عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
نفسی بهوی الحبیب فارت
لما رات الکؤس دارت
مدت یدها الیٰ رحیق
و النفس بنوره استنارت
لما شربته نفس وترا
خفت و تصاعدت و طارت
لاقت قمرا اذا تجلیٰ
الشمس من الحیا توارت
جادت بالروح حین لاقت
لا التفتت و لا استشارت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ای بی‌وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان ما زاغ البصر
نقشی بدید آخر که او بر نقش‌ها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانه‌ش به ده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
ای لولیان ای لولیان یک لولی‌یی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش ازین بربند تو
مشنو تو این افسون که او زافسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالان تر از حنانه شد
من که زجان ببریده‌ام چون گل قبا بدریده‌ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
گر جان عاشق دم زند آتش درین عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند مهتری شادی او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پردهٔ خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلیٰ گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوهٔ معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پورهٔ ادهم جهد بر عیسی مریم زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی‌کار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسی ایم و تو مها گاهی عصا گه اژدها
ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان خانهٔ دل روفته هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری می‌نهی وز دست مستی می‌جهی
ای جان چه دفعم می‌دهی این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خاره‌یی امشب نداری چاره‌یی
تو ماه و ما استاره‌یی استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام؟
تو صافی و من درده‌ام بی‌صاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد
نی تب بدم نی درد سر سر می‌زدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آنچنان سیل است این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان باده‌ها که عاشقان در مجلس دل می‌خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می‌کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می‌کوبد کلند
مجنون ز حلقه‌ی عاقلان از عشق لیلی می‌رمد
بر سبلت هر سرکشی کرده‌ست وامق ریشخند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی‌آن جان خوش
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می‌دمد
هر ناله‌یی دارد یقین زان دو لب چون قند قند
می‌بین که چون درمی دمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر که نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل ازو یک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
در عشق گشتم فاش‌تر وز همگنان قلاش‌تر
وز دلبران خوش‌باش‌تر مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی؟
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب‌نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه‌رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش‌خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن‌جا که یک باخویش نیست یک مست آن‌جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه‌سوزم را بگو وان خرقه‌دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام‌الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند
ای تو چنین و صد چنان مستان سلامت می‌کنند
این جا یکی با خویش نیست مستان سلامت می‌کنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود
از جان هر سبحانی‌یی هر دم یکی روحانی‌یی
مست و خراب و فانی‌یی تا عرش سبحان می‌رود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بی‌خودان هر دم پریشان می‌رود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان می‌رود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان می‌رود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون کوثر شود
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان؟
زیرا که آن مه بیش تر در ابرها پنهان شود
ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد
یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود
زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین
ورزان که آید بر زمین جمله جهان ویران شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌یی
با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان
زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود
از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند
شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود
وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود
چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست؟
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز ازو حیران شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌یی
در پیشهٔ بی‌پیشگی کرده‌ست ما را نام زد
هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین می‌رود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
باده‌ی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده‌ی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
می‌خوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند
آن کو دلش را برده‌یی جان هم غلامت می‌کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت می‌کند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند
یک لحظه‌ات پر می‌دهد یک لحظه لنگر می‌دهد
یک لحظه صبحت می‌کند یک لحظه شامت می‌کند
یک لحظه می‌لرزاندت یک لحظه می‌خنداندت
یک لحظه مستت می‌کند یک لحظه جامت می‌کند
چون مهره‌یی در دست او گه باده و گه مست او
این مهره‌ات را بشکند والله تمامت می‌کند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌کند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بی‌پا و گامت می‌کند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند
آن کو دلش را برده‌یی جان هم غلامت می‌کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت می‌کند
ای چاشنی هر لبی وی قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می‌کند؟
آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
گر نیم مست ناقصی مست تمامت می‌کند
از لب سلامت ای احد چون برق بیرون می‌جهد
اندازهٔ لب نیست این این لطف عامت می‌کند
ماه از غمت دو نیم شد رخساره‌ها چون سیم شد
قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می‌کند
در عشق زاری‌ها نگر وین اشک باری‌ها نگر
وان پخته کاری‌ها نگر کان رطل خامت می‌کند
ای بادهٔ خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او
بر جان حلالت می‌کند بر تن حرامت می‌کند
پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم
ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می‌کند
بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو
کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم بمزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نی‌ام همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود
من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
هر که درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چون که رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود؟
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت می‌کنی‌اش چون که نگنجد به صفت؟
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
بی‌تو به سر می‌نشود با دگری می‌نشود
هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان؟
تا نزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود
میل تو سوی حشر است پیشهٔ تو شور و شر است
بی‌ره و رای تو شها ره گذری می‌نشود
چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری می‌نشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود
دانهٔ دل کاشته‌یی زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود
در غزلم جبر و قدر هست ازین دو بگذر
زان که ازین بحث به جز شور و شری می‌نشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
سجده کنم پیش کش آن قد و بالا چه شود؟
دیده کنم پیش کش آن دل بینا چه شود؟
بادهٔ او را نخورم ور نخورم پس که خورد؟
گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود؟
بادهٔ او هم دل من بام فلک منزل من
گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود؟
دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود
غم نخورم غم نخورم غم بخورم تا چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد؟
چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد
کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد
سلطنت است و سروری خوبی و بنده پروری
وانچه به گفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد؟
چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند
چرخ زنان چو صوفیان چون که ز تو صلا رسد
جز تو خلیفهٔ خدا کیست بگو به دور ما؟
سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکیان نگر کز ملکند پاک‌تر
پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنین سری کاید تاج از آن سرش
کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد
نقد الست می‌رسد دست به دست می‌‌رسد
زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد
من که خریدهٔ وی‌ام پرده دریدهٔ وی‌ام
رگ به رگ مرا ازو لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد
چاک شده‌ست آسمان غلغله‌یی‌ست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان‌که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود؟
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور توست کیست دورو به عهد تو؟
چون همه رو گرفته‌یی روی دگر کجا بود؟
آن که بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوش‌ترم جامهٔ تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بنده‌یی بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کین وفا بود؟
چون در ماجرا زنم خانهٔ شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چون که مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
بی‌همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیدهٔ عقل مست تو چرخهٔ چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی‌تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌یی نقش مرا بشسته‌یی
وز همه‌ام گسسته‌یی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غم‌گسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی‌تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود