عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجلة خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بیننده تهی‌ست
مستِ خوابند همه، دیدة بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هر که بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم‌نصیبی من از پُرهنری‌های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظ کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته‌ای؟ کار کم است!
عاشق ار دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور بر آویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیّاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
در گلستان طفل شبنم تا به دوش گل نشست
غنچه از بی‌طاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
نالة بلبل کمین‌آرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت می‌گفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفتة گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیّاض اگر آغوش بگشایی ز هم
در چمن عمری توان حسرت‌فروش گل نشست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
غمت به سینه مرا جای مدّعا نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت
نداشتم سر و برگ کرشمه‌های طبیب
خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت
گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک
ره تو حسرت خاری مرا به پا نگذاشت
ز درد دل گرة شکوة تو چون تبخال
هزار ره به لب آوردم و حیا نگذاشت
مرا به تهمت هستی نگاهش از غیرت
چنان بسوخت که خاکسترم به جا نگذاشت
مرا به غیرتِ بیگانه خوی من رشک است
که تا به داغ دل خویشم آشنا نگذاشت
چنان به کشتن ما برفروخت رخ فیّاض
که رنگ بر رخ صبر و شکیب ما نگذاشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
چه سازم دست دردی دامن جانم نمی‌گیرد
که امید دوا در یاد درمانم نمی‌گیرد
به راه کوی او یک دم ز ضعف پا نمی‌افتم
که بوی گل در آغوش گلستانم نمی‌گیرد
چه لازم دل رهین منّت باد صبا کردن
چرا گل نسخة چاک از گریبانم نمی‌گیرد
پر عنقا به سر از صیدگاه وصل می‌آیم
دگر گرد شکاری طرف دامانم نمی‌گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیده‌ام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمی‌توان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
پای دل تا به ره عشق تو فرسوده نشد
از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیّاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
سهل است اگر رقیب به خود مایلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعله‌های شوق
پروانه‌ای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیّاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکرده‌اند که کس باطلش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ز قال رفته‌ام از دست، حال تا چه کند
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا می‌کُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چه‌ها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون می‌خورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانی‌های دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو می‌کرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بی‌صاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می‌زند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی‌تابیم عمری گذشت
می‌رمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می‌بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد می‌زند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می‌کند
زهر چشمش می‌دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده‌ام
جامة دنیا نمی‌افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده‌ها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه می‌داند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می‌کُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
گر چه پیرم هست در دل ذوق تأثیرم هنوز
چون کمانم پشت و، من با شوخی تیرم هنوز
با وجود آنکه چندین چشمه خونم در گلوست
همچو طفل غنچه شبنم می‌دهد شیرم هنوز
یک چمن گل ریخت هر شاخ تمنّا بر زمین
من درین گلشن چرا چون غنچه دلگیرم هنوز!
صفحة صحرا ز حرف نقش پای من پُرست
گر چه در مشق جنون چون سطر زنجیرم هنوز
عمر بگذشت و هوای زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگیرم هنوز
گرچه جانداروی صحبت‌ها دم گرم من است
بر در و دیوار حسرت نقش تصویرم هنوز
گر چه مویی گشتم اما موی زلف دلبرم
پای تا سر پیچ و تابِ میل تسخیرم هنوز
گرچه چون خواب پریشان سر به سر آشفته‌ام
می‌توان کردن به زلف یار تعبیرم هنوز
عمر شد فیّاض و از بیداد او لب بسته‌ام
می‌چکد چون شیشة می خون ز تقریرم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گریه بی‌خون دلم رنگی ندارد در بساط
بی من آه و ناله با هم کی نمایند اختلاط
آن سبکروح غم عشقم که دایم می‌کند
گریه بی من انقباض و ناله با من انبساط
گر دل درد آشنای من نبودی در میان
عشق را و حسن را با هم نبودی ارتباط
کرده‌ام تا بوده‌ام در انقلاب روزگار
دوستی‌ها با ملال و دشمنی‌ها با نشاط
من مهیّا می‌کنم اسباب حسرت ورنه نیست
سینه را بی‌سعی من سامان آهی در بساط
من جنونم، می‌زنم خود را به دریا بی‌درنگ
عقل گو بنشین که تا کشتی بسازد احتیاط
هول فردای قیامت گر ندارم دور نیست
کرده‌ام با تار زلفش عمرها مشق صراط
گر نه بهر دیدن روی تو باشد کی کند
اشک خونین با سر مژگان عاشق اختلاط!
غم مخور فیّاض دنیا قابل تعمیر نیست
در ره سیل فنا کردند طرح این رباط
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شد عمر صرف کار و نکردیم هیچ حظّ
خوش رفت روزگار و نکردیم هیچ حظّ
باد مراد آفت ما شد درین محیط
رفتیم بر کنار و نکردیک هیچ حظّ
جستیم بهر سوختن از عشق یک شرار
دوزخ شد این شرار و نکردیم هیچ حظّ
حظّی است اضطراب نوید قدوم یار
غافل رسید یار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم در بهار توان دادِ عیش داد
کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظّ
بی‌رونقی بود مزة کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظً
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان
گشتیم امیدوار و نکردیم هیچ حظّ
امشب که بود حرف تو فیّاض در میان
طی شد سخن هزار و نکردیم هیچ حظّ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چنان بگداخت در زندان غم این جان بی‌حاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا می‌کند منزل
ز لب خود برنمی‌گیرد نفس از ناتوانی‌ها
دم بادی ز چاک سینه گاهی می‌خورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمی‌باشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمی‌باشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمی‌باشد
درین دریای بی‌پایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمی‌یارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمی‌زیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
مرد عشقم گر چه خود را در هوس پیچیده‌ام
شعلة سوزنده‌ام در خار و خس پیچیده‌ام
من نسیمم، بوی گل حسرت‌کش آغوش من
گردباد آسا چرا در مشت خس پیچیده‌ام!
روح برگردِ سر صیّاد در پرواز ماند
مشت بالی را عبث من در قفس پیچیده‌ام
راه بیرون شد نمی‌یابم ازین دیر نگون
ناله‌ام در سینة تنگ جرس پیچیده‌ام
تیره بختم ورنه با بازوی قدرت در هنر
پنجة خورشید را صد ره به پس پیچیده‌ام
یک نفس وارست باقی در تن و من چون حباب
خویش را دانسته در این یک نفس پیچیده‌ام
کرده‌ام نالیدنی فیّاض کز بی‌طاقتی
گریه در مژگان ناز دادرس پیچیده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
وقت آن شد کز لب دل گل کند تبخاله‌ام
در غبار غم بجوشد گردباد ناله‌ام
در بهاران خط او چشم آن دارم که باز
نیش حسرت تازه سازد داغ چندین ساله‌ام
گر به تاراج غم او رفته‌ام پردور نیست
می‌برد سیلاب خون پرگاله در پرگاله‌ام
با سیه‌بختی بزاد و در میان خون نشست
سخت لازم پیشة عشقست داغ لاله‌ام
من خود افتادم به دام عشق او فیّاض باز
گو دمار از جان پر حسرت برآرد ناله‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
کاش چون پروانه من هم بال و پر می‌داشتم
جرأت گردیدنی بر گرد سر می‌داشتم
می‌توانستم گرفتن گاهی از خود هم خبر
گر درین مستی ازو گاهی خبر می‌داشتم
فرصت پامال بیکاریست یاران، چون کنم!
کار می‌کردم گهی فرصت اگر می‌داشتم
گریة خونین جگر نگذاشت در سر کار من
می‌زدم بر قلب آن دل گر جگر می‌داشتم
یاد آن قوّت که فیّاض از مددگاریِّ آه
گاهگاهی خویش را از خاک برمی‌داشتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
ز دانش مرا بس، که نام تو دانم
سوادم همین بس که نام تو خوانم
چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس
که آهی به عمری به پایان رسانم
جز آه شرربار حسرت ثمر کو!
نهالی که در عرصة دل نشانم
مراد دو عالم اگر در کف آید
کف خاک نبود که بر سر فشانم
به آن بی‌نشان کوی کس ره نبردست
عبث قاصد اشک را می‌دوانم
به گَرد سواران نخواهم رسیدن
درین دشت گلگون چه بر می‌جهانم
چه پرسی ز من حال فیّاض بیدل
تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
من هیچ نمی‌گویم من هیچ نمی‌دانم
در عشق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
نشناسدم از گلبن بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن از چاک گریبانم
هم سرو منی هم گل هم لاله و هم سنبل
جایی که تویی نبود پروای گلستانم
تا دیده به خون دل از گردِ دویی شستم
غیر از تو نمی‌بینم غیر از تو نمی‌دانم
با یاد تو در صحرا از بوتة هر خاری
گل چینم و گل بویم گل بینم و گل دانم
در فضل و هنر هر چند گمنام ده و شهرم
در فن جنون لیکن مشهور بیابانم
از ناله به فریادم هر چند که خاموشم
وز گریه به سامانم هر چند پریشانم
احوال دل زارم آن نیست نداند کس
کز ضعف بدن پیداست دردِ دلِ پنهانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یاد ایامی که در دل مهر یاری داشتیم
ناروا بودیم پُر، اما عیاری داشتیم
با رخ و زلفش که روز و روزگار دیگرست
طرفه روزی داشتیم و روزگاری داشتیم
در غم او کار ما بی‌اختیاری بود و بس
در کف او بود هم گر اختیاری داشتیم
دیده در گَردِ‌ رمد چون آفتاب و ابر بود
لیک چشم سرمه از گَردِ سواری داشتیم
غیر را پامال او دیدیم و مردیم از حسد
یاد ایّامی که ما هم اعتباری داشتیم
خدمت روشنگران خضرِ رهِ این چشمه شد
سال‌ها آیینه بودیم و غباری داشتیم
در خزانِ‌ رنگِ ما فیّاض دم سردی مکن
پیش ازین ما نیز دستی بر بهاری داشتیم