عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
اگرچه یاد نیاید به سالها ز منش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا تا در برت گیرم چو جان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چو خندد صبحدم گل در چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دغدغه ی وصل تو چون برود از دماغ
کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ
داغ غم عشق تو بر همه دلها بود
لیک مزاج تو را هست ز عالم فراغ
گل چو رخت کی شکفت در چمن و گلستان
سرو چو قدت نرست در همه بستان و باغ
باغ جهان بی توأم هست چو زندان ولی
با رخ گلرنگ تو فارغم از باغ و راغ
مهر رخت دلبرا هیچ تو دانی که چیست
در تن من چون روان چشم مرا چون چراغ
نکهت زلفت فرست سوی من از صبحدم
تا که بیاسایدم از سر زلفت دماغ
دلبر دلخواه را این دو جهت عالیست
روی وفا در زوال حسن گرفته بلاغ
گل بشد از بوستان خار جفا بردمید
داد کنون بوستان شحنگی خود به زاغ
بلبل و کبک و تذرو از در بستان برفت
بین که جهان چون گرفت قمری و زاغ و کلاغ
کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ
داغ غم عشق تو بر همه دلها بود
لیک مزاج تو را هست ز عالم فراغ
گل چو رخت کی شکفت در چمن و گلستان
سرو چو قدت نرست در همه بستان و باغ
باغ جهان بی توأم هست چو زندان ولی
با رخ گلرنگ تو فارغم از باغ و راغ
مهر رخت دلبرا هیچ تو دانی که چیست
در تن من چون روان چشم مرا چون چراغ
نکهت زلفت فرست سوی من از صبحدم
تا که بیاسایدم از سر زلفت دماغ
دلبر دلخواه را این دو جهت عالیست
روی وفا در زوال حسن گرفته بلاغ
گل بشد از بوستان خار جفا بردمید
داد کنون بوستان شحنگی خود به زاغ
بلبل و کبک و تذرو از در بستان برفت
بین که جهان چون گرفت قمری و زاغ و کلاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
مژده ای دادم صبا کامد گل خوش بو به باغ
با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ
گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی
حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ
عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست
هست ما را از فراق روی او بر سینه داغ
با گل روی تو و سرو قدت محتاج نیست
عاشقان راه عشقت را نظر کردن به باغ
گرنه سرو قامت تو در کنار آید مرا
تا گل رویت ببینم فارغم از باغ و راغ
از فراق روی تو جانم به لب خواهد رسید
رحمتی کن ای جهان بین مرا چشم و چراغ
گل برفت از بوستان و شورش بلبل نماند
باغ را بگذاشت بلبل داد نوبت را به زاغ
با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ
گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی
حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ
عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست
هست ما را از فراق روی او بر سینه داغ
با گل روی تو و سرو قدت محتاج نیست
عاشقان راه عشقت را نظر کردن به باغ
گرنه سرو قامت تو در کنار آید مرا
تا گل رویت ببینم فارغم از باغ و راغ
از فراق روی تو جانم به لب خواهد رسید
رحمتی کن ای جهان بین مرا چشم و چراغ
گل برفت از بوستان و شورش بلبل نماند
باغ را بگذاشت بلبل داد نوبت را به زاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
قدّش صنوبریست روان در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
آفتاب رویش از مشرق برآمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
چو بلبل در هوای گلستانم
که باشم دایماً با دوستانم
اگرنه عشق گل باشد زمانی
نبیند هیچکس در بوستانم
به عشق آن گل سیراب بینی
که با دستان چنین هم داستانم
دلم جز روی گل رویی نخواهد
قسم باشد به روح راستانم
به سرو قامتش گفتم وفا کن
جوابم داد و گفت از راستانم
به دستانم نمی آید به دست او
جهانگیرست حالی داستانم
نگارینا ز روی لطف باری
ز دست غم زمانی واستانم
که باشم دایماً با دوستانم
اگرنه عشق گل باشد زمانی
نبیند هیچکس در بوستانم
به عشق آن گل سیراب بینی
که با دستان چنین هم داستانم
دلم جز روی گل رویی نخواهد
قسم باشد به روح راستانم
به سرو قامتش گفتم وفا کن
جوابم داد و گفت از راستانم
به دستانم نمی آید به دست او
جهانگیرست حالی داستانم
نگارینا ز روی لطف باری
ز دست غم زمانی واستانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
شبت خوش باد همچون روز خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
روی او را کجا توان دیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن
بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن
بازآی که بازآید در دیده مرا نوری
چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن
هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید
در سرو نظر کردن در آب روان دیدن
تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم
در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن
هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند
کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن
در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ
از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن
گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین
زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن
گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید
گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن
چون برگذری روزی گر رستم دستانت
بیند بتواند باز در دست عنان دیدن
ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان
طیران هوا می کن در بند جهان دیدن
در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش
زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن
بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن
بازآی که بازآید در دیده مرا نوری
چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن
هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید
در سرو نظر کردن در آب روان دیدن
تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم
در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن
هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند
کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن
در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ
از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن
گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین
زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن
گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید
گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن
چون برگذری روزی گر رستم دستانت
بیند بتواند باز در دست عنان دیدن
ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان
طیران هوا می کن در بند جهان دیدن
در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش
زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
چه خوش بود به چمن در صبوح گل چیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
باد نوروزی برآمد خیمه بر گلزار زن
دست دل در بوستان در دامن دلدار زن
بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان
بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن
باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن
گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن
یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل
مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن
ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو
حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن
بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست
با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن
گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان
همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن
دست دل در بوستان در دامن دلدار زن
بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان
بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن
باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن
گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن
یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل
مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن
ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو
حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن
بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست
با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن
گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان
همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
ای سلاطین جهان پیش رخت بنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
گفتم که میارید ز بازار بنفشه
تا خود بچند از لب جوبار بنفشه
گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید
آرند مگر از خط دلدار بنفشه
چون دید به گرد رخ او خط دلاویز
از شرم خطت گشت نگوسار بنفشه
از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست
در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه
از روی تعشّق که ببوسد کف پایت
با خاک ره از جان شده هموار بنفشه
تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه
بر خاک فتادست چنین خوار بنفشه
تا دسته گل دید به دست بت گلرخ
از دسته بدر رفت به یکبار بنفشه
سوسن شده آزاد وز چشمان تو نرگس
مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه
هر چند که سر بر سر زانوی غمت هست
چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه
تا خود بچند از لب جوبار بنفشه
گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید
آرند مگر از خط دلدار بنفشه
چون دید به گرد رخ او خط دلاویز
از شرم خطت گشت نگوسار بنفشه
از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست
در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه
از روی تعشّق که ببوسد کف پایت
با خاک ره از جان شده هموار بنفشه
تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه
بر خاک فتادست چنین خوار بنفشه
تا دسته گل دید به دست بت گلرخ
از دسته بدر رفت به یکبار بنفشه
سوسن شده آزاد وز چشمان تو نرگس
مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه
هر چند که سر بر سر زانوی غمت هست
چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
عالم همه خوش بوی شد از بوی بنفشه
میل دل عشاق همه سوی بنفشه
از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق
وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه
گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست
گفتا که چنین است همی خوی بنفشه
تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل
بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه
بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم
گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه
گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند
افتد گره از رشک در ابروی بنفشه
بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم
دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه
بشکست به بازوی زنخدان چو گویت
چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه
از نرگس مستت که جهان بین جهانست
ماننده ریحان شده هندوی بنفشه
میل دل عشاق همه سوی بنفشه
از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق
وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه
گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست
گفتا که چنین است همی خوی بنفشه
تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل
بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه
بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم
گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه
گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند
افتد گره از رشک در ابروی بنفشه
بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم
دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه
بشکست به بازوی زنخدان چو گویت
چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه
از نرگس مستت که جهان بین جهانست
ماننده ریحان شده هندوی بنفشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
گلبن وصل ز باغ دل ما برکندی
آتشی از لب لعلت به جهان افکندی
گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست
ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی
تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار
بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی
هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری
دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی
من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان
تو به حال من بیچاره چو گل می خندی
داد سوگند ..................................
گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی
تا جهانست نگردم ز درت تا جانست
زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی
آتشی از لب لعلت به جهان افکندی
گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست
ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی
تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار
بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی
هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری
دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی
من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان
تو به حال من بیچاره چو گل می خندی
داد سوگند ..................................
گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی
تا جهانست نگردم ز درت تا جانست
زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی