عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
حیف سازت‌ که منش پردهٔ آهنگ شدم
چقدر ناز تو خون گشت که من رنگ شدم
بی تو از هستی من‌گر همه تمثال دمید
بر رخ آینه عرض عرق ننگ شدم
سرکشیهای شبابم خم پیری آورد
نوحه مفت است‌که بی‌سوختنم چنگ شدم
وحشتم نسخهٔ اجزای جهان برهم زد
ساز خون‌ گشت ز دردی‌ که من آهنگ شدم
دور جام طلبم جرعهٔ پرواز چشید
گردشی داشتم آیینه اگر رنگ شدم
چون شرر خفتم از قدر ادب نشناسی است
پا ز دامن به در آوردم و بی‌ سنگ شدم
چه یقین‌ها که به افسون توهّم نگداخت
سوخت صد میکده تا قابل این ننگ شدم
جلوه‌ها حیرت من در قفس آینه داشت
مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم
موجها مفت شما قطره ی این بحر که من
چون‌گهرتا نفسی راست‌کنم سنگ شدم
طایر از بی پر وبالی همه جا در قفس است
من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم
غنچه‌گردیدن من حسرت آغوش گلی‌ست
یاد دامان توکردم همه تن چنگ شدم
بحرتسخیری آغوش حبابم بیدل
مزد آن است که برخود نفسی تنگ شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
در گلستانی که محو آن‌ گل خودرو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل می‌کند
ازقد خم‌گشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا می‌شد بدل
آسمان ‌گل‌ کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیت‌ها رقص بسمل شد که‌ گفت‌وگو شدم
ت‌ر‌جمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ‌ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم‌ کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتاده‌ام یارب‌ که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذره‌ام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
با صد حضور باز طلبکارت آمدم
دست چمن‌ گرفته به‌ گلزارت آمدم
جمعیتی دلیل جهان امید بود
خوابیدم و به سایهٔ دیوارت آمدم
شغل نیاز و ناز مکرر نمی‌شود
بودم اسیر و باز گرفتارت آمدم
بیع و شرای چار سوی عشق دیگر است
خود را فروختم‌ که خریدارت آمدم
احسان‌ به هرچه می‌ خردم‌ سود مدعاست
از قیمتم مپرس به بازارت آمدم
وصل محیط می‌برد از قطره ننگ عجز
کم نیستم به عالم بسیارت آمدم
قطع نظر ز هر دو جهانم‌ کفیل شد
تا یک نگاه قابل دیدارت آمدم
مستانه می‌روم ز خود و نشئه رهبر است
گویا به یاد نرگس خمارت آمدم
دیگر چه سحر پرورد افسون آرزو
من زان جهان به حسرت رفتارت آمدم
وقف طراوت من بیدل تبسمی
پر تشنه‌ کام لعل شکر بارت آمدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
به باغی که چون صبح خندیده بودم
ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت
که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم
به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون می‌چکد از در و بام امکان
دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم
به مژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوه‌ای کرد و شد داغ خجلت
به این رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت
من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری
عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمی‌بود لغزیده بودم
ندانم ‌کجا رفتم از خوبش بیدل
به یاد خرامی خرامیده بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم
خاکم به دهن به، ‌که بگویم چه شنیدم
عالم همه در چشم من از یأس سیه شد
جز کسوت پایم به بر دهر ندیدم
آماج جهان ستمم‌ کرد ندامت
چندانکه ز دل آه کشم تار کشیدم
دیوانه‌ام امروز به پیش که بنالم
ای کاش عدم بشنود آواز بعیدم
جانا ز خیال تو به خود ساخته بودم
نازت به نگاهی نپسندید شهیدم
می‌سوخت دل منتظر از حسرت دیدار
دامن زدی آخر به چراغان امیدم
داغت به عدم می‌برم و چاره ندارم
ای‌گل تو چه بودی‌ که منت باز ندیدم
هیهات به خاکم نسپردی و گذشتی
نومید برآمد کفن موی سپیدم
از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد
رفتی و چنین آمدی ای رنج شدیدم
می‌گریم و چون شمع عرق می‌کنم از شرم
ای وای‌ که یکباره ز مژگان نچکیدم
رسم پر بسمل ز وفا منفعلم‌ کرد
گردی شده بر باد نرفتم چه تپیدم
ای توسن ناز تو برون تاز تصور
رفتم ز خود اما به رکابت نرسیدم
انجام تک و تاز درین مرحله خاکست
ای اشک من بی‌سر و پا نیز دویدم
پیش که درم جیب‌ که ‌گردون ستمگر
عقلم به در دل زد و بشکست‌ کلیدم
بیدل اگر این بود سرانجام محبت
دل بهر چه بستم به هوا، آه امیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت می‌کشیدم
چو شمع‌، انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم
به‌گوشم از صدهزار منزل رسید بی‌پرده نالهٔ دل
ولی من بی‌تمیز غافل‌که حرف لعل تو می‌شنیدم
در انجمن سیر نازکردم به خلوت آهنگ‌ سازکردم
به هرکجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم
یقین به نیرنگ‌کرد مستم نداد جام یقین به دستم
گلی در اندیشه رنگ بستم شهودگم شد خیال چیدم
چه داشت آیینهٔ وجودم‌که‌کرد خجلت‌کش نمودم
دو روز از این پیش شخص بودم کنون ز تمثال ناامیدم
