عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۳
گر نام نباشد به جهان ننگ اینک
ور صلح نباشد به جهان جنگ اینک
ساقی می لعل و ارغوان رنگ اینک
ای هر که نمی خورد سر و سنگ اینک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی
باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی
مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند
ماجرای غم و افسانهٔ مشتاقی گوی
غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، ای ابرو
تو که در شیوهٔ خوبی به جهان طاقی گوی
ای طبیب دل رندان چو غمِ رنج خمار
درد نوشان به تو گفتند تو با ساقی گوی
سرکشی کار بتان است خیالی در عشق
گر تورندی سخن از رندی و عشاقی گوی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسودای پریشانیست یا رب کار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین روی تو را زلف نگویم دود است
بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است
یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن
عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم
عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی
که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است
گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان
بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است
نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد
هر که در حلقه عشاق نشد مردود است
صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند
شور آشفته ازین ماده دردآلود است
هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد
پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است
جزدر میکده عشق که دایم باز است
هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است
چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست
که در میکده همت و بحرجود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
ساقیا باده که ایام طرب میآید
شوق در دل زپی لهو و لعب میآید
زاده زهد و ریا نیست بجز ماتم غم
نازم آن آب کزو بوی طرب میاید
نوجوانان بکرشمه دل پیران ببرند
عشق و پیری زمنت از چه عجب میآید
سبب مستی ما پرتو ساقیست بجام
تا نگوئی اثر از آب عنب میآید
دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم
زآن پی تربیت اهل ادب میآید
پرده بگرفت که تا پرده صوفی بدرد
سالک از رایحه او بطلب میآید
تا بتابد به شبستان حریفان چون خور
لاجرم در بر رندان همه شب میآید
دوره عمر کند تازه بمستان ارچه
جام را جان بهمه دور بلب میآید
هر چه راهست بعالم نسب و نام ولیک
بجز از عشق که بی نام و نسب میآید
گر مسبب بجهانست خداوند حکیم
عشق در عالم اسباب سبب میآید
عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل
که گهی مظهر اسما و لقب میآید
گاه سیف الله مسلول و گهی باب الله
گاه آشفته علی میر عرب میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
میخوارگان بساط طرب چون بگسترند
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
لاابالی وار تارند و قلندر گشته ایم
با همه بی کسوتی دارای افسر گشته ایم
پیش ساقی در نماز و گرد خم اندر طواف
گوئیا از خاک میخانه مخمر گشته ایم
خرمن ایمان بباد و سوخته محصول زهد
همدم پیمانه و ساقی و ساغر گشته ایم
گوش بربسته زپند واعظان و ناصحان
همنشین عود و رود و چنگ و مزمر گشته ایم
نکته ای خواندیم از آیات عشق و عاشقی
واقف از آیات در هر چار دفتر گشته ایم
هر یکی زین هفت اختر شد مربی دهر را
ما مربی از دمی بر هفت اختر گشته ایم
لیک از بس ناخلف بودیم در فرمان حق
وه که عاق هفت آبا چار ما در گشته ایم
خاتم جم را که عشق اوست از کف داده ایم
تا که دیو نفس را ایدل مسخر گشته ایم
پیر میخانه چو دید این خجلتم از لطف گفت
بر مس قلب تو ما گوگرد احمر گشته ایم
ما محبان علی را دستگیری میکنیم
شیعیان را ما شفیع روز محشر گشته ایم
گو بیا در سایه اقبال ما آشفته وار
زآنکه ما روح القدس رازیب شهپر گشته ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
گردر میکده شهر به بستند چه غم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
مکن ای پیر خرابات زمن جام دریغ
که بیک جام تو مستغنیم از کشور جم
تا بخلوتگه انسیم بکوری رقیب
پاسبان گو بکند در برخم مستحکم ‏
ابر گریان شده چون دیده مجنون در دشت
تا مگر لیلی گل چهره نماید زحشم
نای بلبل بنوا آمده از مقدم گل
واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم
کشتی اندر شط می افکن و حکمت مفروش
تا زمی حل کنمت قاعده جز رواصم
گشت گلشن خوش و می بیغش و ساقی مهوش
لاجرم باده خمار آورد و شادی غم
روی سوی میکده کن و زدردونان بگذر
که بود خاک در پیر مغان کان کرم
زلف دلدار بکف داری و لب بر لب جام
امشب آشفته شکایت مکن از بخت دژم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
سروشی دوش در مستی زجانان کرد پیغامم
که گر مشتاق مائی عکسی افتاده است در جامم
زشب تا صبح بودم بر در میخانه رحمت ‏
سحر پیر مغان جامی زرأفت کرد انعامم
بزن زآن آتشین صهبا تو ساقی آتشم بر جان
که من در بزم میخواران یکی میخواره خامم
بشو سجاده ام در می که من آلوده زرقم
ببر رختم بمیخانه که من در زهد بدنامم
حدیثی زآن لب شیرین بگو مطرب در این محفل
که با تلخی می شیر و شکر ریزی تو در کامم
گرم سوزی چو نی اعضا پس از صد سال از رحلت
نوای عشق میآید زهر بندی از اندامم
حدیث از نافه چین بس کن ای عطار در مجلس
که من آشفته آنزلف مشکین سیه فامم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
گشتیم جهان در طلب باز نشستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
ساقی بیار بوسم کز می خمار دارم
وز بحر هستی امشب میل کنار دارم
ناصح مده تو پندم کز عشق ناگزیرم
مستم بکن تو ساقی کز عقل عار دارم
در آینه شهودم کی یار رخ نماید
تا من زگرد هستی بر رو غبار دارم
تا شد زدست بیرون دامان آن نگارین
عارض زخون دیده دایم نگار دارم
گر بر سرم ببارد سنگ جفا رقیبت
چون آسیای زیرین پای استوار دارم
چوگان طره ات را گوئی زسر بسازم
گوهر زبحر چشمت بهر نثار دارم
آشفته شد جهانی زین گفته پریشان
آشفته تا که سودا با زلف یار دارم
گفتم که از سگانت بشمارم از عنایت
گفتا که چون تو در خیل من صد هزار دارم
ساقی بزم وحدت شاهنشه ولایت
کز بندگیش از جم در دهر عار دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
زعقلم جان بتنگ آمد دل دیوانگی دارم
بجانم زآشنائیها سر بیگانگی دارم
نه دیر و نه حرم تسبیح و زنارم زکف رفته
بشمع که نمیدانم سر پروانگی دارم
برآنم تا نهم زنجیر زلف آن پری از کف
کنید آماده زنجیرم سر دیوانگی دارم
خمار آلوده بودم خواستم پیمانه از ساقی
لب میگون او گفتا شراب خانگی دارم
نظر بر شاهد و دل پیش ساقی گوش بر مطرب
حکیما خود بگو کی قوه فرزانگی دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم
نیستم آدم اگر بیتو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
بگذر از سرخی رنگ که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو تنگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بودم بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
ببانگ بربط و چنگ وچغانه و دف و نی
اگر شراب ننوشی کجا خوری می و کی
نوای عشق زهر بند بند من برخاست
چه حرف بود که نائی دمید دم درنی
هزار جان بدعا خواهم از خدا هر شب
که تا نثار بپایت کنیم پی در پی
هزار معدن یاقوت پرورد بصدف
گر از گلوی صراحی چکد بعمان می
اگر بساط نشاطت زعشق در دل هست
چه غم اگر بجهان شد بساط عمرت طی
سحر بمیکده پیر مغان صلا در داد
که هر که باده نخورد بمرد وای بوی
مخوان تو قصه زجمشید و کی شراب بیار
چو هست جام جمت گو مباش ملکت کی
شرابخانه مهر علی ولی ازل
که هردو کون بود بی وجود اولاشی
بریز باده تو ساقی بجام آشفته
که هر که خورد زآب خضر بماند حی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
فصل بهار و مستی و غوغای چنگ و نی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی