عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۲
مرا ز غمکدهٔ سینه داغ می روید
ز بزمگاه محبت چراغ می روید
تو پای کعبه ای آماده کن که در هر گام
هزار خضر به راه سراغ می روید
بهشت کو که تماشا کند که حسن تو را
ز باغ لاله و از لاله باغ می روید
مسیح گو گهر آفتاب را مفروش
که از خزینهٔ ما شبچراغ می روید
هزار کعبه و هزار کشتهٔ دوست
کزآن سلامت ، ازین درد و داغ می روید
هزار حسن که شعرم ز آستین افشاند
که روضه روضه گلم از دماغ می روید
مگر ترانهٔ عرفی کسی به گلشن برد
که بانگ دزد ز دستان زاغ می روید
ز بزمگاه محبت چراغ می روید
تو پای کعبه ای آماده کن که در هر گام
هزار خضر به راه سراغ می روید
بهشت کو که تماشا کند که حسن تو را
ز باغ لاله و از لاله باغ می روید
مسیح گو گهر آفتاب را مفروش
که از خزینهٔ ما شبچراغ می روید
هزار کعبه و هزار کشتهٔ دوست
کزآن سلامت ، ازین درد و داغ می روید
هزار حسن که شعرم ز آستین افشاند
که روضه روضه گلم از دماغ می روید
مگر ترانهٔ عرفی کسی به گلشن برد
که بانگ دزد ز دستان زاغ می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۴
کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۶
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۸
چه پرسی ام که به جانت هوای ما چه کند
در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند
تبسم تو که ناسور را دهد مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، دمی، که فرصت نیست
چو سر بریده شود، سایهٔ هما چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند
تبسم تو که ناسور را دهد مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، دمی، که فرصت نیست
چو سر بریده شود، سایهٔ هما چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ز چشمم آب حسرت می تراود
ز هر مویم شکایت می تراود
چنان در دل خلد گاه نمازم
که کفرم از عبادت می تراود
زهی بی آبرو آن دل که از وی
به کاویدن محبت می تراود
بگو تیغ از چه شربت آب دادی
که از هر زخم لذت می تراود
حذر کن زین دعای آتش آلود
کزین چشمه اجابت می تراود
تراود از دل عرفی سخن ها
ولی هنگام فرصت می تراود
ز هر مویم شکایت می تراود
چنان در دل خلد گاه نمازم
که کفرم از عبادت می تراود
زهی بی آبرو آن دل که از وی
به کاویدن محبت می تراود
بگو تیغ از چه شربت آب دادی
که از هر زخم لذت می تراود
حذر کن زین دعای آتش آلود
کزین چشمه اجابت می تراود
تراود از دل عرفی سخن ها
ولی هنگام فرصت می تراود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۹
هر جا که هست او غمزه زن، آن غمزه آیین می برد
دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد
کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد
گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد
خیزد دعایی از لبم ، کز معبد ناقوسیان
با خلوت حسن قبول، آشوب آئین می برد
عرفی دهد جان را ز جا، تلقین کند بهر صنم
کین سست پیمان ناگهان، زین حلقه بی دین می برد
دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد
کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد
گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد
خیزد دعایی از لبم ، کز معبد ناقوسیان
با خلوت حسن قبول، آشوب آئین می برد
عرفی دهد جان را ز جا، تلقین کند بهر صنم
کین سست پیمان ناگهان، زین حلقه بی دین می برد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۲
به لحد چگونه زین غم، دلم آرمیده باشد
که لبی چنان به مرگم، چو تویی گزیده باشد
اثر از نمک چو یابد، دلم از شراب دایم
که ز جام قطرهٔ می، ز لبش چکیده باشد
چو رود، ملول گردم، ز برم ، کناره سوزد
که به شومی من آیا، سخنی شنیده باشد
نبرد دل غیورم، ز خدنگ یار لذت
به کدام دل ندانم، هوسش خلیده باشد
چو رسد رفیق بر من، نگرد به گریه دایم
که به تازگی زمانی ، به رخ تو دیده باشد
دهد آن کسی به عرفی، به کمند آرمیدن
که ز غمزهٔ تو در خون، نفسی تپیده باشد
که لبی چنان به مرگم، چو تویی گزیده باشد
اثر از نمک چو یابد، دلم از شراب دایم
که ز جام قطرهٔ می، ز لبش چکیده باشد
چو رود، ملول گردم، ز برم ، کناره سوزد
که به شومی من آیا، سخنی شنیده باشد
نبرد دل غیورم، ز خدنگ یار لذت
به کدام دل ندانم، هوسش خلیده باشد
چو رسد رفیق بر من، نگرد به گریه دایم
که به تازگی زمانی ، به رخ تو دیده باشد
دهد آن کسی به عرفی، به کمند آرمیدن
که ز غمزهٔ تو در خون، نفسی تپیده باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۵
فلک سای و غم صهبا،کسی هشیار کی ماند
فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند
مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را
درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند
منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند
نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم
دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند
ز وصلت یافتم صحت، به همت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش، بیمار کی ماند
بهار وباغ ما دست خزان در آستین دارد
دراین گلشن گلی گر بشکفد، پر بار کی ماند
به زنار مغان بستند عرفی را میان، آری
میانی این چنین شایسته، بی زنار کی ماند
فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند
مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را
درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند
منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند
نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم
دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند
ز وصلت یافتم صحت، به همت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش، بیمار کی ماند
بهار وباغ ما دست خزان در آستین دارد
دراین گلشن گلی گر بشکفد، پر بار کی ماند
به زنار مغان بستند عرفی را میان، آری
میانی این چنین شایسته، بی زنار کی ماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۲
مگر لب تو قرین شراب می گردد
که آب در دهن آفتاب می گردد
چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب
که شعله می زند آنجا و آب می کردد
چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب
که زهر گریه به چشمم گلاب می گردد
ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم
به گرد هر مژه صد آفتاب می گردد
دلت به من ده، به روی کرشمه ریز و ببین
که از تو دل مردم خراب می گردد
چه آتش است ندانم به سینهٔ عرفی
که دوزخ از نفس او کباب می گردد
که آب در دهن آفتاب می گردد
چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب
که شعله می زند آنجا و آب می کردد
چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب
که زهر گریه به چشمم گلاب می گردد
ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم
به گرد هر مژه صد آفتاب می گردد
دلت به من ده، به روی کرشمه ریز و ببین
که از تو دل مردم خراب می گردد
چه آتش است ندانم به سینهٔ عرفی
که دوزخ از نفس او کباب می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۴
از پی صید دگر، تا بجهاندی سمند
ذوق رهایی نیافت، آهوی سر درکمند
در ره عشق ای بلا، مهلت گامی بس است
جان سلامت روی، باد فدای گزند
رو که ستم می کند، بر من آرام دوست
دل که فراغش مباد، سینه که بر ما درند
مانده طبیب اجل، عاجز و حیرت زده
همنفس ساده لوح، گو که بسوزد سپند
دوش که طاعتکده، مجمع بیگانه بود
رخصت جامی نداد، محتسب بالوند
تا دلم از جام قرب، یافته کیفیتی
ننگ خمار منست، نشأء عشق بلند
تا به حریم وصال، هم نفس عرفی است
خون لبم می چکد، عاقبت از زهرخند
ذوق رهایی نیافت، آهوی سر درکمند
در ره عشق ای بلا، مهلت گامی بس است
جان سلامت روی، باد فدای گزند
رو که ستم می کند، بر من آرام دوست
دل که فراغش مباد، سینه که بر ما درند
مانده طبیب اجل، عاجز و حیرت زده
همنفس ساده لوح، گو که بسوزد سپند
دوش که طاعتکده، مجمع بیگانه بود
رخصت جامی نداد، محتسب بالوند
تا دلم از جام قرب، یافته کیفیتی
ننگ خمار منست، نشأء عشق بلند
تا به حریم وصال، هم نفس عرفی است
خون لبم می چکد، عاقبت از زهرخند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود
چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار
گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی
به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود
چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار
گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی
به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ای گریه ریزشی، که بلا کم نمی شود
سیلی که کرد جور و جفا، کم نمی شود
صحت در آرزوی دلم ماند و همچنان
از لطف او امید دوا کم نمی شود
نازم به حسن و عشق که از جام اتحاد
مستند و درمیانه حیا کم نمی شود
خاصیت نیاز نگه گن، که جود دوست
عالم گرفت و فقر گدا کم نمی شود
خواهی به گلشنم بر و خواهی به چشمه سار
دردم به نقل آب و هوا کم نمی شود
خون می چکدز طاعت عرفی، هزار حیف
کز باغ او نسیم ریا کم نمی شود
سیلی که کرد جور و جفا، کم نمی شود
صحت در آرزوی دلم ماند و همچنان
از لطف او امید دوا کم نمی شود
نازم به حسن و عشق که از جام اتحاد
مستند و درمیانه حیا کم نمی شود
خاصیت نیاز نگه گن، که جود دوست
عالم گرفت و فقر گدا کم نمی شود
خواهی به گلشنم بر و خواهی به چشمه سار
دردم به نقل آب و هوا کم نمی شود
خون می چکدز طاعت عرفی، هزار حیف
کز باغ او نسیم ریا کم نمی شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد
عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد
به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم
بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد
ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان
که امشب یأس می آید اگر امید دوش آمد
دل شوریده ای دارم که هر گه بهر تسکینش
نصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد
خدایا کشته گان عشق را گنج دو عالم ده
که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد
ندانم سلسبیلم داد یا کوثر، نمی دانم
که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش به جوش آمد
دگر هنگامهٔ آشوب، صد جا چیده می بینم
مگر از بادهٔ حیرت، دل عرفی به هوش آمد
عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد
به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم
بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد
ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان
که امشب یأس می آید اگر امید دوش آمد
دل شوریده ای دارم که هر گه بهر تسکینش
نصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد
خدایا کشته گان عشق را گنج دو عالم ده
که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد
ندانم سلسبیلم داد یا کوثر، نمی دانم
که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش به جوش آمد
دگر هنگامهٔ آشوب، صد جا چیده می بینم
مگر از بادهٔ حیرت، دل عرفی به هوش آمد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۲
دل مراد به گرد حصول می گردد
دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد
مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم
که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد
ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است
که در مزار شیهدان قبول می گردد
خلاف عهد بخواهی به غم مصاحب شو
که عافیت به نسیم ملول می گردد
بود عطیهٔ دیوان ناامیدی بس
حواله ای که به گرد وصول می گردد
خراب معرفت عرفیم که هر سخنش
به شهر قدس، ادیب عقول می گردد
دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد
مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم
که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد
ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است
که در مزار شیهدان قبول می گردد
خلاف عهد بخواهی به غم مصاحب شو
که عافیت به نسیم ملول می گردد
بود عطیهٔ دیوان ناامیدی بس
حواله ای که به گرد وصول می گردد
خراب معرفت عرفیم که هر سخنش
به شهر قدس، ادیب عقول می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۴
اگر ز کاوش مژگان او دلم خون شد
خوشم که بهر من اسباب گریه افزون شد
دم هلاک، به روی تو، بس که، حیران بود
دلم نیافت، که کی، ز سینه، جان بیرون شد
کدام قطرهٔ خوی، لیلی، از جبین افشاند
که گاه گریه، برون، ز چشم مجنون شد
امید من به محبت، زیاده، چون نشود؟
که دوشِ کوهکن، آرامگاه گلگون شد
ز بت نه گوشهٔ چشمی، نه چین ابرویی
به حیرتم که دل برهمن ز کف چون شد
فغان ز طبع تو عرفی، مگو، بگو کز تو
طبیعتت سبب شهرت همایون شد
خوشم که بهر من اسباب گریه افزون شد
دم هلاک، به روی تو، بس که، حیران بود
دلم نیافت، که کی، ز سینه، جان بیرون شد
کدام قطرهٔ خوی، لیلی، از جبین افشاند
که گاه گریه، برون، ز چشم مجنون شد
امید من به محبت، زیاده، چون نشود؟
که دوشِ کوهکن، آرامگاه گلگون شد
ز بت نه گوشهٔ چشمی، نه چین ابرویی
به حیرتم که دل برهمن ز کف چون شد
فغان ز طبع تو عرفی، مگو، بگو کز تو
طبیعتت سبب شهرت همایون شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۶
باز شاهین امیدم اوج پروازی کند
لیک شوقم در هوای وصل شهبازی کند
تا نشانی هست در راه، از سم گلگون فیض
بانگ بر شبدیز جان زن که سبکبازی کند
با هوسناکان نفاق آمیز دارم صحبتی
عندلیب قدس با زاغان هم آوازی کند
دین اگر این است که این جمع پرشان را بود
برهمن بر اهل دل شاید که طنازی کند
راز عشق از این تراوش می کند، از من مرنج
گر بود روح الامین محرم، که غمازی کند
صحبت بیگانه بندد، دست شوخی های عشق
عشق را در پرده بر، تا با دلت بازی کند
فوج شادی را به خون افکنده است، دیگر دل کجاست
کآفرین بر دست و تیغ عرفی غازی کند
لیک شوقم در هوای وصل شهبازی کند
تا نشانی هست در راه، از سم گلگون فیض
بانگ بر شبدیز جان زن که سبکبازی کند
با هوسناکان نفاق آمیز دارم صحبتی
عندلیب قدس با زاغان هم آوازی کند
دین اگر این است که این جمع پرشان را بود
برهمن بر اهل دل شاید که طنازی کند
راز عشق از این تراوش می کند، از من مرنج
گر بود روح الامین محرم، که غمازی کند
صحبت بیگانه بندد، دست شوخی های عشق
عشق را در پرده بر، تا با دلت بازی کند
فوج شادی را به خون افکنده است، دیگر دل کجاست
کآفرین بر دست و تیغ عرفی غازی کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چو مرغ سدره که در آشیان بیاساید
به چین زلف تو جان بیاساید
برانم از در یار، ای ادب، که یک چندی
ز ننگ بوسه ام آن آستان بیاساید
ز رشک حوصله ام آسمان بود دلگیر
کرشمه ای که دل آسمان بیاساید
مکن هلاک به بازیچه ام، بزن زخمی
که خون چکان لبم از الامان بیاساید
مبر به باغ، ببر سوی گلخنم، کانجا
ز بوی سوختگی مغز جان بیاساید
دلش که مانده شود آسمان، در آزارم
هزار سال پس از من جهان بیاساید
چنان به ماتم دل در غمت کنم شیون
که کشته گان غمت را روان بیاساید
فغان که تلخ سرشتند، پیکرم، عرفی
نشد که زاغی از این استخوان بیاساید
به چین زلف تو جان بیاساید
برانم از در یار، ای ادب، که یک چندی
ز ننگ بوسه ام آن آستان بیاساید
ز رشک حوصله ام آسمان بود دلگیر
کرشمه ای که دل آسمان بیاساید
مکن هلاک به بازیچه ام، بزن زخمی
که خون چکان لبم از الامان بیاساید
مبر به باغ، ببر سوی گلخنم، کانجا
ز بوی سوختگی مغز جان بیاساید
دلش که مانده شود آسمان، در آزارم
هزار سال پس از من جهان بیاساید
چنان به ماتم دل در غمت کنم شیون
که کشته گان غمت را روان بیاساید
فغان که تلخ سرشتند، پیکرم، عرفی
نشد که زاغی از این استخوان بیاساید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۲
آن طره چون علم به سر دوش می زند
نازک سبک عنان به کف هوش می زند
زنهار به هوش باش در این بزم آتشین
تا نغمه حلقه ای به در گوش می زند
من در نفس گدازی و این عشق بدگمان
قفلم هنوز بر لب خاموش می زند
ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر
سنگی به جامِ رِند قدح نوش می زند
در صیدگاه غمزهٔ او تا به روز حشر
امید در میانهٔ خون جوش می زند
عرفی به اهل هوش حرام است جام درد
عشق این صلا به مردم بیهوش می زند
نازک سبک عنان به کف هوش می زند
زنهار به هوش باش در این بزم آتشین
تا نغمه حلقه ای به در گوش می زند
من در نفس گدازی و این عشق بدگمان
قفلم هنوز بر لب خاموش می زند
ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر
سنگی به جامِ رِند قدح نوش می زند
در صیدگاه غمزهٔ او تا به روز حشر
امید در میانهٔ خون جوش می زند
عرفی به اهل هوش حرام است جام درد
عشق این صلا به مردم بیهوش می زند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۳
در ره سودای او، فرزانه در خون می رود
آشنا بر برگ گل، بیگانه در خون می رود
ساغر آسودگان غلتد چو مستان در شراب
می کشان عشق را، پیمانه در خون می رود
بس که خون آلوده خیزد، دود از شمع دلم
در هوای محفلم، پروانه در خون می رود
از برون لب ندانم چون شود، لیک آگهم
کز ته دل با لبم، افسانه در خون می رود
گریه در خواب و جگر پر نیش، مژگان در دماغ
ناله مستور و نفس مستانه در خون می رود
از نگاه گرم، عرفی، دیده مالا مال بود
گریه زد موجی و آتشخانه در خون می رود
آشنا بر برگ گل، بیگانه در خون می رود
ساغر آسودگان غلتد چو مستان در شراب
می کشان عشق را، پیمانه در خون می رود
بس که خون آلوده خیزد، دود از شمع دلم
در هوای محفلم، پروانه در خون می رود
از برون لب ندانم چون شود، لیک آگهم
کز ته دل با لبم، افسانه در خون می رود
گریه در خواب و جگر پر نیش، مژگان در دماغ
ناله مستور و نفس مستانه در خون می رود
از نگاه گرم، عرفی، دیده مالا مال بود
گریه زد موجی و آتشخانه در خون می رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۷