد نگویی با من
کز من خسته ملال تو چرا می گیرد
آه من گر همه آتش شود ای جان جهان
آب حیوان منی در تو کجا می گیرد
بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای
در هوای شب وصلت به بلا می گیرد
گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان
دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
مژده ای دادم صبا ای دل که جانان می رسد
درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد
باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن
کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد
گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا
شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد
گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای
غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد
گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید
لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد
هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد
بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد
می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای
باز در گوش جهان از عالم جان می رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا در هجر تو کی خواب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد
کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد
میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من
به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد
تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران
دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد
روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران
بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد
میازارم به آزارت چو زارم بر رخت ای گل
نظر بر روی گل رویان بی آزار خوش باشد
به روی چون گلت جانا چو بلبل می کنم زاری
که عاشق در غم معشوق خود بازار خوش باشد
شبی خواهم به خلوتگاه جان دلبر ز می خفته
دو چشمم بر رخش چون بخت او بیدار خوش باشد
اگر باشد مرا صد غم ز هجرش بر دلم شاید
ولی گر غم خورد بر حال ما غمخوار خوش باشد
دلم بحر جهانی شد در او سرگشته شد طبعم
ز دریا گر برون آرد دُری شهوار خوش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
نسیم باد صبا از دیار ما آمد
عجب اگرنه ز پیش نگار ما آمد
عبیر و عنبر سارا وزید در بستان
که نکهتی ز سر زلف یار ما آمد
خبر به بلبل شیدا ده ای نسیم صبا
که وقت عشرت و باغ و بهار ما آمد
فغان و ناله ی شبگیر ما به روز فراق
نگشت ضایع و روزی به کار ما آمد
چو گل برفت ز دستم ببین که سرو روان
ز روی لطف دگر با کنار ما آمد
برون رویم به صحرا و خرّمی و نشاط
که از سفر بت چابک سوار ما آمد
به زلف گو که پریشان چرا شدی چو دلم
مگر موافقت روزگار ما آمد
زآتش دل غمدیده و بلا جویم
ز دیده خون جگر در کنار ما آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا
آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی
ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد
گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو
تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد
تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان
هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
ز باد صبح حدیثی مرا به گوش آمد
که خیز ای دل مسکین که گل به جوش آمد
زمین ز لاله و خیری و سوسن و شمشاد
به بانگ بلبل شوریده در خروش آمد
چو جام باده به بستان دمید و گل بشکفت
ز چارسوی چمن های و هوی نوش آمد
بگیر گوشه باغی و دامن چمنی
مرا ز هاتف غیبی چنین به گوش آمد
مده ز دست لب جوی و قامتی دلجوی
به گوش جان من از گفته سروش آمد
گلست عارض زیبای یار و لب چون می
زآن جهت ز دهان تو بوی نوش آمد
دلم ز هوش به در رفته بود از هجران
ز بوی عنبر زلف تو باز هوش آمد
شکست طبله عطّار در همه بازار
از آنکه لعل لبانت شکرفروش آمد
چو ناله ام بر دف در جهان شنید هزار
ز شوق روی گل بوستان خموش آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند
از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند
سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت
پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند
چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش
با وجود آنکه با گوش تو همرازی کند
در هوای کویت ار گنجشک روزی بگذرد
در فضای قربتت دعوی شهبازی کند
گر شبی چون سرو بخرامی به سوی ما دلم
در شب وصل تو ای دلبر سرافرازی کند
تا خجل گردد به پیش قامت تو سرو ناز
در جهانی با قد تو او سرافرازی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
با قامت تو سرو به بستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
وقت آنست که گل باز به بستان آید
بلبل دلشده دیگر به گلستان آید
گر کند ناله هزار از سر مستی آخر
بوته از بلبل شوریده به دستان آید
لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا
جور از ایشان همه بر باده پرستان آید
نیک معذور ندارند مرا هشیاران
زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید
راستی سرو بیفتد ز قد و دانی کی
قامت خوب خرامش چو به بستان آید
در شب ظلمت هجران شده ام سرگردان
منتظر تا کیم این شمع شبستان آید
چون به یادم گذرد لعل لبانت گویی
طوطی طبع جهان زان شکرستان آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
چمن به صبحدمی چون به گل بیاراید
دماغ جان من از بوی آن بیاساید
فروغ مهر نماند به چرخ میناگون
اگر نگار من از دور چهره بنماید
خم کمان دو ابروی دوست محرابیست
چه حاجتست که آن را به وسمه آراید
یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور
اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید
اگر به تازی حسنش شود سوار دمی
عنان شوق ز دست زمانه برباید
جمال حسن تو در غایت کمال بود
ولی به روی نکو نیز هم وفا باید
منم چو آب نهاده مدام سر در پات
تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید
تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت
ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید
جفا نماید و رحمی نیامدش بر من
از این معاینه دل پشت دست می خاید
شب سیاه زمانه ز حور حامله است
به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
ای عکس طلعت تو فروغ جمال عید
ابروی تست در نظر ما هلال عید
از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز
در جام جان تشنه لب ما زلال عید
در قید روزه چند کشم انتظار شام
ما را نواله ای برسان از نوال عید
فصل بهار و دامن گلزار و روی یار
حیفست اگر نه عیش کنی با وصال عید
بنشین میان سبزه و باغ و کنار رود
بشنو ز بلبلان حزین وصف حال عید
در ماه روزه دل شده از ضعف سست حال
در دیده هیچ نگذرد الاّ خیال عید
چون فصل نوبهار جهان تازه می کند
باد صبا و مقدم جاه و جلال عید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
کس ندیدست سرو در رفتار
نشنیدیم ماه در گفتار
هیچکس رنگ و بو نشان ندهد
همچو زلف تو مشک در تاتار
گرچه بوی بهار خوش باشد
نیست هرگز چو بوی صحبت یار
تو به خوابی و فارغ از حالم
چشم جانم چو بخت تو بیدار
ای عزیز دلم بگو ز چه روی
گشتی از عاشقان چنین بیزار
از وصالت گلی نمی چینم
تا به کی داریم به خار فگار
آنچنان از زمانه در رنجم
که خوشا پار و مرحبا پیرار
هیچ دانی دلم چه می خواهد
در چنین موسمی به فصل بهار
لب کشت و کنار جو دو سه روز
در چمن دست ما و دست نگار
بانگ رود و سرود و نغمه چنگ
ناله بلبلان خوش گفتار
همه کس را درین جهان باشد
آرزوی دل این چنین بسیار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
گر آید نسیمی ز سوی نگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
در جار چمن گلست بر بار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
صبا با گل بگو از من دگر باز
به بستان آمدی با برگ و با ساز
ربودی دل به دستان از بر ما
درآمد بلبل خوش گو به آواز
به عشق روی گل سرو از چمنها
خرامیدند باری از سر ناز
که تا گل سرو بیند سرو در گل
کند نرگس ثنای خویش آغاز
گل خوش بو به سرو ناز می گفت
چه باشد کز درم آیی شبی باز
جوابش داد سرو بوستانی
که گفتم با صبا بسیار ازین راز
که تا آورد بویت سوی بستان
شدم از بوی جان بخشت سرافراز
ز عشق رنگ و بویت در چمنها
درآمد بلبل جانم به پرواز
گل و سرو چمن را نیست رونق
درین بستان جهان با خار می ساز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
فغان و داد ازین روزگار سفله نواز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز