عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بر قفا چشمت نمی افتد چو این در واشود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود
آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود
دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود
هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود
زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود
شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود
عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود
کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
می روم جایی که غم آنجا ز دل ها می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
محبت با دل غم دیده الفت بیشتر گیرد
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد
وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
مشو از حال من غافل که زخم کاریی دارم
مبادا دیگری صید تو را از خاک برگیرد
مرا این می که برد از هوش دل مجروح خواهد کرد
حریف آگهی باید که از حالم خبر گیرد
«نظیری » کوی عشقست این نه شاهدبازی و رندی
که گر یاری رود از دست کس یاری دگر گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به گوشم از پریدن های چشم آواز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
درین دیار عجب مطربان یک رنگند
که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور
به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند
به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند
به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند
چو حد زیر و بم نغمه را نگهدارند
به هر مقام خفیف و سقیل هم سنگند
سبکدلان چو به فتراکشان درآویزند
به طی نیم قدم در هزار فرسنگند
به فتح یک خلش این شاهدان چو نغمه چنگ
برون روند که بر سینه و بغل تنگند
ز سر عالم لاهوت می دهند نشان
ز پرده دگرند این گروه بی رنگند
هزار رنگ برآرند این فسون سازان
که آفریده صنع هزار نیرنگند
سواد صومعه را نسخه فسون سازند
که طبع کارگه نقش های ارژنگند
به گوش کر شده تحریرشان زند آتش
که برفروخته جرعه های گل رنگند
مشاطه رخ مستند با می و قدح اند
مقاله غم عشق اند با دف و چنگند
اگرچه قاطع زهداند مایه هوشند
وگرچه رافع شرعند جان فرهنگند
دلیل اهل فنایند در عروج و نزول
به اوج در طیران در حضیض ره لنگند
«نظیری » از پی این جا دوان مدو بسیار
که در ربودن ادراک چابک و شنگند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند
سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند
گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد
تا خم و خمکده عشق براتم دادند
پاره پاره جگر طور ز غیرت خون شد
که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
گرسنه دیده تر از مفلس کنعان بودم
خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند
تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را
از خضر همت و از نوح نجاتم دادند
اختر شعشعه بر چرخ «نظیری » زده است
کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نه ز جهدم به کف بخت عنان می آید
نه به زورم زه دولت به کمان می آید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بی قصد خدنگم به نشان می آید
تو که آسوده دلی از نفسم سود مخواه
من که شوریده ام آتش به زبان می آید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان می آید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان می آید
می کنم سور چو از خانه علایق برود
می دهم خیر چو از راه زیان می آید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوقست که کشتی به کران می آید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان می آید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان می آید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان می آید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
می رود پیر به میخانه جوان می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
امروز کار و بار جهان را خراب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
چرخ پرویز نیست آتش بیز
نه ممری درو نه جای گریز
شفقش خون مردم دانا
افقش ساغری ز خون لبریز
هر طرف می برد هراسانم
قهر مریخ با بلارک تیز
خبرم نیست تا کجا کشدم
نتوان کرد از قضا پرهیز
در خسک خانه های هندم سوخت
یاد صنعان و مکه و تبریز
به سلامت کسی نبرد ایمان
زین زمین سیاه کافرخیز
از مداین شناس و آثارش
حسن شیرین و عشرت پرویز
ظاهر از بیستون هنوز شود
شور فرهاد و شیهه شبدیز
از اقامت شدم گرانجان کو
طبل شب گیر و ناله شب خیز
برد قصب السبق ز من پیری
دیر بر رخش می زنم مهمیز
کار در دست ما «نظیری » نیست
با قضا نیست هم مجال ستیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ناله اصحاب مسجد نیست بی فریادرس
تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس
ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته
بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس
گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته
صبح از قرصی که دارد برنمی آرد نفس
بر خروش سینه لرزان همچو بر سیلاب موج
بر سرشک دیده غلطان همچو بر گرداب خس
دامنت زاری کنان خواهند گیرند این گروه
لیک نتوانند بردارند دست از پیش و پس
بر امید آب و دانه تا به کی داری اسیر
یا بکش این عاجزان را یا برون آر از قفس
تو به تخت مصر پیراهن فشانی بر صبا
قحطیان را روح می پرد به آواز جرس
پرده این سور واین شیون به هم نزدیک نیست
مفلسان از درد می گویند و منعم از هوس
چاره یی خواهد «نظیری » بهر این بیچارگان
دارد از احسان میرزا شادمان این ملتمس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در بغل مصحف و سجاده تقوا بر دوش
برد از مدرسه ام مغبچه باده فروش
در نماز از صف اصحاب برونم آورد
بر زبان نیت و تکبیر مؤذن در گوش
هم در احرام ز سوداش به سر مانده دو دست
هم به نیت ز تماشاش زبان گشته خموش
هر دو از زمره اسلام روان گردیدیم
او به من عشوه کنان من ز پیش طعنه نیوش
گاه گفتی به سرین نکته که هان تیز بده
گه فکندی به قفا بوسه که هین تیز بنوش
مست و واله به خرابات مغانم آورد
وز حریفان خرابات برآورد خروش
صنم آراسته کردند و قدح در دادند
گرم گردید ز من زمزمه نوشانوش
رد اسلام و ورع برهمنم تلقین کرد
با بتان روی به روی و به مغان دوش به دوش
آن چه آیات و حکم بود ببرد از یادم
وان چه ابیات و غزل بود قوی ساخت به هوش
عمرها مطرب و میخانه پرستی کردم
ناگهم خورد به گوش از قدح باده سروش
کاین چه مستی و غرورست به طاعت بگرای
وین چه نااهلی و دوریست به خدمت می کوش
زین صدا رفتم از آهنگ مقامات به در
زین ندا آمدم از باده طامات به هوش
بردم از کوی حریفان به سوی زاویه رخت
کردم از نشئه تحقیق به علیین جوش
تا برون آمدم از عالم فردانیت
خود خراباتی و خود زاهد و خود باده فروش
قصه عاشق دیوانه «نظیری » دگرست
عاشقان را ز چنین رو نپسندند خموش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هرجا که بود روز خوش و روزگار خوش
آمد به این دیار که باد این دیار خوش
هر جنس خوش که ابر و زمین صرفه کرده بود
شد صرف این بهار که باد این بهار خوش
دارم درین دیار مغان شیوه دلبری
بی خود خوش و میانه خوش و هوشیار خوش
چون پیک نوبهار درآید به بوستان
از در درآید و کشمکش در کنار خوش
دستار افکند خم کاکل پراکند
کاین است وضع صحبت و زینسان نگار خوش
شاد و شکفته مطرب و ساغر طلب کند
یک سو نهد حجاب و درآید به کار خوش
هرگه کند شتاب به رفتن که دیر شد
تسکین دهم دلش که سکون و قرار خوش
تا دم زند که روز چه رفت وز هفته چند
نگذارمش شمار، که نبود شمار خوش
او در وداع و من به جزع کز می و بهار
رطلی سه چار مانده و روزی سه چار خوش
ساغر کنم لبالب و گویم سبک بنوش
در موسم بهار نباشد خمار خوش
چندان که گویمش گذران است عمر باش
گوید صبا روانه به و گل سوار خوش
کاری به لابه پیش «نظیری » نمی رود
باشد به او گذاشتن اختیار خوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ساقیا برخیز با مستان برقص
عشق ساغر می کند گردان برقص
خرقه ها را گل فشان کن از شراب
جام بر کف چون گل خندان برقص
کفر و ایمان از برون پرده اند
تو درون پرده با خاصان برقص
بانگ یاسبوح یا صوفی برآر
بر ره ناقوس با رهبان برقص
جای در خلوت به بی ذوقی مگیر
بر سر خم چون می جوشان برقص
راه ازین شورش به مقصد می رسد
همچو کشتی بر سر طوفان برقص
برفشان هستی، که جانان جان ماست
صوفیا با ساز و با دستان برقص
هر سرشکم در تماشا دیده ایست
لخت دل گو بر سر مژگان برقص
هوشمندان دار برپا می کنند
مست گو منصور در زندان برقص
هست ازین کشتن «نظیری » زندگی
روی بر شمشیر در میدان برقص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای کوبان دست افشان در سماع
می خرامد بر دل و جان در سماع
طره عمامه بی شان می کند
زلف و دستار پریشان در سماع
صوفی از چاک گریبان بیندش
می شود از خرقه عریان در سماع
از می اندیشه خود گشته مست
هست خود پیدا و پنهان در سماع
زاهد تسبیح خوان بر یاد او
آید از ناقوس رهبان در سماع
عیسی از چرخ چهارم بگذرد
گر زند دستش به دامان در سماع
جبرییل از سدره می آرد به خاک
چون شود مست و غزل خوان در سماع
او چو چوگان پا زده بر فرق ما
ما چو گو از زخم چوگان در سماع
بی خودی های «نظیری » آورد
بخیه بر چاک گریبان در سماع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