نه چاره‌ای دارم و نه درمان نشسته‌ام ناامید و حیران
چو قفل تصویر ماند پنهان به‌ کلک نقاش من‌کلیدم
به ‌گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر
که دارد این سحر تازه باور که تیغ مژگان ‌کند شهیدم
غرور امید سرفرازی نخورد از افسون یأس بازی
چو سرو در باغ بی‌نیازی ز بار دل نیزکم خمیدم
به راه تحقیق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم
چو اشک آخر به سر فتادم چنانکه پنداشتم دویدم
دربن بیابان به غیر الفت نبود بویی ز گرد وحشت
من از توهم چو چشم آهو سیاهیی داشتم رمیدم
خیالی از شوق رقص بسمل‌ کشید آیینه در مقابل
نه خنجری یافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپیدم
قبول دردی فتاد در سر ز قرب و بعدم‌ گشود دفتر
نبود کم انتظار محشر قیامتی دیگر آفریدم
تخیل هستی‌ام هوس شد عدم به جمعیتم قفس شد
هوا تقاضایی نفس شد سحر نبودم ولی دمیدم
خطای‌ کوری از آن جمالم فکنده در چاه انفعالم
تو ای سرشک آه‌ کن به حالم‌که من ز چشم دگر چکیدم
به دامن عجز پا شکستن جهانی از امن داشت بیدل
دل از تک و تاز جمع‌ کردم چو موج درگوهر آرمیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
تا درتن باغ‌گل افشان نموگردیدم
رنگی آوردم و گرد سر او گردیدم
جز شکستم ننمودند درین دیر هوس
بارها آینهٔ جام و سبو گردیدم
سبزه‌ام چون مژه ساغرکش سیرابی نیست
زبن چه حاصل‌که مقیم لب جوگردیدم
حیرتم می‌برد از خویش ‌که چون ساغر رنگ
به چه امید شکستم، به چه رو گردیدم
فرصت سلسلهٔ زلف درازست اینجا
من به یک موی میان تو، دو مو گردیدم
خامشی هم چقدر نسخهٔ تحقیق ‌گشود
که من آیینهٔ اسرار مگو گردیدم
خاک ناگشته ز شور من و ما نتوان رست
سرمه جوشیدم و سرکوب گلو گردیدم
چون سحر نیز جهان تهمت جولان منست
نفسی بود که در پردهٔ اوگردیدم
خجلت سجدهٔ خاک در او کرد مرا
آنقدر آب که سامان وضوگردیدم
پیکرم غوطه به صد موج‌گهر زد بیدل
خوش غبار هوس آن سر کو گردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
شعلهٔ بی‌طاقتی افسرده در خاکسترم
صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم
سیرگلشن چیست تا درمان دل‌گیرد هوس
می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب
می‌توان تعمیر دل‌کرد از شکست پیکرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم
می‌روم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق
طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم
از نزاکت نشئه‌گیهای می عجزم مپرس
کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم
در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم
پوشیدن لباس عافیت شد در برم
همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیده‌ام
چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم
تخم اشک حیرتم بی‌ریشهٔ نظاره نیست
در گره چون رشته پنهان است موج‌ گوهرم
از خط لعل‌که امشب سرمه خواهد یافتن
می‌پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم
من خاک ره به سر چه‌کنم خاک بر سرم
پوشید چشم از دو جهان ‌گرد رفتنش
آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم
بیمار یأس بر که برد شکوهٔ الم
داغم ز ناله‌ای که تهی کرد بسترم
زبن عاجزی ‌کسی چه به حالم نظر کند
سوزن به دیده می‌شکند جسم لاغرم
فریاد من ز شمع به‌گوش ‌که می‌رسد
هر چند بال ناله‌کشم رنگ بی‌پرم
گرمی در آتش تب و تابم نفس‌ گداخت
خاکستری مگر بکشد در ته پرم
جیب ملامتم زتظلم بهانه جوست
مژگان ‌به هر که باز کنم سینه می‌درم
در دامنی‌ که دست زنم از ادب شلم
بر وعده‌ای که گوش نهم از حیا کرم
اکنون‌ کجاست حوصله و کو امید عیش
می پیش ازبن نبود که کم شد ز ساغرم
ای‌کاش در عدم به سراغم رضا دهند
تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
بر فرق بیکسم‌ که نهد دست داغ دل
در ماتمم که گریه کند دیدهٔ ترم
بیدل کجا روم ز که پرسم مقام یار
آواره قاصد نفسم نامه می‌برم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم
داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم
بلبل من به نفس شور بهاری دارد
می‌توان غنچه صفت چیدگل از منقارم
معنی موی میان تو خیالم نشکافت
عمرها شد چو صدا درگره این تارم
قید احباب به راهم نکشد دام فریب
خار پا تیزتر از شعله‌کشد رفتارم
ناله‌ها گرد پرافشانی اجزای منند
تا بدانی‌که ز هستی چقدر بیزارم
جسم خاکی‌گره رشته پروازم نیست
ناله‌ای صرف نیستان تأمل دارم
عدم آماده‌تر ازکاغذ آتش زده‌ام
شرری چند به خاکستر خود می‌بارم
سوختن چون پر پروانه‌ام انجام وفاست
بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم
موی چینی به توانایی من می‌خندد
چه خیالست به این ضعف صدا بردارم
چند چون شمع عرق‌ ریز نمو باید پست
کاش این برق حیا آب‌کند یکبارم
از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس
اشکم اما نفتاده‌ست به مژگان کارم
بیدل از حادثه‌کارم به تپیدن نکشد
موج رنگم نرسانید شکست آزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم
در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم
روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم
خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم
بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید
خاکستری زند کاش‌ گل بر سر مزارم
زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد
آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم
جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن
یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم
شوقی ‌که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان
وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم
شمع بساط الفت نومید سوختن نیست
در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم
خاکم به باد دادند اما به سعی الفت
در سایهٔ خط او پر می‌زند غبارم
صبر آزمای عشقت در خواب بی‌نیازی‌ست
گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم
بی‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من
تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم
بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست
چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم
گر ناله برآیم نفس سوخته بالم
ور اشک‌ کنم‌ گل قدم آبله دارم
افسردگیم سوخت درین دیر ندامت
پروانهٔ بی بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پایی‌ست
سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم
چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست
جز گردش رنگی‌ که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد
چون اشک خم یک مژه‌ کافیست فشارم
زین ساز تحیر تپش نبض خیالم
با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم
نزدیکی من می‌کند از دور سیاهی
چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم
هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل
ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم
بخت سیهم باب حضوری نپسندد
تا در چمنت یک دو سه‌گل آینه‌کارم
دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات
کو طاق درستی‌ که بر آن شیشه‌گذارم
رحمست به حال من‌گم‌کرده حقیقت
آیینهٔ خورشیدم و با سایه دچارم
ای نشئهٔ تسکین طلبان‌ گردش جامی
کز خویش نمی‌کرد چو خمیازه خمارم
نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است
هر چندکه هیچم تو فرامش مشمارم
گردی‌ که به توفان رود از طرز خرامت
امید که یادت دهد از نبض قرارم
صبحی‌ که درد سینه به‌ گلزار خیالت
یارب که دهد عرض گریبان غبارم
در انجمن یاس چه‌ گویم به چه شغلم
در کارگه عجز ندانم به چه کارم
بارم سر خویشست به دوش ‌که ببندم
خارم دل ریش است ز پای‌ که برآرم
شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم
نالیدم و نشنید کسی نالهٔ زارم
دل‌ گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی
گفتم‌ گلم و دور فکنده‌ست بهارم
مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست
زبن خامه خطی‌ گر بنگارم چه نگارم
ای انجمن ناز، تو خوش باش و طرب‌کن
من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
چکد آیینه‌ها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بی‌عبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله می‌خواهد
گران جانتر ز چندین‌کوهم و دل می‌کشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمی‌دارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین رویی‌کند یک چشم بیدارم
مگر آهی‌کندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیده‌ست منقارم
وفا سر رشته‌اش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهم‌گسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا می‌توان‌کردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس‌ گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
زخمی به دل از دست نگارین تو دارم
یارب‌که شود برگ حنا سنگ مزارم
آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد
گر من به خیال تو نباشم به چه‌کارم
هر چند به راه طلب افتاده‌ام از پا
ننشسته‌ چو نقش قدم آبله دارم
آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است
چون غنچه اگر جمع شودگل به‌کنارم
داده‌ست به باد تپشم حسرت دیدار
آیینه چکدگر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست
هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم
رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز
درکارگه آینه خفته‌ست بهارم
در چشم کسان می‌کنم از دور سیاهی
خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم
زان پیش که آید به جنون ساغر هستی
مینا به دل سنگ شکسته‌ست خمارم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
آیینه نفهمیدکه من با که دچارم
چون رشتهٔ تسبیح‌ خورم غوطه به صد جیب
تا سر به هوایی‌که ندارم به در آرم
کس قطره‌کند تحفهٔ دریا چه جنون است
دل پیشکشت‌ گر همه عذر است نیارم
شاید به نگاهی‌کندم شاد و بخواند
مکتوب امیدم برسانید به یارم
افسردگی‌گل نکشد آفت چیدن
بیدل چقدر گردش رنگست حصارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
خیال آن مژه عمریست در نظر دارم
درین چمن قلم نرگسی به سر دارم
نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا
گل بهار توام رنگ از که بردارم
وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌خوابست
من این امید ز آیینه بیشتر دارم
دل و دماغ تماشای فرصتم‌ کم نیست
هزار آینه در چشمک شرر دارم
به یاد نرگس مستش‌گرفته‌ام قدحی
دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم
خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا
دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم
حضور دولت بی‌اعتباریم چه کم است
گره ندارم اگر رشته بی‌گهر دارم
غم فضولی وحشت‌ کجا برم یارب
که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم
جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی
به دست جای گریبان همین کمر دارم
کسی به فهم‌ کمالم دگر چه پردازد
ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم
دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس
همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم
کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل
پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
عروج همتی در کار دارم
همه گر سایه‌ام دیوار دارم
غبارم آشیان حسرت اوست
چمن درگوشهٔ دستار دارم
نفس بیتابی دل می‌شمارد
هجوم سبحه در زنار دارم
نگاهی تا به مژگان می‌رسانم
ز خود رفتن همین مقدار دارم
مپرس از انفعال ساز غفلت
ز هستی آنچه دارم عار دارم
چو شمعم چاره غیر سوختن نیست
به سر آتش‌، ته پا خار دارم
به خود می‌لرزم از تمهید آرام
چوگردون سقف بی دیوار دارم
تظلم قابل فریادرس نیست
طنین پشه در کهسار دارم
ازین یک مشت خاک باد برده
به دوش هر دو عالم بار دارم
دگر ای نامه پهلویم مگردان
که پهلوی دل بیمار دارم
به حیرت می‌روم آیینه بر دوش
سفارش نامهٔ دیدار دارم
به چشمم توتیا مفروش بیدل
که من با خاک پایی کار دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد
به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم
گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم
درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست‌ گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی
متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد
تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما
به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن
غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم
سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل
که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد
اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش
من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم
چو ساغر می‌کشی دارد ازین اندیشه‌ها دورم
نفس بی‌طاقتی را مفت ساز خویش می‌داند
همین پر می‌فشانم آشیانی نیست منظورم
مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش
که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم
چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش
که جای خون مجمر شعله می‌جوشد ز ناسورم
ز داغ اخترم مشکل‌که بر دارد سیاهی را
دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل
که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم
ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش
چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغان‌گشتم دگر از من چه می‌خواهی
ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنیا غم اندیشم نه عقبایی‌ست در پیشم
مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچه‌ها دورم
درین محفل که پردازد به‌ داد ناتوان من
شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم
محبت از شکست دل چه نقصان می‌کند بیدل
نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
ز سودای چشم تو تا کام ‌گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم
نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نی‌ام ورنه من هم
چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد
محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین‌ کز طلب بی‌نیاز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی
مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شیشه بر سنگ تا جام‌گیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر
که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست
به ‌این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو
تو تحقیق دان‌ گر من اوهام‌ گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل
همه گر وصالست پیغام گیرم